eitaa logo
مسجدامام حسن مجتبی (ع) محمدیه نایین
145 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
21 فایل
امام حسین (ع) می فرمایند: اهل مسجد زائران خدایند و بر صاحب خانه است که به زائرش هدیه دهد. 🚩کانال رسمی 🕌محله محمدیه،مسجد امام حسن مجتبی (ع) انعکاس فعالیت های مسجدامام حسن مجتبی(ع) 🏛 پایگاه بسیج المهدی(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
💥💥 💎 در هر شرایطی همین‌قدر اخلاق‌مدار باشید 🍃شخصی نقل می کرد یکی از دوستام و خانمش می‌خواستن از هم جدا بشن. یه روز تو یه مهمونی بودیم، ازش پرسیدم: خانمت چه مشکلی داره که می‌خوای طلاقش بدی؟ گفت: یه مرد هیچ‌وقت عیب زنشو به کسی نمی‌گه. وقتی از هم جدا شدن، پرسیدم: چرا طلاقش دادی؟ گفت: آدم پشت سر دختر مردم حرف نمی‌زنه. بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانمش با یکی دیگه ازدواج کرد. یه روز ازش پرسیدم: خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟ گفت: یه مرد هیچ‌وقت پشت سر زنِ مردم حرف نمی‌زنه. 👈یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد. @emamhsanmohammadyehmasjed
چند وقت پیش پسرخاله بابام بعد از بیش از ۲۰ سال زندگی توو ایتالیا برگشته بود ایران و یکی یکی میرفت خونه فامیلا سر میزد. خونه ما که اومده بود میدونید به بابا چی گفت؟ بچه بودیم (بابای من بزرگتر و عاشق فوتبال) گفت: شما میخواستید برید فوتبال ببینید من گفتم منم میام ولی بقیه پسر خاله‌ها گفتن این کوچیکه اینو با خودمون نبریم ولی تو گفتی نه بزارید بیاد. اون خاطره از قشنگ ترین خاطرات بچگی من بود.:))) اونجا بابا گفت که اصلا این داستان یادش نمیاد. مرد ۵۰ و خرده ای ساله ببینید چی یادش مونده بود...! رفتاری که با بچه ها میکنید ببینید تا کی همراهشون میمونه. مواظب خودتون و رفتاراتون جلو بچه ها باشید🌹 @emamhsanmohammadyehmasjed
پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود. پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟ پدر گفت : پدربزرگ شما كه پدر زنم مي شود مرد ثروتمند پیري است ، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم. پسر کوچک ، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست. پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد : تو باید عقب بنشینی، جای من در جلو می باشد. دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همدیگر کردند. پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین ،بچه های بی تربیت. تقصیر من است که شما را سوار ماشین کرده ام. @emamhsanmohammadyehmasjed
✳️ 〽️مرد شامی، را سواره دید. شروع به نفرین کرد؛امام،پاسخ او را نمیداد.هنگامی که مرد از دشنام فارغ شد،امام به سوی او آمد و به او سلام کرد و خندید و فرمود: _ای پیرمرد! به گمانم مرد غریبی هستی و شاید مرا اشتباه گرفته‌ای.