#داستان_شب 🌙
✍ زال و رودابه (عشق سنتی ایرانی)
زال و رودابه، داستانی است که در شاهنامه فردوسی روایت شده است.
زال در سفری به کابل، از همراهانش شنید که 'مهراب شاه'، دختری زیبارو و با کمالات دارد. زال با شنیدن صفات رودابه (دختر مهراب) در اندیشه دیدار او برآمد. از سویی، مهراب نیز در دیدار با زال، تحت تاثیر رفتار و منش او قرار گرفت و از نیکویی های زال نزد زن و فرزندش (رودابه) سخن گفت. بدین ترتیب، رودابه نیز در جست و جوی فرصتی برای دیدن زال برآمد.
پرستاران رودابه که از اندیشه او آگاه بودند با وی به مخالفت برخواستند و او را پند دادند که صبر کند تا قیصر روم و فقفور چین و افرادی با چنین مرتبه ای به خواستگاری اش آیند. اما رودابه بر تصمیم خود ایستاد. دختر مهراب، خود را آراست و همراه با خدمتگزاران در مسیر گذر زال قرار گرفت. زال او را دید و دل بدو باخت و با وساطت نزدیکان رودابه، پیام عاشقی اش را به او رساند.
رودابه زال را به کاخ دعوت کرد و زال و رودابه، با یکدیگر رو در رو می شوند؛ در حالی که رودابه بر بام کاخ است و زال از پای دیوار، با نگاهی حسرت آلود به بالا نگاه می کند و از یار، چاره دیدار می جوید.
رودابه زلف چون کمند خود را به پایین انداخت و زال، زلف یار را در دست گرفت و از دیوار کاخ بالا رفت و به معشوق رسید.
زال و رودابه در کاخ پیمان بستند که با یکدیگر ازدواج کنند. پس زال نامه ای به پدر نوشت و از او رخصت ازدواج خواست. سام (پدر زال) با این ازدواج موافقت کرد و زال به شکرانه این ازدواج، خدای را بسیار ستود:
گرفت آفرین زال بر کردگار
برآن بخشش گردش روزگار
درم داد و دینار درویش را
نوازنده شد مردم خویش را
رودابه نیز پدر و مادر خویش را راضی به ازدواج کرد و زال و رودابه با حضور خانواده هایشان در کابل به عقد یکدیگر در آمدند. حاصل ازدواج زال و رودابه، فرزندی بود که به یکی از بزرگترین اسطوره های تاریخ ایران تبدیل شد: «رستم».
فردوسی با داستان زال و رودابه، نماد 'زلف' را به عنوان مهمترین نماد عشق در ادبیات ایران تثبیت کرد. نه تنها زال برای رسیدن از کف زمین به بام کاخ (نزد معشوق)، از زلف یار بالا می رود، بلکه از آغاز هم زلف یار پای بند او شده بود؛ هرچند از نگاه عاشق، هرچیز که به معشوق ارتباط داشته باشد، زیباترین ترین است و رودابه نیز چنین بود: دهان غنچه و زلف پایبند و چشمان خمار و صورت شاداب (پرآب) و عطر دل انگیز و ماه آسمان افروز.
دهانش به تنگی، دلِ مستمند
سرِ زلف، چون حلقه ی پایبند
دو جادوش پرخواب و پرآب روی
پر از لاله رخسار و پر مشک موی
نفس را مگر بر لبش راه نیست
چنو در جهان نیز یک ماه نیست
🌛🌒👇
@emamhsanmohammadyehmasjed
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_شب
🌻متنى بسيار زيبا و خواندنى
دیشب خواب دیدم که مرده بودم ...
روز اول یه فرشته اومد بهم گفت :
چی میخوای؟ بهش گفتم : آب
گفت برو بالای اون تپه آب بخور ... وقتی رفتم دیدم یه چشمه بزرگی بود، دل سیر آب خوردم
روز سوم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟
بازم گفتم : آب ...
گفت برو بالا اون تپه آب بخور ... درحالی ک چشمه کوچکتر شده بود ، دل سیر آب خوردم
روز هفتم، همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟؟
بازم گفتم آب
گفت برو بالا اون تپه ... در حالی که چشمه کوچک و کوچکتر شده بود آب خوردم....
بعد چهلم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ ... با عطش فراوان
گفتم : آب ...
