#داستانک
فاصله مشکل تا راه حل ...
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: «فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟»
استاد اندکی تامل کرد و گفت: «فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!»
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت: «من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جانشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمیشود.»
دومی کمی فکر کرد و گفت: «اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیقتری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را میدانند. استاد منظور دیگری داشت.»
آن دو تصمیم گرفتند نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جملهاش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: «وقتی یک انسان دچار مشکل میشود، باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو میزند و از او مدد میجوید. بعد از این نقطه صفر است که فرد میتواند بر پا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم میگویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است که بر آن ایستاده است.»
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستانک
روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند و آنها را داخل جعبه میگذارند.
مرد از فرشتهای پرسید، شما چه کار میکنید؟
فرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت:
این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم.
مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند…
پرسید: شماها چکار میکنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است…
با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است.
مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب میدهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: «خدایا شکر!»“
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستانک
❖ داستانهایی از زندگى حضرت فاطمه عليهاالسلام
🏷 شيعه فاطمه عليهاالسلام
● مردى به همسرش گفت: نزد فاطمه عليهاالسلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله برو و درباره من از او سؤال كن كه: آيا من شيعه شما هستم يا خير؟
● همسرش نزد فاطمه عليهاالسلام رفت و از او سؤال كرد. حضرت فرمود: به او بگو: اگر به آنچه تو را امر كرديم عمل مىكنى و از آنچه نهى كرديم پرهيز مىكنى تو از شيعيان ما هستى وگرنه شيعه ما نيستى.
● همسر آن مرد گويد: جواب فاطمه عليهاالسلام را به شوهرم رساندم. او گفت: واى بر من چه كسى از گناهان و خطاها بدور است! پس من در اين صورت براى هميشه در جهنم هستم زيرا هر كسى از شيعيان آنها نباشد هميشه در آتش جهنم است.
● همسرش وقتى او را آنگونه آشفته و نگران ديد، به حضور حضرت زهراء (سلام الله عليها) آمده و جريان را به عرض او رسانيد.
● حضرت زهراء (سلام الله عليها) به آن بانو فرمود: به شوهرت بگو: چنين نيست كه تو تصور مىكنى، شيعيان ما از افراد نيک اهل بهشت هستند، ولى اگر گناهكار باشند، بر اثر بلاها و گرفتاریها كه به سوى آنها رومىآورد، و صدماتى كه در صحراى محشر، در روز قيامت و يا در طبقه اعلاى دوزخ مىبينند، گناهانشان ريخته مىشود و آنها از گناهان پاک مىگردند، و سپس آنها را نجات مىدهيم و به سوى بهشت مىبريم.
📚 سفينة البحار؛ ج ۱ ص ۲۳۱
🙏در نشر معارف فرهنگی اسلامی سهیم باشیم.
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستانک
❖ داستانهایی از زندگى حضرت فاطمه عليهاالسلام
🏷 اوّل همسایه، بعد اهل خانه
● امام حسن عليهالسلام گويد: يک شب جمعه مادرم را ديدم كه در محراب عبادت ايستاد و همواره نماز مىگذارد و در ركوع و سجود بود تا شب به صبح رسيد و شنيدم كه براى زنان و مردان مؤمن با ذكر نام آنها دعا مىكند و هر چه بيشتر براى آنها از خداوند درخواست مىكند اما براى خود دعا نمىكند.
● عرض كردم: مادر! چرا براى خود دعا نمىكنى همانگونه كه براى ديگران دعا مىكنى؟ فرمود: «فرزندم! اوّل همسايه بعد اهل خانه».
📚 علل الشرايع؛ ج ۱ باب ۱۴۵
#فاطمیه
💚@emamhsanmohammadyehmasjed
📗#داستانک
پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد.
شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن میرسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات میدهد و به آن میرسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است.
گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان میبینی مرا میکشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بندهات بینیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمیتوانم برسانم. ای بینیاز مرا به حق بینیازیات قسم میدهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بینیازیات سوگند میدهم رهایم کنی.
شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح میدهم. شاه با چشمانی اشکآلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بینیاز مرا هم شفا داده و بینیازم از خلایقش کند.
جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت
@emamhsanmohammadyehmasjed
🫓 رنگ و بوی نان
👨🦳پیشخدمت آیت الله صدر، آقای ملّا ابراهیم یک روز به من گفت: اوستا اکبر! من یک ده پانزده سالی است که به زیارت آقا امام رضا (ع) نرفتم. ... شما یک چند روزی جای من اینجا باش تا من به زیارت بروم و برگردم. ...
👨🦳روز دومی که آنجا بودم... رفتم از نانوایی محل دو قرص نان بزرگ خریدم و آمدم. به پیچ کوچهٔ حرم که رسیدم، به آقای صدر برخوردم. ایشان عازم صحن شاهعبّاسی حرم بودند تا نماز جماعت را اقامه کنند.
پرسیدند که: این نان مال چه کسی است؟
گفتم: مال شما است.
گفتند: ما نمیتوانیم این نانها را بخوریم؛ مگر خانم به شما بقچه نداد؟
گفتم: نه.
گفتند: پس این نانها را لطفاً زود پس بدهید.
به نانواییبرگشتم و نانها را به شاطر دادم و گفتم: من میروم بقچه بیاورم.
گفت: مگر بقچه با خودت نیاورده بودی؟ ملّا ابراهیم همیشه با خودش بقچه میآورد.
گفتم: نه نیاوردم، به سرعت به منزل آقای صدر رفتم و بقچه را برداشتم و به نانوایی برگشتم. نانهای جدید را گرفتم و تا کردم و در بقچه گذاشتم.
❤️ آقای صدر احتیاط میکردند که بعضی ممکن است نان را ببینند و دلشان بخواهد؛ مثلاً زن حامله، زن بچه شیرده، بزرگ، کوچک، یا هر انسان گرسنهای ممکن است وسط راه نان صاف و برّاق را ببیند و هوس کند.
📚 مصاحبه با اوستا اکبر کمالیان؛ صدر دین، ص٢١٥ - ٢١٧.
#داستانک
·—————··𑁍··—————·
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستانک
🌷 مهمانی در تاریکی
مرد فقیري خدمت پیامبر (ص) رسید و گفت :بسـیار گرسـنه هسـتم و دسـتم به جایی نمی رسد. مرا سـیر کنید.
پیامبر اکرم (ص) او را به خانه همسرانش فرسـتاد. او رفت و دست خـالی برگشت، زیرا در خـانه آنهـا خـوراکی نبود که به او بدهنـد. شب فرا رسـید. رسول خـدا رو به اصحاب کرد و فرمود: چه کسی می تواند امشب این مرد گرسنه را مهمان کند؟
علی (ع) عرض کرد: یا رسول الله! من او را مهمان می کنم.
سپس او را به خانه اش برد و به فاطمه (س) گفت: دختر پیامبر! غذایی در خانه هست؟
فاطمه (س) جواب داد: آري، تنها به اندازه غذاي یک دختر بچه. لکن مهمان را بر او مقدم می داریم.
علی (ع) فرمود: فاطمه جان! دختر را بخوابان و چراغ را خاموش کن.
زهرا فرزندش را با زمزمه هاي پر مهر مادرانه، گرسـنه خواباند و سفره را پهن کرد و چراغ را خاموش. علی (ع) و فاطمه (س) در کنار سفره نشستند و در آن تاریکی، طوري دهان مبارکشان را تکان می دادند که مهمان خیال کند آنان نیز غذا می خورند.
مهمان با آن غذا سیر شد. آن شب علی و فاطمه (س) و کودکانش گرسنه خوابیدند. شب به پایان رسـید. وقت نماز صـبح، علی (ع) به محضـر پیامبر (س) رسـید. رسول خدا پس از سـلام نماز نگاهی به چهره علی انداخت و به شدت گریه کرد و فرمود: ایثار شب گذشته شما شگفت انگیز است.
