قسمت🔟
#حضرت_نرجس_تولد_آخرین_موعود
ناراحت نباش، ما بايد براى روزگارى كه امام زمان(ع) از ديده ها پنهان مى شود آمادگى پيدا كنيم.
☜ من شنيده ام امام دوازدهم ما، غيبتى طولانى خواهد داشت
اگر همه شيعيان مى توانستند به راحتى امام خود را ببينند و با او ارتباط داشته باشند در دوران غيبت فرزندش نمى دانستند چه كنند; امّا الآن شيعيان كم كم براى روزگار غيبت آماده مى شوند
تو اكنون تا درِ خانه امام آمدى، ولى نتوانستى او را ببينى، تو مى توانى در روزگار غيبت هم دوام بياورى!
بيا به مسجد شهر برويم تا در آنجا نماز بخوانيم.
مسجد كجاست؟
مسجد در كنار برج 🔥متوكّل واقع شده است.
آن برج آن قدر بلند است كه به راحتى مى توانى آن را ببينى.
چه مسجد بزرگى! چقدر با صفا! چند نهر آب از ميان آن عبور مى كند.
اين مسجد چقدر شلوغ است. مردم در صف هاى مرتّب نشسته اند و منتظر آمدن خليفه مى باشند
با آمدن خليفه همه از جا بلند مى شوند. آنها اعتقاد دارند كه اين خليفه، نماينده خدا بر روى زمين است، آنها خيال مى كنند همه اسلام در اين خليفه جلوه كرده است.
هر كس با خليفه مخالف باشد با اسلام مخالف است!
امروز اين حكومت، ادامه حكومت پيامبر است و همه بايد آن را تأييد كنند!
آنها فراموش كرده اند كه اين حكومت، بسيارى از فرزندان پيامبر را شهيد كرده است
امروز خليفه، فرزند پيامبر را در خانه اش زندانى كرده و آزادى را از او گرفته است
كسى حق ندارد به اين چيزها فكر كند. فكر كردن در اين روزگار جرم است!
☜ تعجب می کنی که چگونه هزاران نفر پشت سر یک ستمگر نماز می خوانند؟
مگر نمی دانی سال هاست که این مردم ، پشت هر کس و ناکسی نماز می خوانند؟
فقط ما شیعیان هستیم که می گوییم باید امامِ جماعت عادل باشد.بیا جلو برویم تا خلیفه را ببینیم. نگاه کن ! این خلیفه که خیلی جوان است.
ادامه_دارد..
╔═💎💫═══╗
@emamolasr
╚═══💫💎═╝
قسمت2⃣1⃣
#حضرت_نرجس_تولد_آخرین_موعود
طورى نگاهم مى كنى گويى كه پشيمان هستى همسفرم شده اى:
ــ تو ديگر چه نويسنده اى هستى؟
ــ مگر چه شده است؟
ــ مرا به اين شهر آوردى كه بيشتر دلم را بسوزانى و فقط مظلوميّت امامم را به من نشان بدهى!
من ديگر در شهرى كه سلام به آفتاب جرم است نمى مانم.
ــ حق با توست. من نمى دانستم كه در اين شهر، اين قدر خفقان است.
تو وسايل خودت را جمع مى كنى و مى خواهى مرا تنها بگذارى و بروى.
تمام غم هاى دنيا به سراغم مى آيد، من تازه به تو عادت كرده ام. از همه دنياى به اين بزرگى، دلخوشى من فقط تو بودى!
تو هم كه مى خواهى تنهايم بگذارى!
سرانجام مى روى و دل مرا همراه خود مى كشانى.
من تصميم دارم تا دروازه شهر همراهت بيايم.
نگاهت مى كنم. تو به جاى اين كه به سوى
دروازه بروى به سوى محلّه عسكر مى روى.
فكر مى كنم مى خواهى درِ خانه امام را براى آخرين بار ببينى.
من هم همراه تو مى آيم. چند مأمور آنجا ايستاده اند.
تو مى ايستى و لبخند مى زنى. بايد دوباره به بهانه رفتن به خانه قاضى از اين كوچه عبور كنيم.
دوباره در كنار هم هستيم.
از كوچه عبور مى كنيم. عطر بال فرشته ها را مى توان حس كرد، بوى باران، بوى آسمان، بوى بهشت به مشام مى رسد.
