🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#درسی_که_از_پودر_شدن_ابوالفضل_گرفتم...!!
🌷من به همراه یکی دیگر از رزمندهها مأمور مینگذاری زیر پل ماووت به سلیمانیه عراق شدیم. صبر کردیم تا کلیه بچههای گردان رزمی منطقه را تخلیه کنند. بعد از رفتن آنها کارمان را شروع کردیم. برادر سلیمان آقایی به من گفته بود بعد از مینگذاری زیر پل باید به تنهایی یکی از جادههای فرعی را هم مینگذاری کنم. شهید ابوالفضل رضایی و برادر وهابی ـ اگر اسمش را به درستی به خاطر داشته باشم ـ و یکی دیگر از دوستان که قدی بلند داشت مأمور مینگذاری اطراف پاسگاههای شمشیری ۱ و ۲ شده بودند. هنوز کار ما در زیر پل تمام نشده بود، آن برادری که قدش بلند بود با تنی مجروح خودش را به ما رساند و با ناراحتی گفت:...
🌷گفت: ضدتانک منفجر شده و ابوالفضل پودر شد! پرسیدیم: تو چطور مجروح شدی؟ گفت: میخواستیم با برادر وهابی از جاده مالرو بیاییم که بیسیمچی گفت: جاده مالرو مینگذاری شده و از جاده اصلی بروید! نگو بیسیمچی اشتباه کرده و برعکس جاده اصلی تلهگذاری شده بود و ما پایمان به سیمتله M16 خورده و هر دو مجروح شدیم. وقتی حال وهابی را پرسیدیم گفت: نتوانست راه بیاید. سریع دو نفر از بچههایی که جاده را تلهگذاری کرده و آشنا به محیط بودند رفتند و وهابی را به عقب آوردند و هر دو نفر را به عقب فرستادیم. من که از شهادت ابوالفضل شوکه بودم با چشمانی اشکبار به سرعت خودم را به شهر ماووت رساندم تا خبر شهادت ابوالفضل را به برادر آقایی بدهم تا برای برگرداندن بقایای پیکر مطهرش فکری بکنند.
🌷برادر آقایی قبل از اینکه در مورد ابوالفضل چیزی بگویم از من پرسید: آن جاده را مینگذاری کردی؟ گفتم: نه، آمدم خبر شهادت را بدم. برادر آقایی با ناراحتی گفت: ابوالفضل شهید شده که شده تو چرا مأموریتی که بهت محول شده را انجام ندادی. من تازه آنجا فهمیدم موقعیتشناسی یعنی چه. اجرای مأموریتی که باعث تأخير در حرکت عراقیها میشد واجبتر از رساندن خبر شهادت بود. با این حرف برادر آقایی سریع برگشتم و مأموریتام را انجام دادم ولی در دل ناراحت ابوالفضل بودم. دم دمای صبح چند نفر از بچهها که سراغ ابوالفضل رفته بودند فقط با پیدا کردن مقداری از پوست سر او برگشتند. صبح شده بود و ما شهر را با انواع مینها آلوده کرده و همراه سایر نیروهای باقی مانده برای همیشه از ماووت عقبنشینی کردیم.