#حضرت_زینب_سلاماللهعلیها
#دروازه_کوفه
#محمد_فقیهی
ديد چو زينب به کوفه غارت دين است
شور و قيامت چو روز بازپسين است
شهر پرآشوب و مرد و زن به تماشا
بر سر ني شاهباز، سِدره نشين است
یوسف حُسن ازل چو عیسی مریم
بر سر دار و روان به عرش برین است
خلق به انگشت ميکنند اشارت
چون مه نو کاين، سرِ اماممبين است
کرد چو خور سر برون ز محمل عريان
گفت که يا لَلعجب حسين من اين است؟
خواند «هلالاً لَمَّا اسْتَتَمَّ کَمالا»
ديد قمر منخسف در ابر نشين است
گفت که اي ماهمن! چهوقت غروباست؟
رخ بنما دل ز فُرقت تو غمين است
من بفدای رخ چو بدر منیرت
جلوۀ حسن تو رشک خُلد برین است
پرسشی ای همسفر! ز خستهدلان کن
جان من، آئین دوستی نه چنین است
بود تو را جای، صدر سینۀ احمد
حال تو را جای، صدر نیزۀ کین است
نيزه بلند است و دست کوته و دل خون
صبر کنم، دل مگر ز سنگ عجين است
سر شکنم پای نیزۀ سرت ای شاه
باشدم اَر، حاصلی ز عمر همین است
«شیخ» از این کِشتهها درو کند آن روز
شه ز کرم گویدش که ناصرم این است
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
📚 نوادر شمشیری
.