پس اگر از ما طلب بخشش کنی،از تو در میگذریم و اگر از ما مالی بخواهی،به تو میدهیم و اگر از ما راهنمایی بخواهی،راهنماییت میکنیم و اگر از ما مَرکب بخواهی،مرکبی برایت فراهم میکنیم و اگر گرسنه باشی، تو را سیر میکنیم و اگر برهنه باشی،تو را میپوشانیم و اگر نیازمند باشی،تو را بی‌نیاز میسازیم و اگر رانده شده باشی، پناهت میدهیم،و اگر نیازی داشته باشی، برایت برآورده میسازیم.اگر بار و بُنه‌ات را به سوی ما حرکت دهی و تا زمان کوچیدن،میهمان ما باشی،برایت سودآورتر است؛زیرا ما جایی فراخ و موقعیت و اعتباری خوب و ثروتی انبوه داریم. هنگامی که آن مرد،سخن او را شنید، گریست و آن گاه گفت:گواهی میدهم که تو جانشین خدا در زمین هستی،و خدا داناتر است که رسالتهای خود را کجا قرار دهد.تو و پدرت،مبغوض ترینِ خلق خدا نزد من بودید؛اما اینک، محبوب ترینِ خلق خدا نزد من هستید..! •آیـتﷲ 🎆 ━⊰🌼🦋🌼⊱━━ @emamhsanmohammadyehmasjed
‹‹ فرعون و خوشه انگور ›› 🌱فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. 🌱شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد! بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ 🌱پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید... ‎‎‌‌‎@emamhsanmohammadyehmasjed
📖 🔮 روایتی بی نظیر از آخرین لحظات زندگی امیرالمؤمنین(ع) ▪️اصبغ بن نباته گوید: ▪️هنگامیکه امیرمومنان(ع) ضربتی بر فرق مبارکش فرود آمد که به شهادتش انجامید مردم بر در دارالاماره جمع شدند و خواستار کشتن ابن ملجم - لعنة الله - بودند. ▪️امام حسن (ع) بیرون آمد و فرمود: ای مردم، پدرم به من وصیت کرده که کار قاتلش را تا هنگام وفات پدرم رها سازم، اگر پدرم از دنیا رفت، تکلیف قاتل روشن است و اگر زنده ماند خودش در حق او تصمیم می‌گیرد؛ پس بازگردید خدایتان رحمت کند. ▪️مردم همه بازگشتند و من بازنگشتم. ▪️امام دوباره بیرون آمد و به من فرمود: ای اصبغ، آیا سخن مرا درباره پیام امیرمؤمنان نشنیدی؟ ▪️گفتم: چرا، ولی چون حال او را مشاهده کردم دوست داشتم به او بنگرم و حدیثی از او بشنوم؛ پس برای من اجازه بخواه خدایت رحمت کند. ▪️امام داخل شدو چیزی نگذشت که بیرون آمد و به من فرمود: داخل شو ▪من داخل شدم دیدم امیرمؤمنان دستمال زردی به سر بسته که زردی چهره‌اش بر زردی دستمال غلبه داشت و از شدت درد و کثرت سم پاهای خود را یکی پس ازدیگری بلند می‌کرد و زمین می‌نهاد ▪آنگاه به من فرمود: ای اصبغ آیا پیام مرا ازحسن نشنیدی؟ ▪️گفتم: چرا ، ولی شما را در حالی دیدم که دوست داشتم به شما بنگرم و حدیثی از شما بشنوم. ▪️فرمود: بنشین که دیگر فکر نمی‌کنم، که از این روز به بعد از من حدیثی بشنوی. بدان ای اصبغ، که من به عیادت رسول خدا رفتم همان گونه که تو اکنون آمده‌ای، به من فرمود: ای اباالحسن، برو مردم را جمع کن و بالای منبر برو و یک پله پایین‌تر از جای من بایست و به مردم بگو: «به هوش باشید، هرکه پدر ومادرش را ناخشنود کند لعنت خدا براو باد. به هوش باشید، هرکه از صاحبان خود بگریزد لعنت خدا بر او باد. به هوش باشید، هر که مزد اجیر خود را ندهد لعنت خدا بر او باد.» ▪️ای اصبغ، من به فرمان حبیبم رسول‌ خدا عمل کردم، مردی از آخر مسجد برخاست و گفت: ای اباالحسن، سه جمله گفتی، آن را برای ما شرح بده. ▪️من پاسخ ندادم تا به نزد رسول خدا رفتم و