گفت برو بالا اون تپه ... در کمال تعجب دیدم قطراتی مدام در حال ریزش هستند ...برگشتم و به فرشته گفتم :
چرا اینطوری شده؟؟؟...
گفت : روز اول ، همه دوستات ، فامیلات ، عشقت و مادرت برات اشک ریختند ، روز سوم فقط عشقت ، رفیقات و مادرت برات اشک ریختن ...
روزهفتم فقط عشقت و مادرت برات اشک ریختن ولی روز چهلم فقط این مادرت بود که برات اشک میریخت و همین قطرات همیشه پاپرجاست...
وقتی بیدار شدم پای مادرمو بوسیدم و فهمیدم عشق فقط مادر است و بس
سلامتی همه مادرا❤️❤️
🌜🌘👇
@emamhsanmohammadyehmasjed
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_شب
مرحوم مادر بزرگم يك قصه اي در كودكي برايم تعريف كرده است كه بسيار زيباست. قصه ي دوستي يك خرس و يك هيزم شكن است كه سال ها در كوه با هم دوست بودند و با هم غذا مي خوردند.
يك روز هيزم شكن براي ناهار آش پخت، خرس كه مي خواست آش را بخورد شروع كرد با زبانش ليس زدن و با سر و صداي زياد خوردن؛ هيزم شكن كلافه شد و گفت: درست غذا بخور، حالم رو بهم زدي با اين غذا خوردنت.
خرس ديگه غذا نخورد و كنار رفت و صبر كرد هيزم شكن غذايش را تمام كند. گفت: برو و تبرت را بياور و بزن توي سر من. هیزم شکن گفت آخه برای چی؟ ما با هم دوست هستیم.
خرس گفت: همین که میگم یا می زنی یا از بالای کوه پرت می کنمت پایین. هیزم شکن هم تبر را برداشت و زد توی سر خرس و خون آمد و بیهوش شد.
هیزم شکن فرار کرد و تا یکی دو سال سراغ خرس نرفت اما بعد از چند وقت طاقت نیاورد و رفت ببیند که خرس زنده است یا نه. دید که خرس سالم است و مشغول کار خودش است، سلام و احوالپرسی کرد، گفت چه قدر خوشحالم که می بینم حالت خوبه، آخه خودت گفتی بزن من که نمی خواستم بزنم.
خرس گفت: نگاه کن ببین زخم خوب شده یا نه؟ هیزم شکن نگاه کرد و گفت: آره خدارو شکرخوبه خوبه و جایش هم نمانده.
خرس گفت: ولی جای زخم زبونی که زدی هنوز جایش مانده، زخم تبر خوب شد ولی زخم زبون هنوز جاش مونده. زبان نیشدار روح را بیمار می کند.
توهین و تحقیر و نفرین، مقایسه و تحقیر نسبت به دیگران به خصوص اگر با کلمات زشتی همراه شود، در ذهن می مانند و وحشت ایجاد می کنند.
🌜🌘👇
@emamhsanmohammadyehmasjed
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_شب
چوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»
🌜🌘👇
@emamhsanmohammadyehmasjed
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_شب
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: “امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد”.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت:
وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.
🌜🌘👇
@emamhsanmohammadyehmasjed
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_شب
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند".
تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم میتوانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبهای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید. "شکر خدا که کارم را تمام کردهام. سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
راز شاد زیستن تنها در قناعت است
🌜🌘👇
@emamhsanmohammadyehmasjed
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_شب
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم
خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
درراه یکی از دوستانم به اسم
ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم
پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت :
برو و به خانواده ات بده
به طرف خانه به راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .
اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم .
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .
که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !
در خانه ات خیر و ثروت است !
گفتم: سبحان الله !
از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.
درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند
و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .
از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم.
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : این برایش باقی مانده!
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم.
سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان_شب
پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد.
شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن میرسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات میدهد و به آن میرسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است.
گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان میبینی مرا میکشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بندهات بینیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمیتوانم برسانم.
ای بینیاز مرا به حق بینیازیات قسم میدهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بینیازیات سوگند میدهم رهایم کنی.
شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح میدهم.
شاه با چشمانی اشکآلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بینیاز مرا هم شفا داده و بینیازم از خلایقش کند.
جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت .
🌜🌘👇
@emamhsanmohammadyehmasjed
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_شب
چرخه ی پول
درست هنگامی که همه مردم شهر در یک بدهکاری به سر میبرند و هر کدام بر منبای اعتبارشان زندگی را گذران میکنند، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر میشود. او وارد تنها هتل شهر میشود، اسکناس 100 دلاری را روی پیشخوان هتل میگذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا میرود.
صاحب هتل اسکناس 100 دلاری را برمیدارد و در این فاصله میرود و بدهی خودش را به قصاب میپردازد. قصاب اسکناس 100 دلاری را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک میرود و بدهی خود را به مزرعهدار میپردازد. مزرعهدار اسکناس 100 دلاری را با شتاب برای پرداخت بدهیاش به تأمینکننده خوراک دام و سوخت میدهد. تأمینکننده سوخت و خوراک دام، برای پرداخت بدهی خود، اسکناس 100 دلاری را با شتاب به داروغه شهر، که به او بدهکار بود، میرساند و بدهی خود را میپردازد. داروغه اسکناس را با شتاب به هتل میآورد و به صاحب هتل میدهد چون هنگامی که دوست خودش را یک شب به هتل آورده بود، اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعداً پولش را بپردازد.
حالا هتلدار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است. در این هنگام مرد ثروتمند پس از بازدید اتاقهای هتل برمیگردد و اسکناس 100 دلاری خود را برمیدارد و میگوید که از اتاقها خوشش نیامده و شهر را ترک میکند.
در این فرایند هیچ کس صاحب پول نشده است ولی به هر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند و همه بدهیهایشان را پرداختهاند و با یک انتظار خوشبینانهای به آینده نگاه میکنند!
✍🏻 نوشته ی رابرت کیوساکی
🌛🌒👇
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان_شب
داستانک زیر را آرتور بوخوالد طنز نویس پرآوازهی آمریکایی، در تایید این که نباید اخبار ناگوار را به یک باره به شنونده گفت تعریف میکند:
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سركشی اوضاع فرستاده بود. پس از برگشتش پرسيد :
جرج، از خانه چه خبر؟
خبر خوشی ندارم قربان، سگ شما مُـرد !
سگ بيچاره...، پس او مُرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟
پرخـوری قربان!
پرخوری؟! مگه چه خوراکی به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟
گوشت اسب قربان! و همين باعث مرگش شد.
اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟
همهی اسبهای پدرتان مُردند قربان!
چه گفتی؟ همهی آنها مُردند!؟
بله قربان. همهی آنها از كار زيادی مردند.
برای چه اينقدر كار كردند؟
برایاينكه آب بياورند قربان!
گفتی آب ؟ آب برای چه؟
برای اينكه آتش را خاموش كنند قربان!
كدام آتش را !؟
آه قربان! خانهی پدر شما سوخت و خاكستر شد!
پس خانهی پدرم سوخت! علّت آتشسوزی چه بود؟
فكر میكنم كه شعلهی شمع باعث اينكار شد قربان!
گفتی شمع، كدام شمع؟
شمعهايی كه براي تشيیع جنازهی مادرتان استفاده شد قربان!
مگه مادرم هم مُـرد؟!
بله قربان! زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد!
كدام حادثـه !؟
حادثهی مرگ پدرتان قربان!
پدرم هم مُـرد !؟
بله قربان! مَرد بيچاره همينكه آن خبر را شنيد زندگی را بدرود گفت.
كدام خبـر !؟
خبرهای بــد قربان! بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سِنت تو اين دنيا ارزش نداريد !
- من جسارت كردم قربان! خواستم خبرها را هرچه زودتر به شما اطلاع بدهم، قربان !
🌜🌘👇
@emamhsanmohammadyehmasjed
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_شب
#داستانک
#داستان_آموزنده
#حکایت_قدیمی
واقعا زیباست👌🏻
پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت:
مرا به حمام ببر.
پسر، پدرش را به حمام برد.
پدر تشنه اش شد. آب خواست.
پسر قنداب خنکی سفارش داد ؛
برایش آوردند و آن را به آرامی ؛
در دهان پدر ریخت و
پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید ؛
روزی به پسرش گفت:
فرزندم مرگ من نزدیک است ؛
مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت:
پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت:
من قنداب دادم، گنداب خوردم.
تو که گنداب می دهی ؛
ببین چه می خوری؟😔
@emamhsanmohammadyehmasjed