eitaa logo
کانال امام زمان عجل الله فرجه
1.5هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
264 فایل
👌 خدارا شکر که یاد امام زمان توی ❤️ ت هست 🔸 مهدویت 🔸تفسیر زیارات 🔸 احادیث مهدویت 🔸پاسخ به شبهات 🔸استیکر 🔸مداحی مدیر کانال @Say121 ادمین کانال @Pasandi313 انتقادات و پیشنهادات https://daigo.ir/secret/9418007308
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت7⃣4⃣ لحظاتى پيش، "رضوان" به دستور خدا، مهدى(عج الله) را در آب "كوثر" غسل داده است. و تو مى دانى كه كوثر نهرى است كه در بهشت خدا جارى است. صدايى به گوش حكيمه مى رسد: "عمّه جان! پسرم را برايم بياور تا او را ببينم". اين امام عسكرى(علیه السلام ) است كه در بيرون اتاق ايستاده است و مى خواهد فرزندش را ببيند. معلوم است پدرى كه سال ها در انتظار فرزند بوده است اكنون چه شور و نشاطى دارد. حكيمه مهدى(عج الله) را به نزد پدر مى برد، همين كه چشم پسر به پدر مى افتد سلام مى كند. پدر لبخندى مى زند و جواب او را با مهربانى مى دهد. حكيمه مهدى(عج الله) را بر روى دست پدر قرار مى دهد. امام فرزندش را در آغوش مى گيرد و بر صورتش بوسه زده و به گوشش اذان مى گويد. امام دستى بر سر فرزند خويش مى كشد و مى گويد:   _به اذن خدا، سخن بگو فرزندم! همه هستى منتظر شنيدن سخن مهدى(عج الله) است. مهدى(عج الله) به صورت پدر نگاه مى كند و لبخند مى زند. پدر از او خواسته است تا سخنى بگويد. به راستى او چه خواهد گفت؟ او بايد چيزى بگويد كه دل پدر شاد شود. اين پدر سال ها است كه گرفتار ظلم و ستم عبّاسيان است. صداى زيباىِ مهدى(عج الله) سكوت فضا را مى شكند: بسم الله الرّحمن الرّحيم گويا او مى خواهد قرآن بخواند!گوش كن، او آيه پنجم سوره "قصص" را مى خواند: 🌹 وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ🌹 و ما اراده كرده ايم تا بر كسانى كه مورد ظلم واقع شدند، منّت بنهيم و آنها را پيشواى مردم گردانيم و آنها را وارث زمين كنيم. چرا مهدى(عج الله) اين آيه را مى خواند؟ چه رازى در اين آيه وجود دارد؟ من با شنيدن اين آيه به ياد خاطره اى افتادم. آيا دوست دارى آن خاطره را برايت بگويم. اين وعده بزرگ خداست و خدا هميشه به وعده هاى خود عمل مى كند. اكنون مهدى(عج الله) در آغوش پدر اين آيه را مى خواند تا همه بدانند او وعده خدا را محقّق خواهد كرد. و اگر كسى اهل دقّت باشد مى تواند امروز خيلى چيزها را بفهمد. مهدى(عج الله) اين آيه را مى خواند تا با مادر خويش سخن بگويد. همان مادر مظلومى كه در مدينه به خانه اش حمله كردند و آنجا را به آتش كينه سوزاندند! فاطمه(سلام الله) اوّلين كسى بود كه مورد ظلم و ستم واقع شد و حقّش را غصب كردند. مهدى(عج الله) مى خواهد با مادرش سخن بگويد: اى مادر پهلو شكسته ام! ديگر غمگين مباش كه من آمده ام! من آمده ام تا براى اين مظلوميّت، پايانى باشم. اين وعده خداست. چرا مهدى(عج الله) در آغوش پدر اين آيه را مى خواند؟ چرا ياد از مظلوميّت اين خاندان مى كند؟ كيست كه مظلوميّت اين خاندان را نداند؟ تو كه خبر دارى و خوب مى دانى تا پيامبر زنده بود اين خاندان عزيز بودند; امّا وقتى پيامبر رفت، ظلم ها و ستم ها آغاز شد. مسلمانان چقدر زود روز غدير را فراموش كردند و حكومت سياهى ها فرا رسيد و چه كارها كه نكردند! خدا به پيامبرِ خود خبر داده بود كه بعد از او با فاطمه(سلام الله) چه مى كنند. دل پيامبر پر از غم شده بود. ادامه_دارد... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت8⃣4⃣ شبى كه پيامبر به معراج رفت، چشمانش به نورِ مهدى(عج الله) افتاد كه در عرش خدا بود. در آن هنگام خدا به پيامبر گفت: " مهدى كسى است كه با انتقام از دشمنان، دل هاى دوستان تو را شفا خواهد داد. او "لاّت" و "عُزّى" را از خاك بيرون خواهد آورد و آنها را به آتش خواهد كشيد". مى دانم مى خواهى بدانى كه لاّت" و "عُزّى چه هستند؟ آنها دو بُت بزرگ زمان جاهليّت بودند كه مردم آنها را به جاى خدا پرستش مى كردند. اين دو بت، نمادِ جهل مردم روزگار هستند. لاّت و عُزّى، حقيقت كسانى است كه بى جهت قداست پيدا مى كنند و بتِ مردم مى شوند و در سايه اين قداست دروغين به ظلم و ستم مى پردازند. آنها در مقابل حق مى ايستند و تلاش مى كنند تا حق را از بين ببرند. به راستى چرا بايد لاّت و عُزّى در آتش بسوزند؟ چرا خدا در شب معراج اشاره مى كند كه مهدى(عج الله) اين دو بت را آتش خواهد زد؟ چرا؟ شايد اين كنايه از مطلب ديگرى باشد! آيا مى خواهى با كسانى كه نمادِ لاّت و عُزّى هستند آشنا شوى؟ بيا بار ديگر به تاريخ نگاهى داشته باشيم! در شهر مدينه بعد از وفات پيامبر، حوادث زيادى روى داد، كسانى كه به عنوان جانشين پيامبر روى كار آمده بودند، ظلم و ستم را آغاز كردند... پيامبر تازه از دنيا رفته بود و دو نفر تصميم گرفته بودند از على(علیه السلام) بيعت بگيرند. دو مرد به سوى خانه وحى مى آمدند; 🔥 ابوبکر، رئيس بود و عمر، معاون! آنها به مردم گفته بودند تا هيزم زيادى جمع كنند. مردم هم به حرف هاى آنها گوش كردند و مقدار زيادى هيزم كنار خانه فاطمه(سلام الله) جمع نمودند. به راستى آنها مى خواستند با آن هيزم ها چه كنند؟ دوّمى درِ خانه فاطمه(سلام الله) را محكم زد، فاطمه به پشت در آمد: ــ كيستيد و چه مى خواهيد؟ ــ فاطمه! به على بگو از خانه بيرون بيايد، و اگر اين كار را نكند من اين خانه را آتش مى زنم ! ــ آيا مى خواهى اين خانه را آتش بزنى ؟ ــ به خدا قسم ، اين كار را مى كنم ، زيرا اين كار براى حفظ اسلام بهتر است . ــ چگونه شده كه تو جرأت اين كار را پيدا كرده اى ؟ آيا مى خواهى نسل پيامبر را از روى زمين بردارى ؟ ــ اى فاطمه ! ساكت شو ، محمّد مرده است ، ديگر از وحى و آمدن فرشتگان خبرى نيست ، همه شما بايد براى بيعت بيرون بياييد ، حال اختيار با خودتان است ، يكى از اين دو را انتخاب كنيد: بيعت با خليفه ، يا آتش زدن همه شما. ادامه_دارد... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت9⃣4⃣ هیچ کس باور نمیکرد که اینان می خواهند خانه فاطمه (سلام الله) را به آتش بکشند . آنها این سخن را از پیامبر شنیده بودند:. هر کسی فاطمه را آزار دهد مرا آزار داده است ". پس چرا آنها میخواستند درِ خانه فاطمه(سلام الله) را آتش بزنند؟ امّا بار ديگر صداى دوّمى در فضاى مدينه پيچيد: ــ اى فاطمه ! اين حرف هاى زنانه را رها كن ، برو به على بگو براى بيعت با خليفه بيايد . ــ آيا از خدا نمى ترسى كه به خانه من هجوم مى آورى ؟ ــ در را باز كن، اى فاطمه! باور كن اگر اين كار را نكنى من خانه تو را به آتش مى كشم . فاطمه(سلام الله) به يارى على(علیه السلام) آمده بود، آنها چه بايد مى كردند؟ بعد از لحظاتى، دوّمى در حالى كه شعله آتشى را در دست داشت به سوى خانه فاطمه(سلام الله) آمد. او فرياد مى زد: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد" . هيچ كس باور نمى كرد ، آخر به چه جرم و گناهى مى خواستند اهلِ اين  خانه را آتش بزنند ؟ چند نفر جلو آمدند و گفتند: ــ در اين خانه فاطمه و حسن و حسين هستند . ــ باشد ، هر كه مى خواهد باشد ، من اين خانه را آتش مى زنم . هيچ كس جرأت نداشت مانع كارهاى دوّمى شود . سرانجام او نزديك شد و شعله آتش را به هيزم ها گذاشت ، آتش شعله كشيد . درِ خانه نيم سوخته شد . او جلو آمد و لگد محكمى به در زد . فاطمه(سلام الله) پشت در ايستاده بود... صداى ناله فاطمه(سلام الله) بلند شد . دوّمى درِ  خانه را محكم فشار داد ، صداى ناله فاطمه(سلام الله) بلندتر شد . ميخِ در كه از آتش، داغ شده بود در سينه فاطمه(سلام الله) فرو رفت . بعد از مدّتى فاطمه(سلام الله) بر روى زمين افتاد. فريادى در فضاى مدينه پيچيد: "بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند " اوّلى همه اين صحنه ها را مى ديد و هيچ اعتراضى نمى كرد، چرا كه او خودش دستور اين كارها را داده بود. در آن روزِ آتش و خون، اوّلى و دوّمى با كمك هم، اين صحنه هاى دردناك را آفريده بودند. چه لزومى دارد كه من نام آنها را ببرم. تو خودت آن دو نفر را خوب می شناسی. ادامه_دارد... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت0⃣5⃣ اكنون من سؤال مهمّ دارم: آيا آن دو نفر كه خانه فاطمه(سلام الله) را آتش زدند و او را مظلومانه شهيد كردند، نبايد سزاى كار خود را ببينند؟ اگر مهدى(عج الله) در آغوش پدر از مظلوميّت اين خاندان سخن مى گويد، براى اين است كه قلبش داغدار مادرش فاطمه(سلام الله) است. مهدى(عج الله) هنوز در آغوش پدر است. پدر، گلِ نرجس را مى بويد و مى بوسد. پدر گاه دست به چشمان زيباى فرزند خود مى كشد و گاه با او سخن مى گويد، گويا در اين لحظه، تمام شادى هاى دنيا در دل اين پدر موج مى زند. پدر دستِ كوچك مهدى(عج الله) را در دست گرفته و آن را مى بوسد. اين همان دستى است كه انتقام ظلم هايى را كه بر حضرت زهرا(سلام الله) و فرزندان او شده است، خواهد گرفت. بايد اين دست را بوسه زد. اين دست، دست خداست. اين همان دست است كه همه زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد در حالى كه پر از ظلم و ستم شده باشد. همسفرم! آيا آنچه را من مى بينم تو هم مى بينى؟ پدر قدم هاى مهدى(عج الله) را غرق بوسه مى كند! اين كار چه حكمتى دارد؟ من تا به حال كمتر ديده يا شنيده ام كه پدرى، پاىِ فرزندش را ببوسد. وقتى امام عسكرى(علیه السلام) بر پاى مهدى بوسه مى زند در واقع، تمام هستى بر قدم هاى مهدى(عج الله) بوسه مى زند. به راستى در اين كار چه رمز و رازى نهفته است؟ من بايد براى تو گوشه اى از قصّه معراج را بگويم: پيامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملكوت رسيده بود. او از حجاب ها عبور كرده و به ساحت قدس الهى رسيده بود و خدا با او سخن گفت: "اى محمد ! تو بنده من هستى و من خداى تو ! تو نورِ من در ميان بندگانم هستى ! من كرامت خويش را براى اَوصياى تو قرار دادم". پيامبر در جواب گفت: "اَوصياى من، چه كسانى هستند؟". خطاب رسيد: "به عرش من نگاه كن!". پس پيامبر به عرش نگاه كرد و در آنجا نورهايى را ديد كه بسيار درخشان بودند. اين ها نور دوازده امام(علیه السلام) بودند. در كنار نور آنها نور فاطمه(سلام الله) قرار داشت. خدا در عرش خود سيزده نور (على و فاطمه، حسن و حسين(علیه السلام) و بقيه امامان تا مهدى(عج الله) را قرار داده بود. پيامبر نگاه كرد و در ميان همه اين نورها، يكى را ديد كه ايستاده است و نور او از همه درخشنده تر است. به راستى اين نور كه بود؟ خداوند به پيامبر خود گفت: "اين همان مهدى است، او قائم است، همان كه انتقام خون دوستان مرا مى گيرد و ظهورش دل هاى مؤمنان را شفا مى بخشد. او دين مرا زنده مى كند". امام عسكرى(علیه السلام) بوسه بر پاى مهدى(عج الله) مى زد و اين براى ما سؤال شد. اكنون مى توانيم به سؤال خود جواب بدهيم: از همان لحظه اى كه خدا نور مهدى(عج الله) را در عرش خود آفريد آن نور ايستاده بود، او "قائم" بود. واژه "قائم" به معناى "ايستاده" است. ادامه دارد.... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت1⃣5⃣ اصلاً وجود مهدى(عج الله) براى قيام و ايستادن است. هستى او براى برخاستن و قيام است. بى جهت نبود كه چون امام صادق(علیه السلام) نام مهدى(عج الله) را شنيد از جا  برخاست و دست بر سر  گذاشت. چه زيباست كه تو هم وقتى نام او را مى شنوى از جاى خود بلند شوى و به نشانه احترام دست بر سر بگيرى. آرى، امشب امام عسكرى(ع) بر پاى مهدى(عج الله) بوسه مى زند، اين پاى مبارك، نمادِ حاكميّت خداست، نمادِ پايان ظلم است. نماد آزادى و آزادگى واقعى بشر است. *هنوز پرندگانى سبز رنگ بالاى سر مهدى(عج الله) در حال پروازند. به راستى اين ها از كجا آمده اند؟ چقدر زيبايند! حكيمه همين سؤال را مى خواهد از امام عسكرى(علیه السلام) بپرسد: ــ سرورم! اين پرندگان از كجا آمده اند؟ ــ عمّه جان! اين ها پرنده نيستند، اين ها فرشتگان هستند. ــ اينجا چه مى كنند؟ ــ خبر به آنها رسيده است مهدى(عج الله) به دنيا آمده است. آنها آمده اند تا فرمانده خود را ببينند. زمانى كه مهدى(عج الله) ظهور كند اين فرشتگان به يارى او خواهند آمد و در واقع سربازان او خواهند بود. گويا اين فرشتگان از كربلا به سامرّا آمده اند. معمولاً فرشتگان در آسمان ها هستند، چه شده است كه اين فرشتگان از كربلا به اينجا آمده اند؟ شايد فكر كنى كه اين فرشتگان براى زيارت امام حسين(علیه السلام ) به كربلا آمده بودند و وقتى خبر تولّد مهدى(عج الله) را شنيدند به اينجا آمدند؟ آيا موافقى براى رسيدن به جوابِ بهتر به گذشته سفر كنيم. به 194 سال قبل... طوفان سرخ میوزيد، دشت پر از خون بود، لاله ها بر زمين افتاده بودند. امام حسين(علیه السلام) غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده بود. او از پشت پرده اشكش به يارانِ شهيد خود نگاه مى كرد. همه پر كشيدند و رفتند. چه با وفا بودند و صميمى! طنينِ صداى امام در دشت پيچيد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟".😭 هيچ جوابى نيامد. كوفيان، سرِ خود را پايين گرفتند. آرى! ديگر هيچ خداپرستى در ميان آنها نبود، آنها همه عاشقان دنيا بودند و به سكّه هاى طلاى 🔥يزيد فكر مى كردند. فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا... صداى غربت حسين(علیه السلام )، شورى در آسمان انداخت. فرشتگان تاب شنيدن نداشتند. حسين(علیه السلام) بى يار و ياور مانده بود. در يك چشم به هم زدن، چهار هزار فرشته به كربلا آمدند. آنها به حسين(علیه السلام)گفتند: "اى حسين! تو ديگر تنها نيستى! ما آمده ايم تا تو را يارى كنيم، ما تمام دشمنان تو را به خاك و خون مى نشانيم". همه آنها، منتظر اجازه امام حسين(علیه السلام) بودند تا به دشمنان هجوم ببرند. امّا امام به آنها اجازه مبارزه نداد. همه فرشتگان تعجّب كردند. آنها گفتند: ــ مگر تو نبودى كه در اين صحرا فرياد مى زدى: "آيا كسى هست مرا يارى كند". اكنون ما به يارى تو آمده ايم. ــ من ديدار خدا را انتخاب كرده ام. مى خواهم تا با خون خود، درخت اسلام را آبيارى كنم. آن روز اسلام به خون حسين(علیه السلام) نياز داشت. اگر او شهيد نمى شد 🔥 يزيد اسلام را نابود مى كرد و هيچ اثرى از آن باقى نمى گذاشت. اين خون حسين(علیه السلام) بود كه جانى تازه به اسلام بخشيد. ادامه_دارد... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت2⃣5⃣ بعد از شهادت امام حسين(علیه السلام)، اين چهار هزار فرشته در كربلا ماندند، آنها منتظرند تا مهدى(عج الله) به دنيا بيايد تا به ديدارش بيايند آنها سربازان مهدى(عج الله) هستند و آماده اند تا در هنگام ظهورش او را يارى كنند الله اكبر! الله اكبر! اين صداى اذان صبح است كه به گوش مى رسد، وقت نماز است. دو فرشته از طرف خدا به زمين مى آيند. اين دو از بزرگ ترين فرشتگان آسمان ها هستند. گويا يكى از آنان جبرئيل است و ديگرى روح القدس! جبرئيل را كه مى شناسى؟ همان فرشته اى كه امين وحى است و آيات قرآن را بر پيامبر نازل كرد روح القدس هم فرشته اى است كه در شب قدر نازل مىشود آيا مى دانى آنها براى چه آمده اند؟ آنها آمده اند تا مهدى(عج الله) را به آسمان ها ببرند. او را به عرش ببرند، هم اكنون خدا مى خواهد مهدى(عج الله) را ببيند شايد بگويى كه خدا در همه جا هست، پس چرا فرشتگان مى خواهند مهدى(عج الله)را به عرش ببرند؟ شنيده اى كه پيامبر هم در شب معراج به آسمان ها سفر كرد. او به ملكوت خدا رفت و در آنجا خدا با او سخن گفت به راستى چرا خدا پيامبر را به معراج برد؟ خدا مى توانست با پيامبرش در روى زمين سخن بگويد. خداوند مى خواست تا همه اهل آسمانها، مقام پيامبر را با چشم خود ببينند خدا پيامبر خود را به يك مهمانى مخصوص دعوت كرده بود روز نيمه شعبان آغاز شده است و خدا يك مهمان عزيز دارد خدا آخرين حجّت خودش را مى خواهد به همه فرشتگان و اهل آسمان ها نشان بدهد در اين لحظه، بهترين و بزرگ ترين فرشتگان آمده اند تا مهدى(عج الله) را از هفت آسمان عبور دهند و او را به عرش خدا ببرند امام عسكرى(عج الله) فرزندش را به جبرئيل و روح القدس مى دهد و خودش مشغول نماز صبح مى شود اين چنين است كه سفر آسمانى مهدى(عج الله) آغاز مى شود... نگاه كنيد! اين زيباترين تابلويى است كه من كشيده ام از هر پيامبر در او علامتى است. از هر نقشى در او نشانى است و از هر گلستان در او گلى! من با دست خودم او را آفريده ام اى جبرئيل بشتاب! اى روح القدس برخيز! برويد، زود هم برويد، مهدى مرا برايم بياوريد. "قائم" را به نزد من آوريد همان كه صاحب الأمر، صاحب العصر، صاحب الزّمان است او پسر پيامبر من و فرزند على و فاطمه است گل نرجس چقدر تماشايى است! فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ ادامه_دارد... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت4⃣5⃣ در زبان عربى به آن كسى كه تازه با او آشنا شده ايم، مى گوييم: " اهلاً و سَهلاً"; امّا به دوست عزيزى كه براى ديدارش اشك شوق مى ريزيم، مى گوييم: "مَرحَباً بِكَ". جمله اوّل براى كسى است كه تازه با او آشنا شده اى. تو مى خواهى به او بگويى: " غريبى نكن! تو مهمان ما هستى". امّا جمله دوّم فقط براى كسى است كه با تمام وجود به او عشق می ورزيم و او را دوست داريم. در واقع ما مى خواهيم به او بگوييم: "عزيزم! اين خانه ، خانه خودت است، همه زندگىِ من از آنِ توست. تو به خانه خودت آمده اى". ميزبان وقتى به مهمان خود اين كلمه را مى گويد، مى خواهد به او اعلام كند كه تو در خانه من راحت باش، گويى كه همه چيز از آن خودت است، اينجا خانه خودت است. همسفرم! خدا در صبح روز نيمه شعبان مهدى(عج الله) را به عرش برده و به او گفته است: " مَرحَباً بكَ". در واقع خدا با اين سخن مى خواسته چنين بگويد: مهدىِ من! تو به عرش من آمدى. تو مهمان من هستى. بدان كه همه هستى، از آنِ توست! و عرش من خانه توست. آسمان ها و زمين، عرش و فرش، همه از براى توست. مهدى من! در اينجا غريبى نكنى! قدم بگذار كه خانه، خانه توست. ما بايد به اين نكته توجّه كنيم كه چرا خداوند به مهدى(عج الله) نگفت: "اَهلاً و سَهلاً". ادامه_دارد... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت5⃣5⃣ اين جمله را به غريبى مى گويند كه تازه با او آشنا شده اند، امّا مهدى(عج الله) كه غريبه نيست! خدا به مهدى مى گويد: "مَرحَباً بِكَ"، تا فرشتگان خيال نكنند مهدى(عج الله) غريبه است، نه، نور مهدى(عج الله) هزاران سال پيش در عرش خدا بوده است. هنوز هيچ فرشته اى خلق نشده بود كه اين نور اينجا بود. خدا همه محبّتى را كه به مهدى(عج الله) دارد با اين جمله نشان مى دهد، خدا مهدى را دوست دارد و چه بسيار هم او را دوست دارد! اكنون همه فرشتگان منتظرند تا ادامه سخن خدا را بشنوند. تا اين لحظه خدا فقط به مهدى(عج الله) خوش آمد گفته است. بِكَ اُعطى اين دوّمين جمله اى است كه از ملكوت اعلى به گوش مى رسد. فرض كن يك نفر را خيلى دوست دارى، وقتى او را مى بينى به او مى گويى: "به خاطر تو زنده ام". امّا يك وقت است كه تو عاشق او شده اى، در اينجا يك واژه "فقط" را در اوّل جمله ات مى آورى و مى گويى: "فقط به خاطر تو زنده ام". اضافه كردن واژه "فقط"، معناى جمله را تغيير مى دهد. آيا مى دانى براى مفهوم واژه "فقط" در زبان عربى از چه واژه اى استفاده مى شود؟ عرب ها كار را خيلى راحت كرده اند، آنها به جاى اين كه واژه مخصوصى براى مفهوم "فقط" درست كنند، با پيش  انداختن قسمتى از جمله، اين كار را مى كنند.  اُعطى بِكَ : به واسطه تو عطا مى كنم. بِكَ اُعطى : فقط به واسطه تو عطا مى كنم. در اين جمله، واژه "بِكَ" بر واژه "اعطى" مقدّم شده است. خدا به مهدى(عج الله) مى گويد: بِكَ اُعطى فقط تو محور عطا و بخشش من مى باشى! همه هستى و جهان را به طفيل وجود تو خلق كرده ام. تويى گل سرسبد عالم هستى! من به هر كس، هر چه بدهم به خاطر تو مى دهم. گوش كن! سخن خدا ادامه دارد: بِكَ اَغْفِرُ به واسطه تو گناهان بندگانم را مى بخشم. هر كس كه بخواهد توبه كند و به سوى من بازگردد به واسطه تو، مهربانى خود را به او نازل مى كنم. تو تنها راه ارتباطى بندگانم با من مى باشى. هر كس كه محتاج رحمت من است بايد سراغ تو بيايد. اين جمله هايى است كه خدا با مهدى(عج الله) مى گويد. خدا به مهدى(عج الله) حكومت بر تمام جهان را مى دهد و تمامى رحمت هاى خود را به او عطا مى كند. از اين لحظه به بعد هر خيرى و بركتى به كسى برسد از راه مهدى(عج الله) مى رسد. اگر جبرئيل كه بزرگ ترين فرشته خداست حاجتى داشته باشد بايد بداند كه خدا حاجت او را به واسطه مهدى(عج الله) مى دهد. روزى همه بندگان به واسطه مهدى(عج الله)مى رسد. يادم باشد كه اگر حاجت مهمّى دارم بايد دست توسّل به مهدى(عج الله) بزنم، زيرا او بعد از خدا و به اذن خدا، همه كاره اين عالم است. اگر يك وقت شيطان مرا فريب داد و گناهى كردم، بايد خدا را به حقّ مهدى(عج الله)قسم بدهم كه گناهم را ببخشد، زيرا همه عفو و بخشش خدا به دست اوست. ادامه_دارد... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت6⃣5⃣ هنوز خدا با مهمان عزيزش سخن مى گويد. لحظاتى مى گذرد... اكنون وقت خداحافظى فرا رسيده است. مهمانى بزرگ خدا تمام شده است. گوش كن! خدا با جبرئيل و روح القدس سخن مى گويد: اى فرشتگان من!💖 مهدى را به نزد پدرش بازگردانيد و به او بگوييد كه نگران فرزندش نباشد، من حافظ و نگهبان مهدى هستم تا روزى كه قيام كند و حق را به پا دارد و باطل را نابود كند. من با خود فكر مى كنم: چه رمز و رازى در اين سخن نهفته است؟ چرا خدا اين پيام را براى امام عسكرى مى فرستد؟ مگر خطرى جانِ مهدى(عج الله) را تهديد مى كند؟ آيا دشمن نقشه اى دارد؟😔 نمى دانم. بايد صبر كنيم. اين راز را به زودى كشف مى كنيم. امام عسكرى(عج الله) در كنار سجاده خود نشسته است. او نماز خود را تمام كرده و به آسمان نگاه مى كند. نگاه كن! او دست خود را بلند مى كند و مهدى(عج الله) را از فرشتگان مى گيرد. مهدى(عج الله) در آغوش گرم پدر است. 💖پدر او را مى بوسد و مى بويد، مهدى بوىِ آسمان ها را گرفته است. اكنون حكيمه وارد مى شود، لبخندى بر لب دارد، او خيلى خوشحال است. حال نرجس خوب است و مى تواند به فرزندش شير بدهد. امام عسكرى ،  مهدى،عج را به حكيمه مى دهد تا او را به نزد مادر ببرد. حكيمه مهدى(عج الله) را مى گيرد و به سوى نرجس مى رود: نرجس تو ديگر ملكه تمام هستى شده اى! همه جهان به تو افتخار مى كند كه تو عزيزترين مادر در نزد خدا هستى! گل خودت را بگير و او را با شيره جانت سيراب كن! نرجس نوزادش را براى اوّلين بار در آغوش مى گيرد. شيرين ترين لحظه براى يك مادر وقتى است كه براى اوّلين بار فرزندش را در آغوش مى گيرد و مى خواهد به او شير بدهد. هيچ قلمى نمى تواند خوشحالى يك مادر را در آن لحظه روايت كند. *نرجس فرزندش را مى بوسد و مى بويد، او را در آغوشش مى فشارد و به او شير مى دهد.* هوا ديگر روشن شده است و هنوز مهدى(عج الله) در آغوش مادر است و مادر او را نوازش مى كند. در اين لحظه ها هر مادرى دوست دارد ساعت ها با فرزندش خلوت كند و هزاران بار فرزندش را ببوسد و ببويد. ببين كه نرجس چگونه با مهدى(عج الله) سخن مى گويد! او زلال ترين عشقِ مادرى را نثار فرزندش مى كند. ناگهان صداى درِ خانه به گوش مى رسد. رنگ از چهره حكيمه مى پرد، گويا او ترسيده است. چه خبر است؟ صداى در بار ديگر به گوش مى رسد. خداى من! هر روز در همين وقت ها، اوّلين جاسوس زن مى آمد تا از خانه امام گزارشى براى خليفه ببرد. حكيمه چه كند؟ در خانه را باز كند يا نه؟ اگر اين جاسوس بيايد و مهدى(عج الله) را ببيند چه خواهد شد؟ 😔 ادامه‌دارد.... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت7⃣5⃣ خلیفه جایزه اى بسیار زیاد به کسى مى دهد که خبرهاى مخفى این خانه را به او برساند. اگر خلیفه خبر دار بشود که مهدى(عج الله)به دنیا آمده است حتماً او را شهید مى کند.😔 آخر آنها چقدر بى رحم هستند، چرا مى خواهند نوزادى را که تازه به دنیا آمده است به قتل برسانند؟ اضطراب تمام وجود مرا فرا مى گیرد، قلم از دستم مى افتد. حکیمه از سوز دل دعا مى کند: خدایا خودت کمک کن! او اشک در چشم دارد، با خود فکر مى کند که مهدى(عج الله) را در کجا پنهان کنم؟ * * * در یک چشم به هم زدن، پرندگانى زیبا حاضر مى شوند; نه آنها پرندگانى معمولى نیستند; آنها فرشتگانى از عرش خدا هستند. امام عسکرى(علیه السلام) فرزندش را از نرجس مى گیرد و با یکى از آن فرشتگان سخن مى گوید. فکر مى کنم که او با جبرئیل سخن مى گوید: «مهدى را به آسمان ها ببر و از او محافظت نما». آن فرشته نزدیک مى آید، مهدى(علیه السلام) را از دست پدر مى گیرد و مى خواهد به سوى آسمان پر بکشد. امام نگاهى به چهره فرزندش مى کند، اشک در چشمانش حلقه مى زند و مى گوید: «مهدى! من تو را به آن کسى مى سپارم که مادرِ موسى، فرزندش را به او سپرد». جبرئیل و دیگر فرشتگان به سوى آسمان پر مى کشند و مهدى را با خود مى برند. خداى من! نرجس دارد گریه مى کند!😔 او تازه مى خواست نوزادش را در بغل بگیرد، امّا نشد. امام عسکرى(علیه السلام) متوجّه گریه نرجس مى شود، رو به او مى کند و مى گوید: «گریه نکن! به زودى فرزندت در آغوش تو خواهد بود و او فقط از سینه تو شیر خواهد خورد». ادامه‌دارد‌... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت8⃣5⃣ نگاه نرجس به امام خیره مى ماند. امام براى او آیه چهاردهم سوره قصص را مى خواند: «فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ کَىْ تَقَرَّ عَیْنُهَا وَلاَتَحْزَنَ: موسى را به مادرِ او باز گرداندیم تا قلب او آرام گیرد». چرا امام این آیه را براى نرجس خواند؟ این آیه چه حکایتى دارد؟ باید به تاریخ نگاهى بیاندازیم... داستان یوکابد، مادرِ موسى(علیه السلام) را که یادت هست؟ روزى او در گوشه اتاق خود نشسته بود. او خیلى نگران جانِ فرزندش بود. مأموران فرعون در جستجوى نوزادان پسر بودند. آنها هزاران نوزاد پسر را سر بریده بودند. یوکابد به موسى(علیه السلام) نگاه مى کرد و اشک مى ریخت. او رو به آسمان کرد و گفت: خدایا چه کنم؟ لحظه اى بعد، صدایى به گوش او رسید: «اى مادر موسى! فرزند خود را در این صندوق بگذار و آن را به آب بیانداز» این صدا از سوى آسمان بود که به گوش یوکابد رسیده بود. او نگاهى به اطراف خود انداخت. صندوقى را دید. فرشتگان این صندوق را از آسمان آورده بودند. یوکابد فرزندش را در آن صندوق نهاد و به سوى رود نیل حرکت کرد و صندوق را در آب انداخت. امواجِ سهمگینِ آب، صندوق را با خود بردند. این امواج به سوى دریا مى رفتند. مادر با حسرت به صندوق نگاه کرد، او با خود فکر کرد که سرانجام موسى چه خواهد شد؟ نکند او در دریا غرق شود؟ مادر بى تاب شده بود و مهرِ مادرى در وجودش شعله مى کشید و اشکش جارى شد. بار دیگر صدایى به گوشش رسید: «ما موسى را به تو باز مى گردانیم و دل تو را شاد مى کنیم». مادر با شنیدن این سخن آرام شد و به خانه خود رفت.امّا امواج دریا موسى(علیه السلام ) را به کجا برد؟ فصل بهار بود و ملکه مصر، هوس دریا کرده بود. او همراه با فرعون به کنار ساحل آمده بود تا هوایى تازه کند. سایبانى براى ملکه در کنار ساحل درست کرده بودند. کنیزان زیادى در صف ایستاده بودند. ملکه در کنار فرعون نشسته بود و به دریا خیره شده بود. نسیم بهارى مىوزید. صداىِ موسیقى آب به گوش مى رسید. صندوقی در دریا شناوربود! ادامه دارد... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
آخرین عروس : 72 قسمت داستان حضرت نرجس از روم تا سامرا مشخصات کتاب شماره کتابشناسي ملي : ۲۴۷۱۱۱۲ مشخصات نشر : قم: وثوق، ۱۳۸۹ فروست : اندیشه سبز ۲۹ وضعیت فهرست نویسی : در انتظار فهرستنويسي (اطلاعات ثبت عنوان و نام پدیدآور : آخرین عروس : داستان حضرت نرجس از روم تا سامرا/مهدي خدامیان آراني مشخصات ظاهري : ۱۹۲ص یادداشت : چاپ سوم شماره کتابشناسي ملي : ۲۴۷۱۱۱۲ عناوین اصلی کتاب شامل: 👇 مقدمه؛ سلام بر آفتاب نکنید ! درد عشق را درمانی نیست ، درجستجوی ملكه ملك وجود؛ در انتظار نشانی از محبوبم ، بشارت آسمانی برای قلب من؛ سر سفره افطار دعا می کنی !؛ صدای بال کبوتران سفید؛ پیش به سوی فهم قرآن ، بوسه بر قدم های آفتاب تابلوی زیبای مرا ببینید دیدار آخرین فرزند آسمان؛ من ذخیره خدایی هستم؛ منابع نویسنده، کتب، ناشر از دکتر مهدی خدّامیان آرانی ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت9⃣5⃣ همه نگاه ها به آن سو رفت. امواج دریا آرام آرام، صندوق را به طرف ساحل آورد. کنیزان به سوى صندوق رفته و آن را باز کردند، نوزاد زیبایى را در صندوق یافتند و او را براى ملکه آوردند. سال ها از زندگى زناشویى ملکه با فرعون مى گذشت امّا آنها بچّه اى نداشتند. وقتى ملکه نگاهش به موسى افتاد، خداوند مهرِ موسى(علیه السلام) را در دل او قرار داد. ملکه بى اختیار موسى(علیه السلام) را در بغل گرفت و او را بوسید و گفت: چه بچّه نازى! سپس ملکه رو به فرعون کرد و گفت: اى فرعون! این بچّه را به عنوان فرزند خود قبول کن! ببین چه بچّه خوشگلى است!