#روضههای_یک_جملهای
توی راه هئیت که میرفتم داشتم به این فکر میکردم که کربلا دو بابالحوائج داشت. بابالحوائج بودن سقا را درک میکردم ولی از علت بابالحوائج بودن شش ماه خبری نداشتم.
مطالب را میخواندم و به دلم نمینشست، مطلبی که با دل خودت بازی نکند با دل مستمع هم بازی نخواهد کرد.
وارد هیئت شدم و توی همین فکرها بودم که چشمم افتاد به تزئینات پشت سخنران. نگاه مادی ماجرا این بود که برش لیزری گران بود و امشب نوشته شب تاسوعا را زده بودند.
ولی جمله پشت سخنران برایم معنی دیگری داشت. انگار جواب همان سوال توی راهم بود. سخنرانی تمام شد. رسیدیم به روضه عطش. جایی که رباب تشنهتر بود برای دادن فدایی به پای معشوق.
جایی که رباب دلش شکسته بود که همه برای حسین، خرج شدن به جز رباب.
نگاهی به زنان توی خیمه انداخت. از صبح امخلف، ام وهب، بحریه، نجمه، زینب و حتی امالبنین که نیامده فدایی داده. ولی رباب...
علیاصغر توی بغلش بود، شاید.
نگاه کرد به دستهایش،
کاش همقد علمدار بودی علی...
کاش لشگر دشمن را بهم میریختی.
کاش قد میکشیدی
تا در راه معشوقم حسین
فدایت کنم، میوه دل رباب ..
علیاصغر رباب که روی دستهای امامزمانش بالا رفت...
اندازه علمدار لشگر را بهم ریخت...
صدای همهمه بلند شد.
ما برای کشتن طفل ششماه نیامده بودیم؟!
لشگر از هم پاچید،
علیاصغر رباب
سند مظلومیت حسین بود.
عمرسعد معلون بهم ریخت،
فریاد زد: حرمله بزن...
پدر یا پسر؟
آن علمداری که لشگر را بهم ریخته.
تیر سهشعبه را حرمله
برای علمدارها کنار گذاشته بود.
رباب به آرزویش رسید...
علیاصغر (ماهترین علمدار حسین) شده بود.
پس این جمله بین شب ۷ و شب ۹ مشترک بود، همان طور که بابالحوائجی....
روضه انقدر احساسی نبود. مداح هم خواند جمعیت گریه کردند ولی نسوختند.
گاهی وقتها یک خط روضه برای آتش گرفتن قلب انسان کافیست.
مادری تنپوش علیاصغر تن کودکش کرده بود و مداح خواست که بلندش کند تا جمع بچه را ببینند. مادر یک خط گفت که برخلاف تمام روضههای علیاصغر نه صدای گریه بچه داشت و اشک ریز ریز مادر ولی از هر روضهای جمعیت را بیشتر سوزاند: (بچهام خوابه، بلندشم میترسه...)
#یا_علی_اصغر
#یا_باب_الحوائج
#روز_نوشت
🆔 @bibliophil
میخواستم امشب چند شاخه گل رز سرخ بخرم و دست خادمهای هئیت بدهم.
روضه علیاکبر را از جد مادریاش شروع کنم که موذن پیامبر بود و شهید اذان شد، بعد بیایم سراغ مهماننوازی علیاکبر در ۱۴ سالگی. شعر آن شاعر عرب را به فارسی تفسیر کنم که علیاکبر گوشت را خوب میپزد و در ورود هر مهمان گمکرده راهی اول تکهای با دست خودش لقمه میگیرد تا مهمان حس راحتی کند.
از خلق و خوی پیامبر کربلا حرف بزنم که هرکه او را میدید یاد پیامبر میافتاد.
بعد که دلها به عشق علیاکبر شعله کشید از مهمانهایی حرف بزنم که دعوت شدند به پذیرایی تیر و عطش و خون.
از وداع اسماعیلوار علیاکبر با پدر آرام آرام برسم به آنجا که بابا گفت: کمی جلوی چشمهای من قدم بزن، علی!
