🌷🕊
ماجرای #عکسماندگاری از دفاع مقدس که در ۲۱ دی ماه ۱۳۶۵ به تصویر درآمد
🔷️ احمد دهقان، شاهد عینی این تصویر می گوید: سـومین روز عملیـات کــربلای پنـج بود. تو محاصره و آتش شدید دشمن، نشسته نشسته رفتـم سمت سنگـر بغلی. عبـاس حصیبی و علـی شـاهآبادی دو تایی، توی سنـگر، کنـار هم نشسته بودند کـه یکـی از تیــرهای سیمـینوف عــراقی میخورد توی سـر عباس و رد میکند، میخورد توی سر علی و هردو در کنار هم بشهادت میرسند.
◇ تا ظهـر مقـاومت کـردیم و بعد عـراقیهـا ریختند سـرمان و مجبـور شدیم عقب بکـشیم.
◇ در آن نیمــروز خـونیـن ۲۱ دیمــاه سـال ۶۵
از یک گروهـان ۱۱۰ نفره فقـط ۲۹ نفـر باقی ماندند.
◇ رضـا احمدی دوربین شهـید شـاه آبادی رو برداشت و این تصویـر ماندگـار را ثبت کـرد.
بعد هم ساعت او را که در عکس میبینید برای خانواده شهید برداشت. فقـط زندههـا توانستند برگردند عقب و پیکـر مطهـر شهـدا جـا ماند.
🔹 سال ۷۵ پیکـر این دو شهـید تفحص و به خـاک سپرده شد.
تاریخ شهادت هر دو شهید عزیز ۲۱ دی ۱۳۶۵ - عملیات کربلای ۵ شلمچه
#شهید_احمد_حصیبی
#شهید_علی_شاهآبادی
🍃یادشان گرامی ونامشان جاودان
🍃دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهیدان والامقام هدیه می کنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#درودورحمتخداوندبرپدرومادراینشهیدبزرگوار
🤲 دعای این شهیدان عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
#نماز_اول_وقت
#سیره_شهدا
میگفت:
اگهطالبشهـادتـۍبدانکهنماز،
خوبهاولباشهوگرنههمهبلدنکه اول
غذابخورند،اولیهدلسیرچت کنند،اولبخوابند! خلاصهاولهمهکاراشونو
انجاممیدنبعدنمازبخونند..❗️
کسےکهدنبالشهادتهبایداز
تمومِتعلقاتدنیادستبکشه..👋🏼
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
#شهید
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🕊
مکالمه شهید مهدی #سلطانینژاد با مادر شهیدش
«مامان دوست دارم!»
شاید این آخرین تبریک مهدی ، به مادرش بود.
شاید مهدی میدونست که هفته آینده پدرش باید بالای تابوت همسر و دو فرزندش بایستد.
شاید دل کوچیکش، ذوق پرکشیدن تا پیش #قهرمانش، #حاج قاسم رو فهمیده بود.
شاید...، شاید...، شاید...
#حاج_قاسم
#شهید_قدس
#کرمان
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
#زندگی_بهسبک_شهدا
کارے را کہ انجـــــٰام میدهید..
حتےٰ نایستید کسے بگوید خستہ نباشید🤗
از همـــــٰان در پشتے بیـــــرون بروید🚪!
#شهید
#شهید_تهرانی_مقدم
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🕊
صاف بشین!
نمرده، تصادف نکرده که!
مردونه مثل خودش لات
واکنش برادر شهید امیر #سلطانینژاد به ناراحتی فرزندان #شهید..
#حاج_قاسم
#شهید_قدس
#کرمان
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
میگن اون دنیا
اونایی از پل صراط میگذرن
که توو این دنیا از خیلی چیزا گذشتن!
#تلنگر
#حسین_یکتا
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
#قسمت_یازدهم
#فصل_سوم
🔵 فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد.
چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دوازدهم
🔵 خانواده خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