🍂 معلم گفت:ضمایر را نام ببر!
🍃 گفتم:
من...
من...
من...
من...
من...
من...
🍂 معلم گفت:پس بقیه؟!
🍃 گفتم: همه رفتند زیارت ارباب و تنها " من" مانده ام 😔😔
🍂 زائرکرب و بلا گفت:
خداحافظ
و رفت...
🍃 دل من پشت سرش
کاسه ی آبی شد و ریخت.......................
#اشک و #نگاه حسرت و تصویر #کربلا 💔
💔 این است روزگار #کربلا_نرفته_ها.....
🆔 @emamzade_dorche
#چشم_های_او_با_قاب ...
🌷 به کجا می نگری؟ به همان بهشتی که قرارست همچون مولایت بدون سر وارد آن شوی؟ نمی دانم خداوند چه فرقی بین #چشمان تو و چشمان ما گذاشته است که عکس چشمان تو دل را دگرگون می کند؟!
که نگاه گیرای چشمانت را آسمان هم بر نمی تابد...
🌷 همسر حاج ابراهیم همت میگفت یه روز نگاه کردیم به چشمای حاجی گفتیم حاج همت خیلی چشماتون زیباست خدا هم که زیبا پسند، نمی گذاره چیزای زیبا تو این دنیا بمونه و اونو برای خودش برمی داره
حاجی اگر روزی #شهید شدی مطمئنم خدا این چشمارو با خودش می بره...
🌷 همسر شهید همت می گفتند این چشما یکی به خاطر این زیبا بود که به #گناه باز نشده بود یکی به خاطر اینکه هر #سحر پا می شدم می دیدم این چشما در خونه خدا چه #اشکی میریزن...
گفتم مطمئنا این چشما رو #خدا خاطرخواه شده
آخر در #عملیات_خیبر خدا این چشمارو با #قابش برد.از بالای لبهاش رفت ...رفت پیش خدا.
🌷 و اکنون می فهمم .که نه ؛فقط می دانم که چه چیز آن چشم ها را چنان گیرایی و هیبتی می داد و همگان را در مقابلش به زانو در می آورد. همه را متعجب می ساخت و همه را در گیر می کرد...
🌷 دریایی که در آن چشم ها مشهود است، حاصل #اشک های #شبانه تو در #بارگاه احدیت بود.حاصل آن بود که راهی برای خود به دنیا و ما فیها باز نکرد. #پاک بودی پاک زیستی و پاک رفتی...
یا لیتنا کنا معک
🕊 #شادی_ارواح_طیبہ_شهداء_صلوات🕊
iD ↬ @emamzade_dorche
🕊 #شهیدانه 🕊
🔻 #التماس_تفکر
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
.
اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
.
.
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
.
.
به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
.
.
به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
.
.
به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
.
.
ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل...
کم آوردم...
گذشتم...
.
.
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
.
.
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...
.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
#تمام
.
.
.
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا
گاهی،نگاهی...
🌙 #شبتون_آرام_بہ_یاد_شهداء 🌙
@emamzade_dorche