#حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_بخشنده_دست
کمین کرد دیوِ سیاهِ ستم
شبانگاه، در ظلمتی سهمگین
و آنگاه از روی حـِقد و عناد
برآورد دزدانه، سر از کمین
—
در آن شام تاریک، بر دشت دید
درخشنده دُرّی همانند روز
مُشعشع، فروزنده، روشن، مُنیر
همانند خورشید گیتی فروز
—
که آن دُرّ یکتا چنان ماهتاب
فروزان نموده است «بغداد» را
دلِ دیو، آکنده از کینه بود
فرستاد «پهپادِ بیداد» را
—
بینداخت سنگِ ستم بر زمین
شکسته شد آن لؤلؤ تابناک
ولی دشت، روشنتر از پیش شد
از آن دُرّ افتاده در خون و خاک
—
«نگین سلیمانی» از آن به بعد
فروزنده تر گشت از آفتاب
چه دلها که زآن گوهرِ پرفروغ
شد آیینه گون مثل آیات آب
—
در آن شب که شد «حاج قاسم» شهید
وطن یک نفس خشم و فریاد شد
همانند روز عروج امام
عجب محشری از غم ایجاد شد
_
چو تشییع سردار بخشنده دست
نه یک چشم دید و نه گوشی شنید
چو یک سیل غُرّنده، طوفان خشم
فروبرد در خویش «کاخ سفید»
—
خروشی عظیم از جهان شد بلند
اَلا انتقام، انتقام، انتقام
ز «عین الاسد» نیز حتی نیافت
دل زخمی چاک چاک التیام
—
به فرمان سفیانی زاغ چشم
همان زردموی سیه روی پست
چو گردید «نفس زکیّه» شهید
ز غم قامت کوه ایران شکست
_
چو شد دست سردار از تن جدا
جدایی در آفاق آمد پدید
دگر دست دادن به هم منع شد
فراگیر گردید «مرگ سپید»
_
دگر گل نخندید و بلبل نخواند
کسی دُرّ و یاقوت دیگر نسُفت
از این واقعه گشت خاطر حزین
دگر «شعر تر» هیچ شاعر نگفت
—
از آن شب همان دیوِ تاریکْ دل
بحق، شیشه ی عمر شومش شکست
فرو رفت در باتلاقی مَهیب
چو شاهانِ پیشینِ کوتاهْ دست
—
از آن شب همان قاتل دَدمنش
شب و روزی آرام بر خود ندید
سرانجام، فرعون کبر و غرور
به ذلت برون شد ز کاخ سفید
—
در آن آتشی که برافروخت، سوخت
چه زود آه مظلوم او را گرفت
هرآن کس که عبرت نیاموخت، باخت
چه درسی است تاریخ، درسی شگفت
—
خدایا تو را آفرین و سپاس
گرفتی کزو انتقامی چنین
همان کس که «تحریم» کرد و عذاب
شد آخر دچار «عذاب مُهین»
_
هماره به چشمان خود دیده ایم
که دست خدا بر سرِ میهن است
شود تیره بخت و سیه روزگار
هرآن کس که با نور حق دشمن است
—
به حقّ شهیدی که با خون خویش
بیفزود بر عزت و اقتدار
«خدایا چنان کن سرانجامِ کار
تو خشنود باشیّ و ما رستگار»
_
محمد شجاعی
#سپهبد_شهید_قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم
.