سخن آن مرد را بازگو کردم. ▪️اصبغ گفت: دراینجا امیرمؤمنان دست مرا گرفت و فرمود: دستت را بگشا. دستم را گشودم، ▪️حضرت یکی از انگشتان دست مرا گرفت وادامه داد كه پیغمبرفرمود: هان، ای اباالحسن، من وتو پدران این امتیم، لعنت خدا برآنکس که ازما بگریزد. هان که من وتواجیر این امتیم، هرکه از اجرت ما بکاهدومزدمارا ندهد لعنت خدا بر او باد. آنگاه آمین گفت و من هم آمین گفتم. ▪اصبغ گوید:سپس امام بیهوش شد، بازبه هوش آمدو فرمود: ای اصبغ، آیاهنوز نشسته‌ای؟ گفتم: آری مولای من ▪فرمود: آیا حدیث دیگری بر تو بیفزایم؟ ▪گفتم: آری خدایت از مزیدات خیر بیفزاید. ▪️فرمود:ای اصبغ، رسول خدا دریکی از کوچه‌های مدینه مرا اندوهناک دید وآثار اندوه در چهره‌ام نمایان بود، ▪فرمود: ای اباالحسن، تورا اندوهناک می‌بینم؟ آیا توراحدیثی نگویم که پس ازآن هرگز اندوهناک نشوی؟ ▪️گفتم: آری ▪فرمود: چون روز قیامت شود خداوند منبری بر پا دارد برتر از منابر پیامبران و شهیدان، سپس خداوند مرا امرکند که برآن بالا روم، ▪️آنگاه تورا امرکند که تایک پله پایین‌تر ازمن بالا روی ▪️سپس دوفرشته را امرکند که یک پله پایین‌تر ازتو بنشینند، ▪️و چون برمنبر جای گیریم احدی از گذشتگان و آیندگان نماند جز آنکه حاضر شوند ▪️آنگاه فرشته‌ای که یک پله پایین‌تر از تو نشسته ندا کند: ای گروه مردم، بدانید: هرکه مرا می‌شناسد که می‌شناسد و هرکه مرا نمی‌شناسد خود را به او معرفی می‌کنم، من «رضوان» دربان بهشتم، بدانید که خداوند به من و کرم و فضل و جلال خود مرا فرموده که کلیدهای بهشت را به محمد بسپارم، و محمد مرا فرموده که آنها را به علی بن ابی‌طالب بسپارم، پس گواه باشید که آن‌ را به او سپردم. ▪️سپس فرشته دیگر که یک پله پایین‌تر از فرشته اولی نشسته برمی‌خیزد و به گونه‌ای که همه اهل محشر بشنوند ندا کند: ای گروه مردم، هر که مرا می‌شناسد که می‌شناسد و هر که مرا نمی‌شناسد خود را به او معرفی می‌کنم، من «مالک» دربان دوزخم، بدانید که خداوند به من و فضل و کرم و جلال خود مرا فرموده که کلیدهای دوزخ را به محمد بسپارم، و محمد مرا امر فرموده که آنها را به علی بن ابی‌طالب بسپارم، پس گواه باشید که آنها را به او سپردم. ▪️پس من کلیدهای بهشت و دوزخ را می‌گیرم ▪️آنگاه رسول به من فرمود: ای علی، تو به دامان من می‌آویزی و خاندانت به دامان تو و شیعیانت به دامان خاندان تو می‌آویزند ▪️من (ازشادی) دست زدم و گفتم: ای رسول خدا، همه به بهشت می‌رویم؟ ▪️فرمود: آری به پروردگار کعبه سوگند. ▪️اصبغ گوید: من جز این دوحدیث از مولایم نشنیدم که حضرتش چشم از جهان پوشید، درود خدا براو باد.(1) (2) 📚پی‌نوشت‌ها: 1- روضه، 22 و 23. 2-- امام علی بن ابی‌طالب(ع)، ص962- 959. @emamhsanmohammadyehmasjed