کاش می شد فقط یک دقیقه به خانه امام می رفتیم.
کاش می شد بر در خانه محبوب بوسه ای می زدیم و می رفتیم.
ادامه_دارد...
╔═💎💫═══╗
@emamolasr
╚═══💫💎═╝
قسمت4⃣1⃣
#حضرت_نرجس_تولد_آخرین_موعود
روى تخت در حياط خانه نشسته ايم. زير درخت خرما!
مادر رفته است براى ما نوشيدنى بياورد. رو به من مى كنى و مى خواهى كه در مورد اين مادر سؤال كنم.
مادر براى ما نوشيدنى آورده است: "بفرماييد. قابل شما را ندارد".
بعد از مدتّى، من رو به مادر مى كنم و مى گويم:
ببخشيد! آيا شما از فرزندان حضرت زهرا س هستيد؟
آرى، من دختر امام جواد ع هستم.
واى! شما خواهر امام هادى ع هستيد؟
باورم نمى شود، درست شنيدم؟
بله، پسرم! درست شنيدى.
نام شما چيست؟
حكيمه.
چرا شما از مدينه به اين شهر آمديد؟
من همراه برادرم امام هادى ع در مدينه زندگى مى كردم ; امّا خليفه عبّاسى برادرم را مجبور كرد به اين شهر بيايد.
من هم به اينجا آمدم. مگر شما نمى دانيد او در اين شهر غريب است؟ دلخوشى او به من است.
باید فرصت را غنیمت بشماری ، باید بنویسی !
تو باید جوانان را با این بانو بیشتر آشنا کنی.
باشد، می نویسم. مقداری صبر داشته باش.
اکنون رو به بانو حکیمه می کنم و می گویم: آیا می شود برای جوانان خاطره زیبایی تعریف کنید تا آن را بنویسم.
ایشان به فکر فرو می رود ، دقایق می گذرد .
بانو حکیمه رو به من می کند و می گوید:فکر می کنم بهتر است خاطره آخرین عروس را برای شما بگویم.
ادامه_دارد...
╔═💎💫═══╗
@emamolasr
╚═══💫💎═╝
قسمت6⃣1⃣
#حضرت_نرجس_تولد_آخرین_موعود
مليكا چيزهاى زيادى را در اين قصر ديده بود. صداى قهقهه مستانه كشيش ها را شنيده بود.
او بارها ديده بود كه چگونه كشيش ها با شكم هاى برآمده، ظرف هاى طلايىِ غذا را پيش كشيده و مشغول خوردن مى شدند!!
او به دينى كه اينان رهبرانش بودند شك كرده بود، درست است كه او دخترى از خانواده قيصر روم بود;
امّا نمى توانست ببيند كه دينِ خدا، بازيچه گروهى بشود كه خود را بزرگانِ دين مى دانند و نان حكومت روم را مى خورند!!
او از اين كشيش ها، مأيوس شده است امّا هرگز از خدا جدا نشده است.
او از اين جماعت بدش مى آيد ولى خدا را دوست دارد و به عيسى علیه السلام و مريم مقدّس سلام الله عشق میورزد.
هر چه او به دینی که کشیش ها از آن دم می زدند بیشتر شک می کرد ، راز و نیازش با خدا بیشتر می شد.
ملیکا از خدا می خواهد او را نجات بدهد.
او از همه چیز و همه کس خسته شده است ولی از خدا و دوستانِ خدا دل نکنده است.
او منتظر است تا لطف خدا به سوی او بیاید.
او می داند که اگر با پسر عمویش ازدواج کند تا اخر عمر باید به وضع موجود ، راضی باشد.
اگر روحانیون بفهمند که ملکه آینده روم به قداست آنها شک دارد چیزی جز مرگ در انتظار او نخواهد بود.
آنها آن قدر قدرت دارند که حتی ملکه آینده روم را می توانند به قتل برسانند.
آنها هرگز شمشیر به دست نمی گیرند تا ملکه را به قتل برسانند ، بلکه اسلحه ای بسیار قدرتمندتر از شمشیر دارند .
ادامه_دارد...
╔═💎💫═══╗
@emamolasr
╚═══💫💎═╝
قسمت3⃣2⃣
#حضرت_نرجس_تولد_آخرین_موعود
امشب دل مليكا خيلى گرفته است. هجران محبوب براى او سخت شده است. نيمه شب فرا مى رسد. همه اهل قصر خواب هستند.