فرعون مى ترسید این همان کسى باشد که قرار است تاج و تخت او را نابود کند، او مى خواست این بچّه را هم به قتل برساند. ملکه اصرار زیادى کرد و به او گفت: آخر تو بعد از گذشت این همه سال، نباید فرزند پسرى داشته باشى که بعد از تو این تاج و تخت را به ارث ببرد؟ با اصرار ملکه، فرعون در تصمیم خود دچار تردید شد. نگاهى به موسى کرد، خداوند در قلب او تصرّفى کرد و فرعون احساس کرد این بچّه را دوست دارد. آرى، فقط خداست که همه دل ها به دست اوست! همه نگاه کردند و دیدند که فرعون، موسى(علیه السلام) را در بغل گرفته است و او را مى بوسد و مى گوید: پسرم! همان لحظه اى که موسى(علیه السلام) در بغل فرعون بود، نوزادان زیادى در مصر کشته مى شدند. قدرت و عظمت خدا را ببین که چگونه موسى(علیه السلام) را در آغوش فرعون حفظ مى کند تا به وعده خود عمل کند. همه کنیزان به پایکوبى و رقص مشغول هستند، خداىِ دریا به فرعون پسرى عنایت کرده است!! در این هنگام، ناگهان صداى گریه موسى(علیه السلام) بلند شد، ملکه فهمید که این بچّه گرسنه است و بایدبه او شیر داد. او سریع افرادى را به سطح شهر فرستاد تا همه زنان شیرده را در قصر جمع کنند. ملکه با موسى به قصر رفت. زنان زیادى آمده بودند امّا موسى(علیه السلام ) از آنها شیر نمى خورد و فقط گریه مى کرد. فرعون غصّه مى خورد و از گرسنگى فرزندش خیلى ناراحت بود! به راستى چقدر کارهاى خدا عجیب ولى با حکمت و زیباست! ادامه‌دارد.... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت شصت0⃣6⃣ فرعون که هفتاد هزار نوزاد را کشته است تا موسى(علیه السلام) به دنیا نیاید، براى گرسنگى موسى غصّه مى خورد و ناراحت است. موسى(علیه السلام) خواهرى داشت که از این موضوع باخبر شد. او به مادر خود خبر داد و از او خواست تا او هم براى شیر دادنِ فرزند نزد فرعون برود. وقتى موسى(علیه السلام) در آغوش مهربان مادر خود قرار گرفت، شروع به شیر خوردن کرد. ملکه وقتى این صحنه را دید به سوى فرعون رفت و با شوقى زیاد فریاد زد: اى فرعون! بچّه ما شیر مى خورد! شادى تمام وجود فرعون را فرا گرفت. ملکه نگاه کرد دید که موسى(علیه السلام) با چه آرامشى در آغوش این مادر خوابیده است. او رو به مادر موسى(علیه السلام) کرد و گفت: آیا حاضر هستى که بچه ما را به خانه خود ببرى و او را براى ما بزرگ کنى؟ البته تو باید هر روز او را اینجا بیاورى تا ما بچّه خودمان را ببینیم؟ مادر موسى(علیه السلام) لبخندى زند و تقاضاى ملکه را پذیرفت. ملکه دستور داد تا هدیه هاى بسیار ارزشمند به او دادند و او را همراه با نوزادش با احترام روانه خانه خودش کردند. هنوز ظهر نشده بود که مادر در خانه خودش نشسته بود و موسى(علیه السلام) را در آغوش گرفته بود.او با خود فکر مى کرد که چگونه خدا به وعده خود وفا کرد. و قرآن چقدر زیبا در این آیه از آرامش مادر موسى(علیه السلام) سخن مى گوید: «فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ کَىْ تَقَرَّ عَیْنُهَا وَلاَتَحْزَنَ:موسى را به مادرِ او باز گرداندیم تا قلب او آرام گیرد». نرجس وقتى این آیه را مى شنود، اشک چشم خود را پاک مى کند و قلبش آرام مى شود. درِ خانه با شدّت بیشترى کوبیده مى شود، گویا آن جاسوس زن رفته و مأموران را خبر کرده است، گویا آنها شک کرده اند. در را باز کنید! حکیمه با سرعت مى رود در را باز مى کند، مأموران همراه با جاسوس زن وارد خانه مى شوند. آنها همه جاى خانه را مى گردند، به همه اتاق ها سر مى زنند، امّا هیچ چیز تازه اى نمى بینند. همه چیز در شرایط عادى است، براى همین آنها ناامیدانه از خانه بیرون مى روند. همسفرم! من به راز سخنِ خدا پى مى برم. آیا یادت هست وقتى مهدى(عج الله) در عرش بود و مهمانى خدا تمام شد، خدا به فرشتگان گفت: «به پدرِ مهدى بگویید که نگران نباشد، من حافظ و نگهبان مهدى هستم». خدا مى دانست که به زودى مأموران به این خانه خواهند آمد و اینجا را بازرسى خواهند کرد. امام عسکرى(علیه السلام ) نگران جانِ پسرش است، اگر فرعونِ زمان خبردار شود که مهدى(عج الله) به دنیا آمده است، حتماً او را شهید مى کند. هیچ کس نمى تواند مهدى(عج الله) را به شهادت برساند، زیرا خدا حافظ و نگهبان اوست. خدا کارى خواهد کرد که خبر ولادت مهدى(علیه السلام) از دشمنان پنهان بماند. ادامه‌دارد... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت1⃣6⃣ دیدارِ آخرین فرزند آسمان امروز یکشنبه، هفدهم ماه شعبان است. سه روز است که این نوزاد آسمانى به دنیا آمده است. فرشتگان گاه گاهى او را از آسمان به نزد مادر مى آورند و بعد از مدّتى او را به آسمان باز مى گردانند. *امام عسکرى(علیه السلام) در خانه خود نشسته است و به موضوع مهمّى فکر مى کند; از طرفى باید ولادت مهدى(علیه السلام) از حکومت عبّاسى مخفى بماند و از طرف دیگر باید شیعیان از این موضوع با خبر بشوند. شیعیان باید حجّت خدا را بشناسند، مهدى(علیه السلام ) امام دوازدهم آنها است. باید مهدى(علیه السلام) را به آنها معرّفى کرد تا در آینده آنها دچار فتنه ها نشوند. امام عسکرى(علیه السلام) مى داند که در آینده عدّه اى پیدا خواهند شد و این گونه با شیعیان سخن خواهند گفت: «امام یازدهم از دنیا رفت و هیچ فرزندى از او باقى نماند». باید فتنه آنها را خنثى کرد. این وظیفه بسیار سنگینى است که خدا بر عهده امام عسکرى(علیه السلام) گذاشته است، وظیفه اى که بسیار مهمّ و اساسى است. تو خود مى دانى که معرّفى مهدى(علیه السلام) به شیعیان باید با دقّت زیادى انجام شود. کافى است یکى از جاسوسان خلیفه از این موضوع باخبر بشود و به خلیفه گزارش بدهد، آن وقت خلیفه براى به دست آوردن مهدى(علیه السلام)، ممکن است به کارى دست بزند: دستگیرى امام عسکرى(علیه السلام)، زندانى و شکنجه کردن او، کشتن نرجس و...😔 خدا باید کمک کند تا امام عسکرى(علیه السلام) بتواند این مأموریّت را به خوبى انجام دهد. شب هیجدهم شعبان است، هوا مهتابى است، زیر نور ماه همه جا به خوبى نمایان است. من با خود فکر مى کنم: چند مأمور در کوچه اى که خانه امام در آنجا قرار دارد ایستاده اند. آنها همه چیز را زیر نظر دارند. کم کم ابرهاى سیاه آسمان را مى پوشانند، دیگر مهتاب پیدا نیست، همه جا در تاریکى فرو مى رود. صداى رعد و برق به گوش مى رسد، باران تندى مى بارد. سر تا پاى مأموران خیس شده است، یکى از آنها مى گوید: ـ زیر این باران، هیچ کس از خانه بیرون نمى آید، خوب است ما برویم و در جایى پناه بگیریم. ـ فکر خوبى است. آنها خود را با عجله به مرکز فرماندهى مى رسانند، مى بینند که همه، از فرمانده گرفته تا مأمور، مست شده اند و اکنون در خواب هستند، گویا اینجا بزم شراب برپا بوده است. ادامه‌دارد.... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت2⃣6⃣ آنها وقتى این صحنه را مى بیند نفس راحتى مى کشند، هیچ کس تا صبح به هوش نمى آید، آنها با خود مى گویند: مى توانیم این چند ساعت را راحت بخوابیم. موقعى که اذان صبح را بگویند به محل نگهبانى خود خواهیم رفت. در تاریکى شب، گروهى به سوى خانه امام عسکرى(علیه السلام) مى روند. در این کوچه هیچ نگهبانى نیست. آنها مى توانند به راحتى به خانه امام بروند. گویا امام قبلاً از همه آنها دعوت کرده است تا امشب براى مسأله مهمّى به خانه او بیایند. همه در حضور امام نشسته اند. امام مى خواهد با آن ها سخن بگوید، فرصت زیادى نیست، باید سریع به سراغ اصلِ موضوع رفت. امام به آنها خبر مى دهد که خدا به وعده اش عمل کرده و امام دوازدهم شیعه به دنیا آمده است. همه خوشحال مى شوند، بعضى ها به سجده مى روند و خدا را شکر مى کنند. امام از جا برمى خیزد و از اتاق بیرون مى رود، بعد از مدتّى، او در حالى که مهدى(علیه السلام) را روى دست گرفته است، وارد اتاق مى شود. همه از جاى خود بلند مى شوند و احترام مى کنند. اشک در چشم آنها حلقه مى زند. چهره مهدى(علیه السلام) مانند ماه مى درخشد، خالى که در گونه راستش است مثل ستاره مى درخشد. امام عسکرى(علیه السلام) به آنان رو مى کند و مى گوید: «این فرزند من است و امامِ شما بعد از من است. او همان قائم است که قیام خواهد کرد و همه دنیا را پر از عدالت خواهد نمود». سخن امام عسکرى(علیه السلام) کوتاه است، او پیام مهمّ خود را به شیعیان منتقل کرد. اکنون آنها مى دانند که امام زمانشان کیست. هر کدام از آنها باید سفیرانى باشند که در زمان مناسب این پیام را به دیگران برسانند. آرى، این پیام باید به همه برسد، به همه تاریخ! خط امامت ادامه پیدا کرده است. دنیا هرگز بدون امام باقى نمى ماند. اگر لحظه اى امام معصوم نباشد دنیا در هم پیچیده مى شود. مستحب است پدر براى فرزندش که تازه به دنیا آمده است «عَقیقِه» بکند. مى پرسى عقیقه یعنى چه؟ وقتى خدا به تو بچّه اى مى دهد گوسفندى تهیّه مى کنى و آن را ذبح مى کنى و با گوشتش غذایى تهیّه مى کنى و آن غذا را به مردم مى دهى. این کار باعث مى شود تا بلاها از فرزند تو دور شود. به این کار عقیقه مى گویند. امام عسکرى(علیه السلام) مى خواهد تا براى فرزندش، عقیقه کند، قلم و کاغذ در دست مى گیرد و نامه اى به بعضى از یاران نزدیک خود در شهرهاى مختلف مى نویسد و از آنها مى خواهد تا گوسفندانى را خریدارى نموده و براى مهدى(علیه السلام) عقیقه کنند. گویا سیصد گوسفند خریدارى مى شود و همه آنها به نیّت سلامتى مهدى(علیه السلام) ذبح مى شوند. خیلى از شیعیان از این غذا مى خورند و فقط چند نفرى از راز ولادت مهدى(علیه السلام) باخبر مى شوند. تولّد حضرت مهدى(علیه السلام) باید مخفى بماند، مبادا دشمنان خبردار بشوند. ادامه‌دارد‌‌‌‌‌‌... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت3⃣6⃣ امروز جمعه، بیست و یکم ماه شعبان است. هفت روز است که مهدى(علیه السلام) به دنیا آمده است. حکیمه دلش براى دیدن مهدى(علیه السلام) تنگ شده است. او به سوى خانه امام عسکرى(علیه السلام) مى آید تا گل نرجس را ببیند. حکیمه وارد خانه مى شود و خدمت امام عسکرى(علیه السلام) مى رود. سلام مى کند و جواب مى شنود. امام به او مى گوید: فرزندم مهدى را برایم بیاور. حکیمه به نزد نرجس مى رود، سلام مى کند و مى بیند که مهدى در آغوش مادر آرام گرفته است. اکنون مهدى را براى امام عسکرى(علیه السلام) مى آورد. پدر فرزندش را در آغوش مى گیرد، او را مى بوسد و با او سخن مى گوید: پسرم! عزیزم! برایم از کتاب هاى آسمانى بخوان! و مهدى شروع به خواندن مى کند. اوّل «صُحُف ابراهیم(علیه السلام)» را به زبان سریانى مى خواند. سپس کتاب هاى آسمانى نوح، ادریس و صالح(علیه السلام) را مى خواند. تورات موسى(علیه السلام) و انجیل عیسى(علیه السلام) و قرآن محمّد(صلی الله) را هم مى خواند. پدر با تمام وجودش به صداى فرزندش گوش مى دهد. مهدى(علیه السلام) بهترین قارى قرآن است! ادامه‌دارد... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت4⃣6⃣ *من ذخیره خدایى هستم همسفرم! دیگر موقع بازگشت است، خودت مى دانى که ما نباید در این شهر زیاد بمانیم. آماده سفر مى شویم. ما نمى توانیم به خانه امام عسکرى(علیه السلام) برویم. از همین جا دست روى سینه مى گذاریم و خداحافظى مى کنیم. از شهر بیرون مى آییم. سوارى را مى بینیم که آشنا به نظر مى آید. آیا تو او را مى شناسى؟ سلام مى کنم و مى گویم: ـ آیا ما قبلاً همدیگر را جایى ندیده ایم؟ ـ فکر مى کنم در خانه امام عسکرى(علیه السلام) همدیگر را ملاقات کردیم. آن شبى که امام عسکرى(علیه السلام)، خبر ولادت فرزندش را به شیعیانش داد. ـ یادم آمد. شما از یاران امام عسکرى(علیه السلام) هستید. اکنون کجا مى روید؟ ـ امام نامه اى را به من داده است تا آن را به ایران ببرم. ـ چه جالب. ما هم داریم به ایران مى رویم. ـ پس ما مى توانیم همسفران خوبى براى هم باشیم. حرکت مى کنیم....وقتى وارد خاکِ ایران مى شویم او به من خبر مى دهد که این نامه براى یکى از شیعیان شهر قم است. من خوشحال مى شوم زیرا من هم به شهر قم مى روم. ما دشت ها، کوه ها و صحراها را پشت سر مى گذاریم. روزها و شب ها مى گذرد. حالا دیگر در نزدیکى شهر قم هستیم. قم پایتخت فرهنگى جهان تشیّع است. امروز شیعیان در سامرّا و بغداد و کوفه در شرایط سختى هستند. قم پایگاهى براى مکتب تشیّع شده است. شیعیان در این شهر از آزادىِ خوبى برخوردار هستند. من رو به نامه رسان مى کنم و مى پرسم: ـ ببخشید، شما نامه را مى خواهید به چه کسى بدهید؟ ـ امام عسکرى(علیه السلام) این نامه را به من داده تا به «احمد بن اسحاق قمّى» بدهم. آیا تو او را مى شناسى؟ ـ همه او را مى شناسند او از علماى بزرگ این شهر است و همه به او احترام مى گذارند. اهل قم او را «شیخ» صدا مى زنند. ـ من مى خواهم به خانه او بروم. خیلى خوشحال مى شوم که مى توانم به او کمکى بکنم; شاید به این وسیله بتوانم از متن نامه باخبر شوم. ابتدا براى زیارت به حرم حضرت معصومه(سلام الله) مى رویم. آن بانویى که خورشید این شهر است. ادامه دارد..... .╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت5⃣6⃣ ساعتى در حرم مى مانیم، نماز زیارت مى خوانیم، اینجا بوى مدینه مى دهد، تو بوىِ گل یاس را مى توانى در اینجا احساس کنى. بعد از زیارت به سوى خانه شیخ مى رویم، در را مى زنیم امّا متوجّه مى شویم که شیخ در خانه نیست. از آشنایان سؤال مى کنیم که شیخ را کجا مى توانیم پیدا کنیم، جواب مى دهند باید به خارج از شهر برویم. کنار رودخانه. در آنجا مسجدى مى سازند. او در آنجاست. تو از من مى پرسى: چرا مسجد را در خارج از شهر مى سازند؟ من نمى دانم چه جوابى به تو بدهم، صبر کن تا از یکى بپرسم. به سمت خارج شهر حرکت مى کنیم تا به کنار رودخانه برسیم. نگاه کن، گویا همه مردم شهر در اینجا جمع شده اند. همه مشغول کار هستند و در ساختن این مسجد کمک مى کنند. یکى از دوستانم را مى بینم. صدایش مى زنم و از او توضیح مى خواهم. او مى گوید: ـ مگر خبر ندارى که این مسجد به دستور امام ساخته مى شود؟ ـ نه، من مسافرت بودم و تازه از راه رسیده ام. ـ چند ماه قبل نامه اى از سامرّا به شیخ احمدبن اسحاق رسید. در آن نامه امام عسکرى(علیه السلام) از شیخ خواسته شده بود تا مسجد بزرگى در این مکان ساخته شود. ـ چرا این مسجد در خارج از شهر ساخته مى شود؟ ـ این دستور امام است. این مسجد براى همیشه تاریخ شیعه است. روزگارى خواهد آمد که شهر قم بسیار بزرگ مى شود و این مسجد در مرکز شهر خواهد بود. به زودى ساختمان مسجد تمام مى شود و تو مى توانى در آن نماز بخوانى. شیعیان در طول تاریخ به این مسجد خواهند آمد و نماز خواهند خواند. شایسته است تو نیز وقتى به قم سفر مى کنى در این مسجد نمازى بخوانى. اینجا مسجد امام عسکرى(علیه السلام) است. به سوى شیخ احمد بن اسحاق مى رویم تا فرستاده امام عسکرى(علیه السلام)، نامه را تحویل بدهد. او همان پیرمردى است که آنجا در کنار جوانان کار مى کند. نزد او مى رویم. سلام مى کنیم و جواب مى شنویم. نامه رسان به او خبر مى دهد که نامه اى از سامرّا آورده است. چهره شیخ مانند گل مى شکفد. او به سوى رودخانه مى رود تا دست گِل آلود را بشوید، فصل بهار است و در رودخانه آب زلالى جارى شده است. اکنون شیخ نامه را تحویل مى گیرد و بر روى چشم مى گذارد. همه مى خواهند بدانند در این نامه چه نوشته شده است. شیخ عادت داشت که نامه هاى امام عسکرى(علیه السلام) را براى مردم قم مى خواند. شیخ نامه را باز مى کند و آن را مى خواند، اشک شوق در چشمانش حلقه مى زند. همه منتظر هستند بدانند در نامه چه چیزى نوشته شده است; امّا شیخ نامه را در جیب خود مى گذارد و به سوى خانه خود حرکت مى کند. همه تعجّب مى کنند; چرا او نامه را براى آنها نمى خواند؟ چرا؟ ادامه دارد....... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت6⃣6⃣ ـ کجا مى روى، آقاى نویسنده؟ ـ به خانه مى رویم. ما از سفرى طولانى آمده ایم و نیاز به استراحت داریم. ـ بعدها آن قدر فرصت داریم که استراحت کنیم. بیا برویم ببینیم ماجراى آن نامه چه بوده است؟ ـ باشد. برویم. راستش را بخواهى، من از این اخلاق تو خیلى خوشم مى آید، به خاطر همین است که تو این قدر پیش من عزیز هستى! به سوى خانه شیخ مى رویم. خانه او پشت بازار است. ما وارد بازار مى شویم. مغازه هاى زیادى است. با خود فکر مى کنى در هنگام بازگشت براى خانواده خود سوغاتى بخرى. وارد کوچه باریکى مى شویم، در کنار خانه شیخ مى ایستیم. درِخانه را مى زنیم، کسى در را براى ما باز مى کند. وارد خانه شده و درون اتاق مى نشینیم. تو نگاهت به گوشه اى خیره مى ماند. صدایت مى زنم، متوجّه نمى شوى. نمى دانم به چه فکر مى کنى. دوباره صدایت مى زنم، تو نگاهم مى کنى و مى گویى: «سادگى این خانه مرا به فکر فرو برد. خانه اى کوچک و ساده! چگونه باور کنم که اینجا خانه بزرگ ترین دانشمند جهان تشیع است؟». درِ اتاق باز مى شود و شیخ وارد مى شود، ما از جا برمى خیزیم. سلام مى کنیم و جواب مى شنویم. من سینه ام را صاف مى کنم و مى گویم: ـ شما نماینده امام عسکرى(علیه السلام) هستید. مى خواستیم بدانیم در آن نامه اى که صبح به دست شما رسید چه نوشته شده بود. شما چرا آن نامه را براى مردم نخواندید؟ ـ آن نامه اى خصوصى بود و نباید مردم از آن باخبر مى شدند. ـ آیا مى شود شما براى ما آن نامه را بخوانید؟ ـ گفتم آن نامه خصوصى بود. ـ من دارم کتابى براى جوانان مى نویسم، جوانان شیعه حق دارند بدانند در این نامه چه چیزى نوشته شده است. ـ گفتى که نویسنده اى! باشد. من نامه را براى شما مى خوانم تا آن را براى جوانان آینده بنویسى. روزگارى فرا مى رسد که دشمنان مکتب شیعه به فکر غارت اعتقادات جوانان خواهند افتاد. آن روز باید قلم نویسندگان شیعه از این مکتب دفاع کند. شیخ از جاى خود بلند مى شود و از اتاق بیرون مى رود. ادامه‌دارد... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت7⃣6⃣ وقتى شیخ برمى گردد، نامه امام در دست اوست. او نامه را بر چشم مى کشد و آن را باز مى کند و شروع به خواندن آن مى کند: «به نام خدا. خداوند به وعده خود وفا نمود و فرزند من به دنیا آمد. تو این مطلب را نزد خودت نگه دار و به مردم قم نگو. من این خبر را فقط به دوستان خصوصى خود گفتم و دوست داشتم که تو هم از آن با خبر شوى تا قلبت شاد شود همان طور که خدا قلب مرا شاد نموده است». با شنیدن این نامه خیلى به فکر فرو مى روم. چرا امام عسکرى(علیه السلام) دستور داده اند که خبر ولادت مهدى(علیه السلام) در شهر قم هم منتشر نشود؟ اینجا که قم و مرکز تشیع است. بیشتر مردم از علاقه مندان به اهل بیت(علیه السلام) هستند. چرا باید این خبر از آنها هم پنهان بماند؟ درست است که همه مردم این شهر شیعه هستند، امّا کشور ایران زیر نظر حکومت عبّاسیان اداره مى شود. آنها در همه شهرها، جاسوسان زیادى دارند که تمام خبرها را به خلیفه گزارش مى دهند. حتماً شنیده اى که روزگارى گریه بر حسین(علیه السلام) جرم بود و حکمش اعدام! ولى روزى که حسین(علیه السلام) در مدینه به دنیا آمد، همه مدینه غرق شادى شد. آرى، هیچ گاه خبر ولادت او جرم محسوب نمى شد. امّا اگر تو امروز خبر ولادت مهدى(علیه السلام) را بدهى، هم جانِ خود و هم جانِ امام خود را به خطر انداخته اى. به راستى که مهدى(علیه السلام) خیلى مظلوم است! حکومت عبّاسى سال هاست امام عسکرى(علیه السلام) را در سامرّا زندانى کرده است او زنان جاسوس استخدام کرده است تا اگر نرجس حامله بشود به او خبر بدهند. این حکومت مى خواهد هر طور شده است مهدى(علیه السلام) را به قتل برساند! اکنون شیخ به من رو مى کند و مى گوید: ـ براى جوانان از روزگارى که مهدى(علیه السلام) از دیده ها پنهان شود، بنویس. آنها باید براى آن روزگار سخت آمادگى پیدا کنند. ـ مگر قرار است مهدى(علیه السلام) از دیده ها پنهان شود؟ *ـ آرى، خود پیامبر در سخنان خود به این نکته اشاره کرده است که فرزندم مهدى(عایه السلام)، از دیده ها پنهان خواهد شد و در آن زمان بسیارى از مردم دچار گمراهى خواهند شد. ـ ما در آن زمان چه خواهیم کرد؟ ـ آیا دیده اى که در روزهاى ابرى، چگونه خورشید به جهان روشنایى مى رساند؟ اگر چه خورشید از دیده ها پنهان است; امّا به همه فایده مى رساند. در آن روزگار، مهدى(علیه السلام) را نخواهید دید امّا از نور آن حضرت بهره خواهید برد. خدا خودش کمک کند تا فریب فتنه هاى آن روزگار را نخوریم. ادامه‌دارد.. ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت8⃣6⃣ تو با شنیدن این سخنان شیخ به فکر فرو مى روى. معلوم نیست روزگار غیبت مهدى(علیه السلام) چقدر طول بکشد. شیعیان در آن زمان چه خواهند کرد؟ آنها باید منتظر ظهور مهدى(علیه السلام) باشند و براى ظهورش دعا کرده و با رفتار و کردار خود، زمینه آمدن آن حضرت را فراهم کنند. دیگر وقت آن است که زحمت را کم کنیم، از شیخ تشکّر کرده و خداحافظى مى کنیم. تو به سوى خانه من مى آیى. امشب من میزبان تو هستم. صبح زود آماده رفتن مى شوى. مى خواهى به شهر خودت بروى. من دوست دارم بیشتر بمانى; امّا تو مى خواهى به شهر خود بروى. خانواده ات منتظرت هستند. در آغوشت مى گیرم و به خدا مى سپارمت. خداحافظ، عزیز دل! روزها و شب هاى زیادى مى گذرد... خوب نگاه مى کنم، واقعاً خودت هستى؟ درست دیده ام، خودت هستى. به سویت مى آیم: ـ سلام، همسفر! ـ سلام، آقاى نویسنده، حال شما چطور است؟ ـ خوبم. شما کجا، اینجا کجا؟ ـ دلم هواى زیارت حضرت معصومه(سلام الله) را کرده بود. معلوم مى شود که از شهر خودت به قم آمدى تا دختر خورشید را زیارت کنى، آفرین بر تو! صبر مى کنم تا زیارت تو تمام شود و با هم به خانه برویم. وقتى از حرم بیرون مى آییم تو رو به من مى کنى و مى گویى: ـ آیا مى شود با هم به خانه شیخ برویم؟ ـ کدام شیخ؟ ـ همان شیخى که امام عسکرى(علیه السلام) براى او نامه نوشته بود. ـ شیح احمد بن اسحاق را مى گویى. باشد. امّا حالا تو خسته سفر هستى. فردا به آنجا مى رویم. ـ یک حسىّ به من مى گوید همین الان باید به آنجا برویم. ـ باشد. همین الان مى رویم. به سوى بازار حرکت مى کنیم. وقتى به کوچه شیخ مى رسیم، مى بینیم که شیخ از خانه بیرون مى آید. گویا او بارِ سفر بسته است. نزدیک مى شویم، سلام کرده و مى گویم: ـ ما داشتیم به خانه شما مى آمدیم. ـ ببخشید من الان مى خواهم به مسافرت بروم. ـ به سلامتى کجا مى روید؟ ـ به امید خدا مى خواهم به سامرّا بروم. تا نام سامرّا را مى شنوى، همه خاطرات آنجا برایت زنده مى شود، دیدار گل نرجس، بوى بهشت، زیارت آفتاب! ادامه‌دارد... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت0⃣7⃣ در فرصت مناسبى همراه شیخ به خانه امام عسکرى(علیه السلام) مى رویم، این سعادت بزرگى است که مى توانیم با امام دیدارى تازه کنیم. این دیدار روح تازه اى به ما مى دهد. امام محبّت زیادى به شیخ مى کند و با او سخن مى گوید و به سؤال هاى او پاسخ مى دهد. بعد از لحظاتى شیخ سکوت مى کند. هر کس جاىِ او باشد دوست دارد که مهدى(علیه السلام) را ببیند، این آرزوى اوست; امّا نمى داند که آیا این آرزو را به زبان بیاورد یا نه؟ آیا من لیاقت دارم مهدى(علیه السلام) را ببینم؟ آیا خدا این توفیق را به من مى دهد؟ شیخ در همین فکرهاست که ناگهان امام عسکرى(علیه السلام) او را صدا مى زند: «اى احمد بن اسحاق! بدان که از آغاز آفرینش دنیا تا به امروز، هیچ گاه دنیا از حجّت خدا خالى نبوده است و تا روز قیامت هم، دنیا بدون حجّت خدا نخواهد بود.رحمت هاى الهى که بر شما نازل مى شود و هر بلایى که از شما دفع مى شود به برکت حجّت خداست». اکنون شیخ رو به امام عسکرى(علیه السلام) مى کند و مى گوید: «آقاى من! امام بعد شما کیست؟». امام عسکرى(علیه السلام) لبخندى مى زند و سپس از جا برمى خیزد و از اتاق خارج مى شود. بعد از لحظاتى، امام عسکرى(علیه السلام) در حالى که کودک سه ساله اى را همراه خود دارد وارد اتاق مى شود.😍 شیخ به چهره این کودک نگاه مى کند که چگونه مانند ماه مى درخشد. امام عسکرى(علیه السلام) رو به شیخ مى کند و مى گوید:«این پسرم مهدى(علیه السلام) است که سرانجام همه دنیا را پر از عدل و داد خواهد کرد». اشک در چشم شیخ حلقه مى زند. او نمى داند چگونه خدا را شکر کند که توفیق دیدار مهدى(علیه السلام) را نصیب او کرده است. مشتاقانِ بى شمارى آرزو دارند تا گل نرجس را ببینند و از این میان امروز او انتخاب شده است. شیخ به فکر فرو مى رود. او مى فهمد که چرا توفیق این دیدار را پیدا کرده است. شیعیان قم از تولّد مهدى(علیه السلام) خبر ندارند. اگر براى امام عسکرى(علیه السلام) اتفاقى پیش بیاید، چه کسى باید براى مردم، امام بعدى را معرّفى کند؟ امروز او انتخاب شده است تا مهدى را ببیند و این خبر را به قم ببرد و مردم را به حقیقت راهنمایى کند. مردم قم باید امام دوازدهم خود را بشناسند. چه کسى بهتر از او مى تواند این مأموریّت را انجام بدهد؟ همه مردم قم به راستگویى او ایمان دارند. ادامه‌دارد... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت1⃣7⃣ شیخ به فکر فرو رفته است، او به مأموریّت مهمّ خود فکر مى کند. بعد از مدتّى، امام عسکرى(علیه السلام) رو به او مى کند و مى گوید: «به خدا قسم! زمانى فرا مى رسد که فرزندم از دیده ها پنهان مى شود و روزگار غیبت فرا مى رسد.در آن روزگار فتنه هاى زیادى روى مى دهد و بسیارى از مردم، دین و ایمان خود را از دست مى دهند. کسانى از آن فتنه ها نجات پیدا خواهند کرد که در اعتقاد به امامت فرزندم ثابت قدم بمانند و براى ظهور او دعا کنند». شیخ که با دقّت به این سخنان گوش کرده است به فکر فرو مى رود. به زودى روزگار غیبت آغاز خواهد شد، روزگارى که دیگر نمى توان امام را دید، براى شیعیان روزگار سختى خواهد بود، فتنه ها از هر طرف هجوم خواهد آورد. شیخ سخن امام عسکرى(علیه السلام) را به دقّت بررسى مى کند. راه نجات از آن فتنه ها مشخص شده است. هر کس بخواهد در آن روزگار، اهل نجات باشد، باید به دو ویژگى توجّه کند: الف. ثابت بودن بر اعتقاد به مهدى(علیه السلام) ب. دعا کردن براى ظهور مهدى(علیه السلام) شیخ با خود مى گوید که وقتى به قم بروم این سخن ارزشمند را براى مردم نقل خواهم کرد تا آنها به وظیفه خود آشنا شوند، او در همین فکر است که صدایى توجّه او را به خود جلب مى کند: «اَنا بَقِیّةُ الله: من ذخیره خدا هستم». این صدا از کیست؟ درست حدس زدى، این امام توست که خود را معرّفى مى کند. چرا مهدى(علیه السلام) خود را این گونه معرّفى مى کند؟ حتماً دیده اى بعضى افراد، وسایل قیمتى تهیّه کرده و آن را در جایى مطمئن قرار مى دهند. آن وسایل، ذخیره هاى آنها هستند. خدا هم براى خود ذخیره اى دارد. او پیامبران زیادى براى هدایت بشر فرستاد. پیامبران همه تلاش خود را انجام دادند امّا آنها نتوانستند یک حکومت الهى را به صورت همیشگى تشکیل بدهند، زیرا زمینه آن فراهم نشده بود. خدا مهدى(علیه السلام) را براى روزگارى ذخیره کرده است که زمینه ظهور فراهم شود و در آن روز، مهدى(علیه السلام)، حکومت عدل الهى را در همه جهان برپا خواهد نمود. آرى، مهدى(علیه السلام)، بَقیّةُ الله است، او ذخیره خداست. او یادگار همه پیامبران است. ادامه‌دارد... ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝
قسمت2⃣7⃣ همسفرم! امروز که مهدى(علیه السلام) در آغوش پدر است و بیش از سه سال ندارد، خودش را بَقیّةُ الله معرّفى مى کند، فردا نیز خود را این گونه معرّفى خواهد کرد. فرداى ظهور را مى گویم. فردایى که در انتظارش هستى. وقتى که خدا به مهدى(علیه السلام) اجازه ظهور بدهد او به کنار کعبه مى آید. آن روز فرشتگان دسته دسته براى یارى او خواهند آمد. جبرئیل با کمال ادب به نزد او خواهد رفت و چنین خواهد گفت: «آقاى من! وقت ظهور تو فرا رسیده است». مهدى(علیه السلام) به کنار درِ کعبه رفته و به خانه توحید تکیه خواهد زد و این آیه را خواهند خواند: «بَقِیَّةُ اللَّهِ خَیْرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ: اگر شما اهل ایمان هستید بقیّةُ الله برایتان بهتر است». آن روز صداى مهدى(علیه السلام) در همه دنیا خواهد پیچید:«من بقیةُ الله و حجّت خدا هستم». همسفرم! قرآن، چقدر زیبا، مهدى(علیه السلام) را معرّفى مى کند: بَقِیَّةُ اللَّه. از این به بعد هر وقت این آیه قرآن را مى خوانى به یاد مهدى(علیه السلام) مى افتى. به راستى چرا خدا مهدى(علیه السلام) را براى ما این گونه معرّفى مى کند؟ خدا مى گوید که این آقا براى ما بهتر از همه است. چرا؟ و تو باید ساعت ها بلکه روزها به سخن خدا فکر کنى... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ❎ پایان ❎ ╔═💎💫═══╗ @emamolasr ╚═══💫💎═╝