😊خاطرات طنز:👇
🎈محافظ آقا(مقام معظم رهبری) تعریف می کرد و می گفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید. توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگی کنم. من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع کردن به رانندگی... بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود ما نزدیک شدیم و تا آقا رو دید هل شد. زنگ زد مرکزشون گفت: قربان: یه شخصیت اومده اینجا... از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟!... گفت: قربان نمی دونم کیه ولی گویا که آدم خیلی مهمیه... گفتن چه آدم مهمیه که نمیدونی کیه؟!... گفت: قربان؛ نمی دونم کیه ولی حتما آدم خیلی مهمیه که حضرت آیت الله خامنه ای راننده شه!!... این لطیفه رو حضرت آقا توجمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود...
🎈 یه روز از منطقه اومدم مرخصی تهران رسیدم خانه دیدم مادرم با چندتا خانم دیگر دارند دم درب منزلمان سبزی پاک می کنند. آن زمان برای اینکه دشمن نفهمد ما در غرب هستیم ما را با قطار می بردند جنوب دوکوهه و از آنجا به غرب اعزام می شدیم. تا آمدم با مادرم سلام علیک کنم. یکی از خانم های همسایه, پرسید ننه جان از کجا میائی, کدوم منطقه هستید. من هم برای اینکه حفاظت را رعایت کنم, گفتم مادر جان از جنوب... حاج خانم یه خنده ملیحی کرد و گفت "ای ننه همه لشگر که غرب هستند تو جنوب چیکار می کنی؟"
🎈شام دیر شده بود و نیامده بود. همراه با فریبرز برای گرفتن شام به عقبه, تدارکات لشگر رفتیم و غذا را گرفتیم... موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت.به مقرمان که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدیم... همه با قابلمه های خودشان به خط جلوی سنگر تدارکات ایستاده بودند. دوباره دشمن شروع کرد به خمپاره زدن... فریبرز برای اینکه به بچه ها "روحیه" بدهد رفت بالا پشت تویوتای تدارکات و با صدای بلند فریاد زد: "اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند و فاو حفظ می شود پس ای خمپاره ها مرا دریابید!"... در همین لحظه یه خمپاره زوزه کشان در کنارمان منفجر شد!... همگی خوابیدند. فریبرز هم از پشت ماشین خودش رو به کف جاده پرت کرد وگرد وخاکی شد.... بلند شد و خودش رو تکاند و گفت: «آهای صدام زبون نفهم!شوخی هم سرت نمیشه؟... شوخی کردم وهمه زدند زیر خنده...
🎈در یادمان شهدای هویزه یکی از بچه های باسابقه اصرار کرد بریم سر قبر "شهید علی حاتمی"... پرسیدیم چرا بین این همه شهید به اونجا اصرار داری. گفت بیاین کارتون نباشه... رفتیم سر مزار شهید و مشغول فاتحه بودیم, دیدیم چند تا خواهر هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت می کشیدن جلو بیان... برام جای تعجب بود خوب بقیه شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحه بخونن, که این رفیقمون گفت آخه این "شهید مسئول کمیته ازدواجه" هر کی با نیت خالص بیاد سر خاکش سریع ازدواج می کنه (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن) ما هم از قصد هی کشش می دادیم و از روی مزار بلند نمی شدیم. یهو راوی اومد بلند جلومون با صدای بلند و خنده گفت: "آقایون این شهید شوهر میدهها ... زن نمیده به کسی..." یهو همه اطرافیان و اون خواهرای پشت سری خندیدند و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم.
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
#ناصرکاوه
#وصف_عشق
@emamkhamenei2💚🕊