eitaa logo
مسجد امام‌ حسین‌
87 دنبال‌کننده
631 عکس
456 ویدیو
10 فایل
💜ماح |مسجد امام حسین💜 👌استوری، اطلاعیه ، رمان ،حدیث، پاسخ به شبهات، و سوالات شرعی و.....💯💥 🔹️ارتباط با حجت الاسلام مقیمی(امام جماعت مسجد) @HRMoqimi❤ 🔸️ارتباط با مسؤل فرهنگی @Mohmmadmahdipiri 🧡 مکان🌍بلوار خاتمی خیابان امام جعفر صادق کوی ۱۶🌍
مشاهده در ایتا
دانلود
بر سر دوراهی _/پایگاه یک هفته قبل_/ در کوچه‌ای تاریک مشغول گشت‌زنی بودیم👨‍✈️ باتون در دستم سنگینی می‌کرد من بودم و دو نفر دیگر یکی سر تیم بود و جلوتر راه می‌رفت و دیگری هم کنار من بود . نفر کنار من به‌اندازه دو شوید کوچک ریش در صورتش درآمده بود در دبستان هم‌مدرسه‌ای بودیم🏢 جوانی صاف و بی‌ریا بود☺️ نقشه‌هایی در ذهنش برای من کشیده بود🤦‍♂ از تصمیمی که گرفته بود برایم می‌گفت🗣 خیلی خوشحال بود و کلی از جایی که درس می‌خواند تعریف می‌کرد 😑 من که توی دلم حسابی خنده‌اش می‌کردم که چرا این‌ها را به من می‌گوید😶 نگو که نقشه ها برایم کشیده بود 🤦‍♂ سر تیم ما با چهره‌ای سبزه اش گاهی وسط می‌آمد و بحث‌های نظامی و منطقه‌ای می‌گفت منم اصلا اهمیتی به حرف هایشان نمی دادم 😖 به هر خفتی بود به پایگاه رسیدیم. یکشنبه شب بود باد خنکی می آمد🌬 از پله ها بالا رفتم حسابی پدرم در آمده بود 😞 صبح‌ها سرکار می‌رفتم مشغول گچ‌کاری و کاه‌گل مالی بودم ⚒و بعدازظهر هم دوره برگ سبزم📜 را برای کسری سربازی می‌گذراندم و شب هم گشت پایگاه رفته بودم خیلی خسته بودم . می خواستم دو روز کامل را بخوابم 😴 از طرفی درس‌های سال دهمم را به‌دقت می‌خواندم و تست می زدم🖊 قصد داشتم که در دانشگاه فرهنگیان تهران قبول شوم👨‍🎓 وارد پایگاه شدیم فرمانده از ما استقبال کرد پایگاه بزرگی بود و تازه به دوران رسیده 👑 بعد از این‌که بقیه تیم‌ها آمدند. بچه‌های تدارکات سفره یکبارمصرف را پهن کردند.💈 فضای شادی بود بگو بخند با بچه‌ها داشتیم جوانی که در گشت کنارمن بود. داشت فرصت شماری می‌کرد که آخرین تلاش خودش را بکند😶 اسمش احسان بود در جایی درس می خواند که کسی علاقه ای به آنجا نداشت 😅 بچه‌ها نون و پنیر و سبزی را آوردند مشغول خوردن شدم عجب شامی بود نان تازه و سبزی تازه به به😋 بعد از این همه خستگی، دلچسب بود داشتم از خوردن تربچه کیف می‌کردم🍒 که این بچه توی گشت سرم را خورده بود با صدای بمش گفت : ادامه دارد ....
(۲) نزدیک اذان ظهر بود تصمیم گرفتم به مسجد شیخ حسین بروم. می خواستم از شیخ حسین بپرسم که ساعت چند قرآن به سر می‌گذارد تا منم شرکت کنم📖 روانه مسجد امام رضا شدم در صف اول ایستادم دقیقا پشت سرش مهرم را گذاشتم. نماز که تمام شد مثل اینکه فهمیده بود پشت سرش نشسته ام. سرش را به سویم برگرداند بدون مقدمه ای گفت : _‌ توی کدوم مسجد ها برای اعتکاف اسم نوشتی ؟ _شیخ هیچ کدوم میخوام شب های قدر پیش شما باشم.🙂 _عه بابا اعتکاف برو ثبت نام کن! خیلی حیفه من الان میخواستم جای تو باشم و ثبت نام کنم چند سالته؟ _هیجده شیخ _محمد به راحتی میتونی توی مسجد خاتم ثبت نام کنی برو خیلی حیفه. از دستش نده ! حرف شیخ حسین تمام شد!ایستاد و مشغول گفتن اقامه برای نماز عصر شد . ذهنم به شدت درگیر شد. حرف های شیخ حسین داشت دلم را نرم می‌کرد.❤️ شیخ حسین یکی از کسانی بود که مرا به بهترین مسیر زندگی ام یعنی تحصیل در حوزه راهنمایی کرده بود. (رجوع شود به رمان بر سر دوراهی_✌️😁) این بار هم به حرف هایش اعتماد کردم. حرف شیخ حسین را نمی‌شود زمین زد .😊 رفتم در سایت تا ثبت نام کنم متاسفانه سایت خراب بود. 😂 خیلی داغ شده بودم♨️ سریع رفتم به حوزه مدیر گفته بود اگر سایت ثبت نام، مشکلی داشت اسمتان را به من بگویید تا به مسؤل اعتکاف شما را معرفی کنم. اینقدر عجله داشتم با موتور آمدم توی حوزه تا دم در نماز خانه حوزه هم موتورم را آوردم.😅 رفتم توی نماز خانه بدون دیدن با صدای بلند گفتم: مدیرررررر 😂 طفلکی ها در نماز خانه مشغول جزء خوانی قرآن بودند که با نعره ی من خشکشان زد .😂😂 ادامه دارد.....