جانم به این حدیث و روایت😍😍😍 📖 🔮 روایتی بی نظیر از آخرین لحظات زندگی امیرالمؤمنین(ع) ▪️اصبغ بن نباته گوید: ▪️هنگامیکه امیرمومنان(ع) ضربتی بر فرق مبارکش فرود آمد که به شهادتش انجامید مردم بر در دارالاماره جمع شدند و خواستار کشتن ابن ملجم - لعنة الله - بودند. ▪️امام حسن (ع) بیرون آمد و فرمود: ای مردم، پدرم به من وصیت کرده که کار قاتلش را تا هنگام وفات پدرم رها سازم، اگر پدرم از دنیا رفت، تکلیف قاتل روشن است و اگر زنده ماند خودش در حق او تصمیم می‌گیرد؛ پس بازگردید خدایتان رحمت کند. ▪️مردم همه بازگشتند و من بازنگشتم. ▪️امام دوباره بیرون آمد و به من فرمود: ای اصبغ، آیا سخن مرا درباره پیام امیرمؤمنان نشنیدی؟ ▪️گفتم: چرا، ولی چون حال او را مشاهده کردم دوست داشتم به او بنگرم و حدیثی از او بشنوم؛ پس برای من اجازه بخواه خدایت رحمت کند. ▪️امام داخل شدو چیزی نگذشت که بیرون آمد و به من فرمود: داخل شو ▪من داخل شدم دیدم امیرمؤمنان دستمال زردی به سر بسته که زردی چهره‌اش بر زردی دستمال غلبه داشت و از شدت درد و کثرت سم پاهای خود را یکی پس ازدیگری بلند می‌کرد و زمین می‌نهاد ▪آنگاه به من فرمود: ای اصبغ آیا پیام مرا ازحسن نشنیدی؟ ▪️گفتم: چرا ، ولی شما را در حالی دیدم که دوست داشتم به شما بنگرم و حدیثی از شما بشنوم. ▪️فرمود: بنشین که دیگر فکر نمی‌کنم، که از این روز به بعد از من حدیثی بشنوی. بدان ای اصبغ، که من به عیادت رسول خدا رفتم همان گونه که تو اکنون آمده‌ای، به من فرمود: ای اباالحسن، برو مردم را جمع کن و بالای منبر برو و یک پله پایین‌تر از جای من بایست و به مردم بگو: «به هوش باشید، هرکه پدر ومادرش را ناخشنود کند لعنت خدا براو باد. به هوش باشید، هرکه از صاحبان خود بگریزد لعنت خدا بر او باد. به هوش باشید، هر که مزد اجیر خود را ندهد لعنت خدا بر او باد.» ▪️ای اصبغ، من به فرمان حبیبم رسول‌ خدا عمل کردم، مردی از آخر مسجد برخاست و گفت: ای اباالحسن، سه جمله گفتی، آن را برای ما شرح بده. ▪️من پاسخ ندادم تا به نزد رسول خدا رفتم و سخن آن مرد را بازگو کردم. ▪️اصبغ گفت: دراینجا امیرمؤمنان دست مرا گرفت و فرمود: دستت را بگشا. دستم را گشودم، ▪️حضرت یکی از انگشتان دست مرا گرفت وادامه داد كه پیغمبرفرمود: هان، ای اباالحسن، من وتو پدران این امتیم، لعنت خدا برآنکس که ازما بگریزد. هان که من وتواجیر این امتیم، هرکه از اجرت ما بکاهدومزدمارا ندهد لعنت خدا بر او باد. آنگاه آمین گفت و من هم آمین گفتم. ▪اصبغ گوید:سپس امام بیهوش شد، بازبه هوش آمدو فرمود: ای اصبغ، آیاهنوز نشسته‌ای؟ گفتم: آری مولای من ▪فرمود: آیا حدیث دیگری بر تو بیفزایم؟ ▪گفتم: آری خدایت از مزیدات خیر بیفزاید. ▪️فرمود:ای اصبغ، رسول خدا دریکی از کوچه‌های مدینه مرا اندوهناک دید وآثار اندوه در چهره‌ام نمایان بود، ▪فرمود: ای اباالحسن، تورا اندوهناک می‌بینم؟ آیا توراحدیثی نگویم که پس ازآن هرگز اندوهناک نشوی؟ ▪️گفتم: آری ▪فرمود: چون روز قیامت شود خداوند منبری بر پا دارد برتر از منابر پیامبران و شهیدان، سپس خداوند مرا امرکند که برآن بالا روم، ▪️آنگاه تورا امرکند که تایک پله پایین‌تر ازمن بالا روی ▪️سپس دوفرشته را امرکند که یک پله پایین‌تر ازتو بنشینند، ▪️و چون برمنبر جای گیریم احدی از گذشتگان و آیندگان نماند جز آنکه حاضر شوند ▪️آنگاه فرشته‌ای که یک پله پایین‌تر از تو نشسته ندا کند: ای گروه مردم، بدانید: هرکه مرا می‌شناسد که می‌شناسد و هرکه مرا