🌷🕊
🍃سلاموعرض ادب واحترام ☺️
ضمنتشکروسپاسازحضورهمه همراهان محترم کهازاولینروزافتتاحکانال تابهامروز درمهمانیلالههاهمراه همیشگی ماشدند.
خیرمقدم عرض میکنیم به همه عزیزانی که اخیراًدعوت ماراازسوی شهداپذیرفتند وبه محفل شهداییما پیوستند.
﴿حضورتکتکشماعزیزان باعث دلگرمی ماست﴾😌
شاید روزانه آشنایی بایک شهید ویا خصوصیات وخصلتهای پاک شهدایی که تاقیامت مدیونشان هستیم چنددقیقه ای بیشترازوقت مارانگیرد،
ولی ماباگرامیداشت وزنده نگهداشتن نام ویادآنها بیشترازهرکسی برکت به زندگی خودمان وارد میکنیم.
همنشینی باشهدارنگ بوی شهدایی به ماوزندگی مامیدهدشاید ماهم بتوانیم مثل این سروقامتان، خدایی شویم.
همانطور که درکلام خیلی از شهدا دیده میشود باشهداحرف بزنید از آنها بخواهید کمکتان کنند درحاجتهای دنیایی یا اخروی حتما کمک خواهندکرد .
درروز،ثواب کارهای خیر خودتان راازطرف شهدای عزیزبه امام زمان عج هدیه کنید وازشهدابخواهیدکه حواسشان به شماباشد.
حتی اگر برای حاجت دنیایی ما نتوانند کاری کنند( مصلحت نباشد) همه به اتفاق گفتندکه در آن دنیا حتما جبران خواهندکرد.
پس بیش از پیش باشهداباشیم .
امیدوارم همراه همیشگی مابمانید☺️
﴿طبق فرمایش مقام معظم رهبری فضیلت زنده نگهداشتن یادشهدا کمتراز شهادت نیست ﴾
شفاعت شهیدان شامل حال تک تک شماعزیزان
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
دوستانی که تازه وارد کانال شدید حتما از مطالب سنجاق شده بهره ببرید.😊
🌷🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷
✫⇠ #قسمت_نوزدهم
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد.
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷
✫⇠ #قسمت_بیستم
انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»
آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌷🕊
دست در دست زمانه
نام تو ورد زبان
میدویم در کوچههای بیکسی
دنبال تو
...به خدا بگویم یا به شما ؟!!!
آقا جان،
ومنعت السماء، یعنی دیگر آسمان هم فهمید که آمدنت دیر شده است و نمی بارد.
و ضاقت الارض، یعنی زمان هم فهمید که آمدنت دیر شده است و بر ما سخت میگیرد.
کاش زمین ما را ببلعد تا موانع ظهور فراهم آید.
و...یا...کاش اینقدر بشویم عاشق شما، که دیگر زمین و آسمان برای ما رجز نخواند.
🍁 سحر خیز مدینه کی میایی🍁
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
🌱#شبتون_امام_زمانی🌱
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
#سلام_امام_زمانم💚
دلبرم يوسف زهراست خدا ميداند
يادش آرامش دلهاست خدا ميداند
علت غيبت او هست گناه من و تو
خون جگر از گنه ماست خدا ميداند
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
آنچه روشن کند روزهای مرا،لبخندزیبای شماست.
✋سلام برشما همسنگران و دوستداران شهـــــداء 🍃
روزمان راباسلام وتوسل به شهدابیمه کنیم.
سلام برشهداییکه مردانه جنگیدندتاما امروز در آرامش وامنیت کامل زندگی کنیم.
امروزهرچی کارخیراز دستت برمیاد ازطرف رفیق شهیدمون ﴿#عزتاللهاوضح ﴾
برای امام زمانت انجام بده،
باشه؟؟
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷🕊
شهیدعزت الله اوضح
🌷ولادت: ۱۳۴۵/۳/۲ | همدان –ملایر
🕊شهادت: ۱۳۶۷/۲/۲۳ | شهادت: ارتفاعات شیخ محمد- عملیات بیت المقدس ۶
در سال ۵۹ با شروع حمله تجاوزکارانه بعث به میهن اسلامی ایران تصمیم بر رفتن به جبهه گرفت لیکن بدلیل نقش بسزائی که در واحد بسیج سپاه شهر ری داشت به وی اجازه رفتن داده نمی شد. ولی بهر صورت موفق شد برای اولین بار به یکی از جبهه های جنوب برود، و مدت شش ماه در جبهه باشد.
وی تالحظه شهادت خودش راوقف جبهه وجنگ کردو بارها مجروح شد.
سرانجام ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۷، پس از انجام عملیات بیت المقدی۶ در حین بازگشت از منطقه عملیاتی به قرارگاه تاکتیکی لشکر در حالیکه به اتفاق یکی از همرزمانش بر موتور سوار بود، از ناحیه گردن، پا و دست مورد اصابت خمپاره دشمن قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت رسید.
🔹️ سردار شهید عزت الله اوضح ، معاون اطلاعات و عملیات لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع)در قسمتی از وضیت نامه اش به پدر و مادرش می گوید:
◇ اگر فرزندتان شهید شد، وقتی به کربلای اباعبدالله الحسین می رسید در حرم آقا ابا عبدالله با خود آقا درد دل می کنید و من با یک حالت دیگر به شما بگویم من از سنگرهای جبهه، خاک پای شما عزیزان را می بوسم.
