eitaa logo
مسجد امام‌ حسین‌
95 دنبال‌کننده
620 عکس
453 ویدیو
10 فایل
💜ماح |مسجد امام حسین💜 👌استوری، اطلاعیه ، رمان ،حدیث، پاسخ به شبهات، و سوالات شرعی و.....💯💥 🔹️ارتباط با حجت الاسلام مقیمی(امام جماعت مسجد) @HRMoqimi❤ 🔸️ارتباط با مسؤل فرهنگی @Mohmmadmahdipiri 🧡 مکان🌍بلوار خاتمی خیابان امام جعفر صادق کوی ۱۶🌍
مشاهده در ایتا
دانلود
بر سر دوراهی با صدای بمش گفت:🗣 اگر محمد مهدی یک ساعت بیاید جایی که من در آن درس می‌خوانم را ببیند 👀 به کل بچه‌های گشت پیتزا می‌دهم🍕 بچه های گشت که مشغول خوردن نون و پنیر و سبزی بودند که چشم هایشان گرد شد😳 نمی دانستند چه بگویند 🤭 معین که کنار من نشسته بود از شدت حرف احسان سبزی‌هایی که در دهانش بود با سرفه بیرون انداخت🤮 من که تربچه را نجویده قورت دادم 😦 همه کُپ کرده بودند 😳 من هم نگذاشتم کسی زود تر از من حرف بزند بدون وقت‌کشی ابروهایم را درهم فرو بردم😡 خواستم دو سه تا بد و بیراه بهش بگویم🤬 قبل‌تر از این‌هم روی من گیر کرده بود هرشب که پایگاه بود می‌آمد کنار من و می‌گفت بیا آن‌جا درس بخوان فضای خوبی هست🤤 فرصت را از دست نده و از این طور تعریف های الکی 😒 فکر می کرد در کاخ شاه عباس درس می‌خواند 😠من هم هر بار جوابی به او می دادم می گفتم فکر کردی مردم شما را دوست دارند هرچه می کشند از دست شما ها هست 😅 ولی این‌بار فرق می‌کرد😟 پیشنهادش را در جمع گفت😰😓 به جای بد و بیراه، اخم کردم و گفتم🗣 من نه حال و پروای حرف مردم را دارم و نه می‌خواهم آینده‌ام را خراب کنم😬 سر سفره و در حالی که همه هنوز در شُک بودند به حرف هایم ادامه دادم 🗣 من ده سال است که درس خوانده‌ام کمتر از دو سال دیگر تا موفقیتم مانده‌است فقط 🤩 مگر خل شده ام که درسم را رها کنم و بیایم جایی درس بخوانم که غیر از فحش مردم و بد و بیراه چیزی ندارد🤨 احسان گفت تو فقط شنیده ایی این حرف ها را حالا من یک بار گفته ام بیا ببین و با چشم خودت قضاوت کن 🤔 در ضمن بچه ها هم به پیتزا می‌رسند و حتی خودت 🤦‍♂ حرف‌هایم فایده‌ای نداشت زهر حرفش داشت اثر می‌کرد🐍 بچه‌های گشت یکی‌یکی وسط شام خوردن شروع به حرف زدن با من کردند👥 من خیلی کلافه و عصبی شده بودم😤 اما بچه های پایگاه خوشحال 😄 ادامه دارد ......
(۳) مدیر توی نماز خانه نبود🕌 دوان دوان به سمت دفتر مدیر رفتم.🏃‍♂ _سلام حاج آقا اسم منو برای اعتکاف بی زحمت بنویسید. _سلام مثل اینکه مشکل سایت بر طرف شده خودت انجام بده . رفتم که سوار موتورم بشوم متین را دیدم داشت دست هایش را می‌شست _متین اعتکاف ثبت نام کردی ؟ _بله تو نمی خواهی بیایی ؟ _چرا فقط متین بهم بگو چه جوری ثبت نام کردی ؟ _کاری نداره که به محمد بگو ثبت نامت کنه رفتم پیش محمد گفت باید به شیخ علی پیام بدهی. 👳‍♂دورادور شیخ علی را می‌شناختم. شماره شیخ علی را گرفتم مسؤل ثبت نام مسجد خاتم بود. پیامش دادم و ساعت حضور در مسجد را از او پرسیدم . اگر می‌دانستم چه اتفاقات خوشی توی اعتکاف پیش رو دارم خیلی زود تر برای ثبت نام اقدام می‌کردم.😁 شیخ علی پیام داد حداکثر تا ساعت ۲ شب داخل مسجد باشید تاریخ تولد و مشخصات من را هم پرسید. چون قرار بود بچه ها ۱۸ سال به پایین بیایند🔞 و من هم ده روز از هیجده سالگی ام گذشته بود تاریخ تولدم را یک ماه جابه جا کردم😂😂 تا مشکلی پیش نیاید. ✅ساعت ۲ نصف شب مسجد خاتم✅ پدرم مرا رساند استرس عجیبی داشتم رفتم داخل. بار اولم بود که داخل مسجد خاتم را می‌دیدم زیبا بود و گنبد بزرگی داشت.🕌 چهره های جدیدی را می دیدم. حس غربت بهم دست داده بود. حسین را در بین افراد دیدم در دبیرستان همکلاسی من بود و رفیق فابریک من . اول خوشحال شدم که آشنا دارم ولی وقتی از او پرسیدم که کجا وسایلت را گذاشته ایی گفت : _من قراره برم قم محمد مهدی اعتکاف نمیام خوشحالی ام زود گذر بود 😔 آخرش حسین نه قم رفت نه به اعتکاف آمد. 😂 احوال پرسی با او کردم و ازش پرسیدم تا وسایل خودم را کجا باید ببرم.🤔 _ طبقه بالا . روانه طبقه دوم شدم پله ها را گذراندم . وسایلم را در گوشه ای گذاشتم. در حال پایین آمدن از پله ها بودم که مهدی را دیدم که وسایلش را به بالا می‌آورد. از دیدنش حس غریبی که بهم دست داده بود کم شد فامیل بودیم باهم. رفتم پایین چشمم افتاد به آقا روح الله ادامه دارد .....