eitaa logo
شاه شهیدان حسین (ع)
127 دنبال‌کننده
5هزار عکس
15هزار ویدیو
57 فایل
کانال امام حسین کتاب صوتی #شنود کتاب صوتی #آنسوی_مرگ کلیپ های #مذهبی و #خاص کپی حلال 🍃 التماس دعا🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃شهید مهدی زین الدین : 🕊همیشه لباس بسیجی به تن داشت، پوتین هایش رنگ و رو رفته بودند و موهای سرش را مانند سربازان عادی می تراشید. متواضع بود. چیزی که محبت زین الدین را در دل ها جا می کرد، سادگی اش بود. دنبال تشریفات و در بند پست و مقام نبود. راحت بود و بی تکلّف. در جمع رزمندگان بود؛ با آنها غذا می خورد، درد دل هایشان را می شنید و از همه مهم تر، به آنان بسیار احترام می گذاشت. این بود که خواسته یا ناخواسته، همه را دنبال خود می کشید! عاقبتتون شهدایی...❣ 🕊🌹
تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه‌ی بالای خانه‌ی ما می‌نشستند. آفتاب‌نزده از خانه می‌رفت بیرون. یک روز صدای پایین آمدنش را از پله‌ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم: مهدی جان! تو دیگه عیالواری. یک کم بیش‌تر مواظب خودت باش. گفت: چی کار کنم؟ مسئولیت بچه‌های مردم گردنمه. گفتم: لااقل توی سنگر فرماندهی‌ات بمون. گفت: اگه فرمانده نیم‌خیز راه بره، نیروها سینه‌خیز میرن. اگه بمونه توی سنگرش که بقیه می‌رن خونه‌هاشون.
🌷 چند تا سرباز از قرارگاه ارتش مهمات آورده‌اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک‌سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می‌ریزد. یک بسیجی لاغر و کم‌سن‌وسال می‌آید طرفشان. خسته نباشیدی می‌گوید و مشغول می‌شود. ظهر است که کار تمام می‌شود. سربازها پی فرمانده می‌گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده‌ی خدا عرق دستش را با شلوار پاک می‌کند، رسید را می‌گیرد و امضا می‌کند.
عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی طبق معمول سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می‌رفت و به بچه‌ها سر می‌زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه‌ها پرسیدم، گفتند رفته عقب. یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه‌ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫
آقا مهدی زین‌الدین چند روز بعد از این‌که خبر پدر شدنش را به من داد، دیدم جلوی سنگر ایستاده، و لبه‌ی کاغذی شبیه نامه از جیب‌اش بیرون زده. نزدیک عملیات والفجر بود. گفتم: نامه‌ی لیلا خانم رسیده؟ گفت: عکس لیلاست که برام فرستاده‌اند. گفتم: خوب، به سلامت! بده ببینم دختر خانم فرمانده لشکرمون چه شکلی هست. بی‌تاب بودم عکس دخترش را ببینم که گفت: هنوز خودم ندیدمش. گفتم: چه بی‌احساس! خوب، عکس‌شو بیار بیرون، ببینم قیافه‌ی دخترت رو. گفت: راستش رو بخوای، می‌ترسم. گفتم: از چی می‌ترسی؟ گفت: می‌ترسم در این بحبوبه‌ی عملیات، اگه عکس‌شو ببینم، مهر و محبت پدر و دختری، کار دستم بده، و دلم بره پیش اون، و تمرکزم‌ رو برای عملیات از دست بدم. گفتم: باشه. پس هر وقت خودت دیدی، بده ما هم عکس‌شو ببینیم.