و تک جملهای روضه بخوانم که کاش در رجز نمیگفتی علی نام داری! علیابنالحسین.
قطرههای اشک که دانه دانه روی صورتها چکید، اشاره کنم که چراغها را خاموش کنند و چراغ سرخ را روشن کنند.
آن وقت از جنگ نمایان علیاکبر بگویم که یادآور حیدر کرار بود... از علفهای هرزی که قطع میشد.
روی اسب که افتاد و اسب راه گمکرد وسط کوچه، روضه را رها کنم و به خادمها اشاره کنم گلهای سرخ را پرپر کنند.
از حال و هوای کوچه باز کردن حرف بزنم و گلهای پر پر هر گوشه هئیت بریزد روی سر گریه کنها و آخرین اوج روضه را بالا بروم که عزادارها اگه شما توانستید گلبرگهای این گلها را به تنهایی از زمین جمع کنید، امام هم نیازی نبود جوانان بنیهاشم را صدا بزند
و دم بگیرم همراه امامحسین.
جوانان بنیهاشم بیاید
علی را بر در خیمه رسانید
خدا داند که من طاقت ندارم
علی را بر در خیمه رسانم
وقتی چراغها روشن شد، مواظب گلبرگهای پرپر روی زمین باشید...
#روز_نوشت
🆔 @bibliophil
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
نوجوان بودم که آیتالله بهجت از دنیا رفت. آن سالها عکس آیتالله روی دیوار اتاق ما بود و خواهرم ارادت ویژهای به او داشت. داستانهای آیتالله بهجت و نمازهایش، ارادت بینظیرش به امامزمان بر سر زبانها افتاده بود.
خبر رحلت آیتالله بهجت که آمد، ناامید شدم. مگر نگفته بود پیرمردها هم ظهور را میبینند. پس خودش چرا نماند و رفت.
چند وقتی این داستان توی ذهنم بود که حتما ظهور عقب افتاده و آقای بهجت که مرگ اختیاری داشته، رفتن از سال پر فتنه ۸۸ را ترجیح داده به ماندن. چه سال سختی بود، سال فتنه.
سالها بعد کتاب حضرت حجت را خواندم و فهمیدم که این جمله را به اشتباه به آیتالله بهجت نسبت دادند و اصلا ماجرا اینطور نبود. میتوانید به کتاب مراجعه کنید و بخوانید. حرف من اینجا چیز دیگریست.
امروز که خبر شهادت شهید سیدحسن نصرالله رسید، عدهای مثل آن روزهای من ناامید شدند. پس پیروزی قدس چه میشود؟! پس علاقهای که سید حسن گفته بود به نماز خواندن در قدس چرا به نتیجه نرسید؟! نکند باز ظهور به خاطر کمکاری ما عقب افتاده! تقصیر این و آن است.
وقتی پیام آقا را خواندم دیدم ذرهای روح ناامیدی در پیام آقا نیست. در این مسیر رسیدن تا قله هر سربازی پرچم را تا گذری بالا میبرد و بعد راه را به شاگردان مکتب خود میسپارد و به اتاق فرماندهای در ملکوتاعلی پرواز میکند.
آقا از مکتب شهید نصرالله گفتند. شهید نصرالله همان طور که شهید سلیمانی صاحب مکتب بود، مکتبی دارد که با شهادتش جاری ست و مثل چشمهای زلال میجوشد. خون شهید سیدحسن بر زمین نخواهد ماند همانطور که خون شهید عباس موسوی...
ناامیدی بیمعناست...
بغضهای توی گلوی ما، انگیزه جهاد ماست.
امروز همهی ما به جهاد خوانده شدیم.
هر کدام باید خودمان را برای رسیدن به قله آماده کنیم. سربازان امامزمان قلبهایی از فولاد دارند که با ارتباط با قرآن و اهلبیت آن را آبدیده کردهاند. چرا اسم من و شما ترس به دل دشمن نیندازد؟! جهاد ما کجاست؟!
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#پیروزیم
#روز_نوشت
🆔 @bibliophil