در این وقت آیه زیر نازل شد و حضرت، آن را برای علی (ع) خواند:
«يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» ( سوره حشر، آیه۹):
آنها ایثار کرده و دیگران را بر خود ترجیح می دهند. هر چند شدیداً فقیر باشند. کسانی که خداوند آنها را از خساست و بخل نفس، باز داشته، فقط آنها خوشبختند.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج۷، ص۹۵
@emamhsanmohammadyehmasjed
〰〰🍃🌹🍃〰〰
#داستانک
🧑🎓يک استاد دانشگاه ميگفت: يک بار داشتم برگههاي امتحان را تصحيح ميکردم. به برگهاي رسيدم که نام و نام خانوادگي نداشت. با خودم گفتم ايرادي ندارد. بعيد است که بيش از يک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگهها با ليست دانشجويان صاحبش را پيدا ميکنم. تصحيح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زياد است. کمتر پيش ميآيد کسي از من اين نمره را بگيرد. دوباره تصحيح کردم 15 گرفت. برگهها تمام شد. با ليست دانشجويان تطابق دادم اما هيچ دانشجويي نمانده بود. تازه فهميدم کليد آزمون را که خودم نوشته بودم تصحيح کردم.
آري، اغلب ما نسبت به ديگران سختگيرتر هستيم تا نسبت به خودمان و بعضى وقتها اگر خودمان را تصحيح کنيم ميبينيم:
به آن خوبي که فکر ميکنيم، نيستيم
مثبت اندیشی و منصف اندیشی را فراموش نکنیم.....
#داستانک
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستانک
شخصی در کنار ساحل دورافتادهای مردی بومی را دید که صدف هایی که به ساحل میافتد از زمین برداشته و در آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
ـ این صدفها را در داخل اقیانوس میاندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها به ساحل دریا آورده شدند اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را میفهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی .خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمیبینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟
ـ مرد بومی لبخندی زد خم شد دوباره صدفی برداشت به داخل دریا انداخت
گفت: «برای این یکی اوضاع فرق کرد».
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستانک
”مردی وارد رستورانی شد و دستور غذای مفصلی داد، پس از سیر شدن، مدیر رستوران را صدا زد و گفت:
من دیناری ندارم و چون بینهایت گرسنه بودم چارهای جز این نداشتم.
مدیر رستوران گفت:
به شرطی دست از سرت برمیدارم که به رستوران مقابل رفته و همین بلا را به سر آنها هم بیاوری!
آن مرد خندید و گفت:
متأسفم، قبلاً به آن رستوران رفتم و او هم همین خواهش را از من کرد و میبینید که مطابق دستورش عمل کردهام.“
نکتهی اخلاقی: دنیای بهتری میداشتیم و صلح و برادری میان انسانها برقرار میشد
اگر هر فرد در تنظیم روابطش با دیگران اصل «آن چیز که برای خود نمیپسندی برای کسی مپسند» را آویزهی گوش خود میکرد.
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستانک
زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. کمی بعد، از سرویسدهی ضعیف داروخانه شهر به همسایه خود اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایهاش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند.
وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشادهرویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار است از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها راطبق نسخه به او تحویل داد.
زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت و به او گفت: « فکر میکنم تو به او بابت سرویسدهی ضعیفش تذکر دادهای»
همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمیشوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب میتواند تنها داروخانه این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانه او بهترین داروخانهای هست که تو تا به حال دیدهای.»
زن همسایه میدانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند.
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستانک
مراقب
مرد کوچک اندام فریاد زد: «روی سبزه ها راه نرو»
مرد تنومند در جواب گفت: «احمق نشو، سبزه چیزی احساس نمی کند. »
مرد کوچک اندام جواب داد: «باید مراقبش باشی. سبزه به ما زیبایی هدیه می کنند، اما شکننده است.»
مرد تنومند گفت: باشه و قدم زنان دور شد.
سال ها بعد هر دو از این جهان رفتند.
سبزه های گورستان بی هیچ تفاوتی، بر گورهای هر دو روییدند.
✍استیون مک لنود
@emamhsanmohammadyehmasjed