نمی‌شناسد خود را به او معرفی می‌کنم، من «رضوان» دربان بهشتم، بدانید که خداوند به من و کرم و فضل و جلال خود مرا فرموده که کلیدهای بهشت را به محمد بسپارم، و محمد مرا فرموده که آنها را به علی بن ابی‌طالب بسپارم، پس گواه باشید که آن‌ را به او سپردم. ▪️سپس فرشته دیگر که یک پله پایین‌تر از فرشته اولی نشسته برمی‌خیزد و به گونه‌ای که همه اهل محشر بشنوند ندا کند: ای گروه مردم، هر که مرا می‌شناسد که می‌شناسد و هر که مرا نمی‌شناسد خود را به او معرفی می‌کنم، من «مالک» دربان دوزخم، بدانید که خداوند به من و فضل و کرم و جلال خود مرا فرموده که کلیدهای دوزخ را به محمد بسپارم، و محمد مرا امر فرموده که آنها را به علی بن ابی‌طالب بسپارم، پس گواه باشید که آنها را به او سپردم. ▪️پس من کلیدهای بهشت و دوزخ را می‌گیرم ▪️آنگاه رسول به من فرمود: ای علی، تو به دامان من می‌آویزی و خاندانت به دامان تو و شیعیانت به دامان خاندان تو می‌آویزند ▪️من (ازشادی) دست زدم و گفتم: ای رسول خدا، همه به بهشت می‌رویم؟ ▪️فرمود: آری به پروردگار کعبه سوگند. ▪️اصبغ گوید: من جز این دوحدیث از مولایم نشنیدم که حضرتش چشم از جهان پوشید، درود خدا براو باد.(1) (2) 📚پی‌نوشت‌ها: 1- روضه، 22 و 23. 2-- امام علی بن ابی‌طالب(ع)، ص962- 959. @emamhsanmohammadyehmasjed
🖤 خواندن زیارت عاشورا و ترّحم حضرت عزرائیل و بهترین حالات و مقامات در برزخ در شب 26 ماه صفر 1236 در نجف اشرف در خواب حضرت عزرائيل ملك الموت(ع) را ديدم پس از سلام پرسيدم از كجا مي آيي؟  فرمود: از شيراز مي آيم و روح ميرزا ابراهيم محلاتي را قبض كردم. گفتم: روح او در برزخ در چه حال است؟  فرمود: در بهترين حالات و در بهترين باغ‌هاي عالم برزخ و خداوند هزار ملك موكل او كرده است كه فرمان او را مي‌برند.! گفتم: براي چه عملي از اعمال به چنين مقامي رسيده است؟ آيا براي مقام علمي و تدريس و تربيت شاگردان؟ فرمود: نه! گفتم: آيا براي نماز جماعت و رساندن احكام دين به مردم؟ فرمود: نه! گفتم: پس براي چه؟ فرمود: براي زيارت عاشوراء (مرحوم ميرزاي محلاتي سي سال آخر عمرش زيارت عاشوراء را ترك نكرد و هر روزي كه بيماري يا امري كه داشت و نمي توانست بخواند نايب مي‌گرفته است). چون شيخ از خواب بيدار مي شود فردا به منزل آية اللّه ميرزا محمّد تقي شيرازي مي رود و خواب خود را براي ايشان نقل مي كند.  مرحوم ميرزا تقي گريه مي كند و از ايشان سبب گريه را مي پرسند؟ مي‌فرمايد: ميرزاي محلاتي از دنيا رفت و استوانه فقه بود، به ايشان گفتند: شيخ خواب ديده واقعيت آن معلوم نيست! ميرزا فرمود: بلي خواب است اما خواب شيخ مشكور است نه افراد عادي، فرداي آنروز تلگراف فوت ميرزاي محلاتي از شيراز رؤياي شيخ مرحوم آشكار مي‌گردد. 📗ترجمه كامل الزيارات ص 446 💖Join👇 @emamhsanmohammadyehmasjed