او از جاى بر مى خيزد و كنار پنجره مى رود. نگاه به ستاره ها مى كند. با محبوبش، حسن علیه السلام سخن مى گويد:
"تو كيستى كه چنين مرا شيفته خود كردى و رفتى! تو کجا هستى، چرا سراغم نمى آيى! آيا درست است كه مرا فراموش كنى".
بعد به ياد مريم مقدّس سلام الله مى افتد، اشك در چشمانش حلقه مى زند، از صميم دل او را به يارى مى خواند.
مليكا به سوى تخت خود مى رود. هنوز صورتش خيس اشك است.
او نمى داند گره كار در كجاست؟ آن قدر گريه مى كند تا به خواب مى رود.
او خواب مى بيند:
تمام قصر نورانى شده است. نگاه مى كند هزاران فرشته به ديدارش آمده اند. گويا قرار است براى او مهمانان عزيزى بيايند.
او از جاى خود بلند مى شود و با احترام مى ايستد. ناگهان دو بانو از آسمان مى آيند. بوى گلِ ياس به مشام مليكا مى رسد.
مليكا نمى داند راز اين بوى ياس چيست؟
مليكا يكى از آنها را مى شناسد ، او مريم مقدّس سلام الله است، سلام مى كند و جواب مى شنود; امّا ديگرى را نمى شناسد.
مليكا نگاه مى كند، خداى من! او چقدر مهربان است. چهره اش بسيار آشناست.
مريم سلام الله رو به او مى كند و مى گويد:
"دخترم! آيا اين بانو را مى شناسى؟ او فاطمه سلام الله دختر محمّدصل الله علیه است. مادر همان كسى كه تو را به عقد او درآورده اند".
مليكا تا اين سخن را مى شنود از خود بى خود مى شود. بر روى زمين مى نشيند و دامن فاطمه سلام الله را مى گيرد و شروع به گريه مى كند.
بايد شكايت پسر را به پيش مادر برد.
مادر! چرا حسن به ديدارم نمى آيد؟ او چرا مرا فراموش كرده است؟ چرا
مرا تنها گذاشته است؟
اگر قرار بود كه مرا فراموش كند چرا مرا اين چنين شيفته خود كرد؟
مگر من چه گناهى كرده ام كه بايد اين چنين درد هجران بكشم؟
ادامه دارد...
╔═💎💫═══╗
@emamolasr
╚═══💫💎═╝
قسمت6⃣4⃣
#حضرت_نرجس_تولد_آخرین_موعود
پس وقتى عيسى(علیه السلام) مى آيد پشت سر مهدى(عج) نماز مى خواند، معلوم مى شود كه مقام مهدى(عج الله)، بالاتر از عيسى(علیه السلام) است.
اگر عيسى(علیه السلام) به اذن خدا توانست در گهواره سخن بگويد مهدى(عج الله) هم به اذن خدا مى تواند اين كار را بكند.
اكنون مهدى(عج الله)، سر خود را به سوى آسمان مى گيرد و چنين دعا مى كند:
"بار خدايا! وعده اى را كه به من دادى محقّق نما و زمين را به دست من پر از عدل و داد نما. بار خدايا! به دست من گشايشى براى دوستانم قرار بده".
آرى، مهدى در اين لحظات براى ظهورش دعا مى كند، او مى داند كه دوستانش سختى هاى زيادى خواهند كشيد. او براى دوستانش هم دعا مى كند.
حكيمه جلو مى رود تا مهدى(عج) را در آغوش بگيرد. به بازوىِ راست مهدى(عج)نگاه مى كند، مى بيند كه با خطّى از نور آيه 81 سوره "اسرا" بر آن نوشته شده است:
(جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِـلُ)
حق آمد و باطل نابود شد. به راستى كه باطل، نابودشدنى است.
حكيمه در فكر فرو مى رود به راستى چه رمز و رازى در اين آيه است كه بر بازوى مهدى(عج الله) نوشته شده است؟
آيا مى دانى سرگذشت اين آيه چيست؟
بت پرستان در كنار كعبه صدها بت قرار داده بودند و آن بت ها را به جاى خداى يگانه مى پرستيدند.
وقتى پيامبر در سال هشتم هجرى شهر مكّه را فتح نمود به سوى كعبه آمد و همه آن بت ها را سرنگون ساخت.