🔻 مناجات های شهید «عزت الله اوضح»:
◇ خدایا من آنکسم که از تو حیا نکرده ام و بیشرمانه عصیان تو روا داشته ام
◇ پروردگارا مسئلت من مسئلت موجود درمانده است که سخت محتاج و پریشان است نیرویش کاهش گرفته و گناهان اش افزایش یافته است
◇ خدایا درویش تهی دست اومده بدرگاهت که جز تو توانگری نمی شناسد.
◇ خدایا اگر دستم رو بگیری و بلندم داری آن کیست که تواند فرودم بیاورد.
🍃یادش گرامی ونامش جاودان
🍃دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهیدوالامقام هدیه می کنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#درودورحمتخداوندبرپدرومادراینشهیدبزرگوار
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊
فیلم ماجرای انگشتر اهدایی رهبری که خرج آزادی زنان زندانی شد.
🔹 خیرین و خانواده شهید مدافع حرم سعید انصاری در پنجمین پویش آزادی زنان و مادران زندانی جرایم غیر عمد در برج آزادی جمع شده بودند تا مقدمات انس این مادران زندانی با همسر و فرزندانشان را فراهم کنند.
◇ همسر شهید انگشتری را بهسمت جمعیت گرفت و گفت: انگشتر اهدایی رهبر معظم انقلاب است. اگر طالبی داشته باشد که میدانم دارد، این انگشتر را بخرد و پولش را به آزادی زنان زندانی اختصاص بدهد.
◇ از گوشه و کنار سالن صداهایی بلند شد. هر یک برای خرید انگشتر و اهدا آن برای آزادی زنان زندانی جرایم غیرعمد قیمتی را پیشنهاد میداد. نفر اول ۵۰ میلیون، نفر دوم ۶۰ میلیون، نفر سوم ۱۰۰ میلیون، نفر چهارم ۲۰۰ میلیون و نفر پنجم ۵۵۰ میلیون تومان پیشنهاد دادند.
◇ به اینترتیب با پیشنهاد نفر پنجم، ۵۵۰ میلیون تومان برای آزادی زنان زندانی جرایم غیرعمد تعلق گرفت.
مردم مااینجورین🥺
#جانمفدایرهبر
#رهبر
#شهیدسعیدانصاری
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
#خاطراتشهدا
شاسیبلند را کِی به ما میدهید؟
✨به روایت همسر شهید: مهدی خیلی شوخ بود. دفعه اول که رفته بود، من خانهی مادر شوهرم بودم که تماس گرفت. شمارهاش معلوم بود اما من توجه نکردم. تلفن را برداشتم، دیدم آقایی سلامعلیک کرد و گفت: «شما خانم موحدنیا هستید؟»، گفتم: «بله!»
مِنمِنکُنان گفت: «همسرتان...». با حالِ بدی گفتم:«آقا همسرم چی؟!» گفت:«همسرتان به درجه رفیع شهادت رسیدند.» من بغض کردم. یکلحظه خواهر شوهرم فهمید و به من اشاره کرد که این شمارهی مهدی است و اذیّتت میکند. منم خندهام گرفت اما خودم را کنترل کردم.
با لحن شوخی-جدی گفتم:«آقا ولش کن! این شاسیبلند را کِی به ما میدهید؟» با این جمله، مهدی فهمید دستش برایم رو شده و زد زیر خنده، گفت:«تو چقدر نامردی! منو به شاسیبلند فروختی؟» گفتم:«تا تو باشی مرا اذیّت نکنی!»
#شهیدمدافعحرم
#شهیدمهدی_موحدنیا🌷
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
#زندگی_بهسبک_شهدا
فراموش نمیکنم یکبار زمستون
خیلی سردی بود و در حال برگشت
به سمت خونه بودیم.
پیرمردی مشغول گدایی بود و از سرما میلرزید. تا دیدش فورا کاپشن گرون قیمتشو درآورد
و به اون پیرمرد داد !
بعدم یه دسته اسکناس بهش داد!
پیرمرد که از خوشحالی نمیدونست چی بگه ، مرتب میگفت:
جوون خدا عاقبتت رو بخیر کنه.
آخرم عاقبت بخیرشد🥺
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#شهید
#ماه_رجب
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
کاش در راه انقلاب همه مثل او فکر و عمل میکردیم
✨صبحانهای كه به خلبانها میدادم، كره، مربا و پنیر بود. یك روز شهید كشوری مرا صدا زد گفت: فلانی!
گفتم: بله.
گفت: شما در یك منطقهی جنگی در مهمانسرا كار میكنید. پس باید بدانید مملكت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی به سر میبرد. شما نباید كره، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است كه ما باید با توپ و تانكهای دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمیشود ما این گونه غذا بخوریم. شما باید یك روز به ما كره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. در سه روز باید از اینها استفاده كنیم وگرنه این اسراف است. من از شما خواهش میكنم كه این كار را نكنید. من گفتم: چشم.
#شهید_کشوری
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_بیست_ویڪم
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_بیست_ودوم
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🔸فصل چهارم
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌷🕊
#شهیدانه🕊
#حاجحسینیکتا:
رفقا شهدا ما رو انتخاب میکنند
نه ما شهدا رو
از بین این همه شهید
یکیشون مِهرش به دلت میشینه
و انگار نگاهش باهات حرف میزنه
حواست باشه که
حرمت این انتخاب رو نشکنی!
#شهید
#امام_زمان🌱
#ماه_رجب
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