✍️یکی از پادشاهان به بیماری هولناکی که نام نبردن آن بیماری بهتر از نام بردنش است ، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق رأی گفتند : چنین بیماری ، دوا و درمانی ندارد مگر اینکه زهره (کیسه صفرا) یک انسان دارای چنین و چنان صفتی را بیاورند. پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوی مردی که دارای آن اوصاف و نشانه ها می باشد ، بپردازند و او را نزدش بیاورند. مأموران به جستجو پرداختند ، تا اینکه پسری (نوجوان) با را همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند ، یافتند و نزد شاه آوردند. شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زیادی به آنها داد و آنها به کشته شدن پسرشان راضی شدند. قاضی وقت نیز فتوا داد که : ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتی شاه جایز است. جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را برای درمان شاه ، از بدنش درآورد. آن نوجوان در این حالت ، لبخندی زد و سر به سوی آسمان بلند نمود. شاه از او پرسید : در این حالت مرگ ، چرا خندیدی ؟ اینجا جای خنده نیست .نوجوان جواب داد : در چنین وقتی، پدر و مادر ناز فرزند را می گیرند و به حمایت از فرزند بر می خیزند و نزد قاضی رفته و از او برای نجات فرزند استمداد می کنند و از پیشگاه شاه دادخواهی می نمایند ، ولی اکنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچیز دنیا ، به کشته شدنم رضایت داده اند و قاضی به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم می دارد. کسی را جز خدا نداشتم که به من پناه دهد، از این رو به او پناهنده شدم. سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب کرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جاری شد و گفت : هلاکت من از ریختن خون بی گناهی مقدمتر و بهتر است. سر و چشم نوجوان را بوسید و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسیار بخشید و سپس آزادش کرد. لذا در آخر همان هفته شفا یافت .(و به پاداش احسانش رسید.) همچنان در فکر آن بیتم که گفت پیل بانی بر لب دریای نیل زیر پایت گر بدانی حال مور همچو حال تست زیر پای پیل 📚گلستان سعدی @emamhsanmohammadyehmasjed 💚💫💚
✌️ خیلی زیباست ... لوئیز ردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. جان لانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنائی نیم نگاهی انداخت و محلش نگذاشت و با حالت بدی سعی کرد او را بیرون کند. زن نیازمند درحالی که اصرار می کرد گفت: آقا ... شما را به خدا قسم می دهم به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم. جان گفت که نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه می خواهد. خرید این خانم با من. خوارو بار فروش گفت: لازم نیست. خودم می دهم. لیست خریدت کو؟ لوئیز گفت : اینجاست ... جان گفت : لیست ات را بگذار روی ترازو ... به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر...! لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت... همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پائین رفت... خواربار فروش باورش نمی شد... مشتری از سر رضایت خندید... مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد... کفه ترازو برابر نشد... آن قدر چیز گذاشت تا بالاخره کفه ها برابر شدند... در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است... کاغذ لیست خرید نبود ... دعای زن بود که نوشته بود: "ای خدای عزیزم... تو از نیاز من باخبری... خودت آن را برآورده کن" ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° @emamhsanmohammadyehmasjed