وقتى پيامبر بت ها را بر زمين مى انداخت، اين آيه را با صداى بلند مى خواند.
اكنون همان آيه به بازوى مهدى(عج الله) نوشته شده است، زيرا او كسى است كه همه بت هاى جهان را نابود خواهد كرد. بت هايى كه بشر با دست خود ساخته يا با ذهن خود آفريده است و آنها را پرستش مى كند.
امروز بايد اين آيه بر بازوى مهدى(عج الله) نوشته باشد تا همه بدانند كه اين دست و بازو با همه دست ها فرق مى كند. اين دست، همان دستى است كه پايان همه سياهى ها را رقم خواهد زد.
مهدى(عج الله) در هاله اى از نور است.
حكيمه جلو مى آيد او را در پارچه اى مى پيچد و در آغوش مى گيرد.💖
مهدى(عج الله) به چهره عمّه مهربانش لبخند مى زند، حكيمه مى خواهد او را ببوسد، *بوى خوشى به مشامش مى رسد كه تا به حال آن را احساس نكرده است.
شايد اين بوى گل ياس است!
خوشا به حال حكيمه!
حكيمه اوّلين كسى است كه چهره دلرباى
مهدى(عج الله) را مى بيند.
حكيمه قطراتى از آب را بر چهره مهدى(عج الله) مى يابد، گويا موهاى اين نوزاد خيس است.
حكيمه تعجّب مى كند. ولى به زودى راز قطرات آب بر چهره زيباى اين كودك را مى يابد.
نمی دانم آيا نام "رضوان" را شنيده اى؟ او فرشته اى است كه مأمور اصلى بهشت است.
ادامه_دارد...
╔═💎💫═══╗
@emamolasr
╚═══💫💎═╝
قسمت9⃣6⃣
#حضرت_نرجس_تولد_آخرین_موعود
رو به من مى کنى. من با نگاهت همه چیز را مى فهمم. تو مى خواهى که همراه شیخ به سامرّا برویم.
این چنین مى شود که به سوى سامرّا حرکت مى کنیم.
ما همراه با شیخ احمد بن اسحاق سفر کرده ایم و اکنون در نزدیکى شهر سامرّا هستیم.
وقتى وارد شهر مى شویم به سوى خانه همان پیرمردى مى رویم که نامش بِشر بود.
آیا او را به یاد دارى؟ همان پیرمردى که به دستور امام به بغداد رفت و بانو نرجس را به سامرّا آورد.
درِ خانه بِشر را مى زنیم. او با دیدن ما خیلى خوشحال مى شود و ما را به داخل خانه مى برد.
از اوضاع شهر سامرّا سؤال مى کنیم. او براى ما مى گوید که سپاهیان مُهتَدى -همان خلیفه زاهدنما- را کشتند و با خلیفه اى جدید به نام مُعتَمد بیعت کردند. این خلیفه جدید بیشتر به فکر خوش گذرانى و عیّاشى است.
من رو به بشر مى کنم و در مورد امام عسکرى(علیه السلام) و فرزندش مهدى(علیه السلام) سؤال مى کنم.
خدا را شکر که آنها در سلامت کامل هستند، اکنون مهدى(علیه السلام) حدود سه سال دارد.
خوب است در مورد بانو نرجس هم سؤالى از او بکنم. نمى دانم چه مى شود تا نام بانو را به زبان مى آورم اشک در چشم بِشر حلقه مى زند. من نگاهى به او مى کنم و از او مى خواهم توضیح بدهد.
بِشر برایم مى گوید که نرجس آرزو مى کرد مرگ او زودتر از مرگ امام عسکرى(علیه السلام) باشد و اکنون بانو به آرزوى خود رسیده است. او در بهشت مهمان حضرت فاطمه(سلام الله) است.😭
نرجس از خدا خواسته بود که مرگش زودتر از محبوبش فرا برسد. امّا به راستى در این خواسته او چه رازى نهفته بود؟
شاید نرجس مى خواسته است به دو بانوى بزرگ اقتدا کند، خدیجه(سلام الله) قبل از پیامبر از دنیا رفت، فاطمه(سلام الله) هم قبل از على(علیه السلام)!
ادمهدارد....
╔═💎💫═══╗
@emamolasr
╚═══💫💎═╝