#حکایت
آش خوردن ملانصرالدین
روزی زن #ملانصرالدین یک کاسه آش جلوی ملا گذاشت و خودش هم نشست کنار دست او و شروع کرد به خوردن .
قاشق اول را که در دهانش گذاشت طوری دهانش سوخت که اشک در چشمانش جمع شد ، اما صدایش را در نیاورد تا ملا نفهمد آش خیلی داغ است و دهان او نیز بسوزد.
ملا به زنش گفت چی شد که یکدفعه گریه ات گرفت ؟ زن در جواب گفت: هیچی!یادم افتاد به مرحوم مادرم که خیلی آش دوست داشت. ملا گفت : خدا رحمتش کند! و بعد یک قاشق از آش داغ خوردو دهانش به قدری سوخت که اشک در چشمانش حلقه بست.
زن ملا با خوشحالی گفت : تو هم به یاد کسی افتاده ای ؟ ملا سری تکان داد وگفت :نه،دارم به حال و روز خودم گریه می کنم . زن پرسید: چطور مگه؟ ملا نصر الدین گفت:من هم یادم افتاد که مادرت چه خوب توانست دختر بدجنس و پاچه ورمالیده اش را به من بیاندازد. به همین خاطر از غصه گریه ام گرفت .
@emamhsanmohammadyehmasjed
#حکایت
دارایی ملانصرالدین
#ملانصرالدین کنار دیواری نشسته بود. دید تعدادی بر سر سفره ای جمع شده اند و دارند غذا می خورند.
یکی از آنها رو کرد به ملا و گفت: اشتها داری؟
ملا گفت: من مسکین در جهان فقط همین یک رقم جنس را دارم.
@emamhsanmohammadyehmasjed