زمستون بود و نزدیک عملیات خیبر. شب که اومد خونه، اول به چشماش نگاه کردم، سرخِ سرخ بود. داد می‌زد که چند شبه خواب به این چشم‌ها نیومده. بلند شدم سفره رو بیارم؛ ولی نذاشت. گفت: امشب نوبت منه، امشب باید از خجالتت دربیام. گفتم: تو بعد این همه وقت خسته و کوفته اومدی.... نذاشت حرفم تموم بشه، بلند شد و غذا رو آورد. بعدش غذای مهدی رو با حوصله بهش داد و سفره رو جمع کرد. آخرش هم چایی ریخت و گفت:" بفرما". 🌷شهید محمدابراهیم همت🌷 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @emamhsanmohammadyehmasjed
🌼🍃بعد از اینکه بزرگش کرد و او را به تحصیلات رهنمود کرد .. و برایش زن گرفت، گفت : از اینجا می روم در شهری دیگر زندگی ام را آغاز می کنم ... گفت : مرا تنها می گذاری ؟ گفت : مرا ببخش مادر لطفا سد راه خوشبختی و آیندهٔ من مشو ! 🌼🍃این را گفت و رفت.... اما مادرش همیشه نامه هایی را برای پرس و جوی احوالش می فرستاد تا از خوب بودنش مطمئن شود ... اما او جوابی نمی فرستاد .. 🌼🍃تا اینکه فکری به نظرش رسید ، نامه ای به او نوشت و گفت : پسر عزیزم از عمه ام ارثی به من رسیده است ، قطعه زمین بزرگیست که برای من پول خوبی به سبب آن فراهم شده است . پس اگر به چیزی نیاز داشتی کافیست نامه ای بفرستی تا برایت هرچه خواستی ارسال کنم ... 🌼🍃تیرش به هدف خورد و پسرش هر هفته نامه می فرستاد تا مادر برایش پول ارسال کند ... اما مادر غمگین نشد بلکه خوشحال بود که راهی پیدا کرده که با آن پسرش زود زود برایش نامه می فرستد ... اگر چه برای مصلحت خود نامه می فرستاد.. 🌼🍃بعد از سه ماه دیگر نامه های پسر جوابی نداشت .. نامه آخر را نیز فرستاد اما جوابی نیامد .. بنابراین برای کسب خبر به محل زندگی مادرش رفت و از همسایه ها احوال او را جویا شد و آنها خبر فوتش را به او دادند ... 🌼🍃وقتی در خانه را کوبید مردی در را باز کرد و‌گفت که این خانه را سه ماه پیش از پیرزن خریده است ، در حالیکه پیرزن حالش خیلی بد بوده و مریض احوال بوده است ، و معلوم نبود که پول فروش خانه را چگونه خرج کرده است و خود در خیابان می خوابید ... 🌼🍃او حتی وسایل منزلش را فروخته بود هنگامی که مریض بود اما آن را خرج بیماری و سلامتی خود نمی کرد ... 🌼🍃در آن هنگام اشک از چشمان جوان جاری شد ... او فهمید که این مدت پولها را از کجا برای او‌ می فرستاد .. شرمنده از کار خود اما بدون سود ... 🌼🍃اگر خداوند هنوز نعمت پدر و مادر را از تو نگرفته است آنها را با احوالپرسی ات که برایشان مانند هدیه ای است خوشحال کن و مهربانی ات را از آنان دریغ نکن که روزی تو نیز چنین انتظاری از نتیجه زحمات چندین ساله ات خواهی داشت ... ❣️ با آنان مهربان باش همانگونه که آنها به تو مهربانی کردند ❣️ «رب اغفر لی و لوالدی وارحمهما کما ربیانی صغیرا » @emamhsanmohammadyehmasjed