پنجشنبه است ✨
و مبعث پیامبر مهربانی
🌺به یاد عزیـزانی که
🕯در بیـن ما نیستند
🌺اما دعـایشان
🕯یادشـان
🌺خاطره شان با ماست
خدایـا ✨
🌺عزیزان مارا ببخش و بیامرز
🕯و جایگاه آنها را در بهشت
🌺همنشین خوبانت قرارده
الهی آمین 🙏
#پنجشنبه
#یاد_درگذشتگان
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
هر شب جمعه دلم یاد شهیدان میکند
یاد زینالدین و همت، یاد چمران میکند
حاجقاسم، تا سحر یاد شهیدانم ولی
چشمها را یاد چشمان تو گریان میکند
شب جمعه شهدایادکنیدتاشهداهم شمارانزدارباب یادکنند.
هدیه به روح ملکوتی و بلندهمه شهیدان ازصدراسلام تاکنون،امامشهدا،حاجقاسم عزیزمون صلوات
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫روز الست..
هر که به چیزی رسید و ما
عشق #حسین را به امانت گرفته ایم🥺
#شبجمعه ای شد وسلامی خدمت اقا
صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
#سلامعلیآلیس
#سلام_امام_زمانم 💚
دلم تنگ است این روزها، یقین دارم که میدانی
صدای غربت من را از احساسم تو می خوانی
شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین
بیا ای ابربارانی که دردم را تو می دانی
✨امروز را با سلام بر تو آغاز میکنیم!
سلام بر تو... که صاحباختیار مایی!
#العجلمولایغریبم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊
#آدینههای_بدون_سردار
حضرت آیتالله خامنهای: شهادت پاداش تلاش بیوقفهی او در همهی این سالیان بود...
#حاج_قاسم
#شهید_قدس
#جان_فدا
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
آنچه روشن کند روزهای مرا،لبخندزیبای شماست.
✋سلام برشما همسنگران و دوستداران شهـــــداء 🍃
روزمان راباسلام وتوسل به شهدابیمه کنیم.
سلام برشهداییکه مردانه جنگیدندتاما امروز در آرامش وامنیت کامل زندگی کنیم.
امروزهرچی کارخیراز دستت برمیاد ازطرف رفیق شهیدهمون ﴿#محمدرضاتورجیزاده﴾
برای امام زمانت انجام بده،
باشه؟؟
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷🕊
#شهیدمحمدرضاتورجیزاده
رفتارهای عارفانه و سلوک شهید باعث شد تا همه به عنوان شهیدی که به حضرت زهرا (س) علاقه زیادی داشت و همین علاقه باعث شده بود تا مسیر سیر و سلوک را به سرعت طی کند تو را بشناسند.
او به حضرت زهرا (س) علاقهی وافری داشت و در غالب مداحیهای از مصائب ایشان میخواند. گفته بود من در عملیاتی شهید میشوم که رمز آن یازهرا (سلام الله علیها) است. وصیت کرده بود که بر روی سنگ قبرش بنویسند: «یازهرا (س).»
به نماز اول وقت اهمیت فراوانی میداد و قران کریم را بسیار تلاوت میکرد. در جبهه بارها مجروح شدبه گونهای که در میان دوستان به شهید زنده معروف بود.
هر بار پیش از بهبودی کامل باز به جبهه رفت. سرانجام این مجاهد خستگی ناپذیر در پنجم اردیبهشت ۶۶ در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین فرماندهی گردان یا زهرا (س) در سنگر فرماندهی به شهادت رسیدند.
جراحتی که موجب شهادت او شد همچون حضرت زهرا (س) بود، جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکشهایی مانند تازیانه بر کمرش اصابت کرد.
🍃یادش گرامی ونامش جاودان
🍃دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهیدوالامقام هدیه می کنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#درودورحمتخداوندبرپدرومادراینشهیدبزرگوار
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل هست مبتلای تو یاصاحب الزمان
دارد به سر هوای تو یاصاحب الزمان
تا جمعه ها به خاطر تو ندبه میکنم
سرمستم از دعای تو یاصاحب الزمان
لطفی کن از کرم که بیفتد نگاه من
یکدم به جای پای تو یاصاحب الزمان
چشمم به راه مانده و گوشم به کعبه است
تا بشنوم صدای تو یاصاحب الزمان
میثم فدای عشق علی شد قبول کن
من هم شوم فدای تو یاصاحب الزمان
تو پادشاه هر دو سرایی که گشته اند
شاه و گدا، گدای تو یاصاحب الزمان
باشد دعای حضرت زهرا س به روز و شب
عجل فرج برای تو یاصاحب الزمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_پنجاه_وهفتم
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.»
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_پنجاه_وهشتم
نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.
صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_پنجاه_ونهم
بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم.
به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_شصتم
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌹آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی (رحمت الله علیه)
🔻پدرم از عبد الکریم کفاش پرسیده بود ،چرا امام زمان(علیه السلام) به دیدن تو می آید؟
🔹سید عبدالکریم گفت:
🔻حضرت به من فرمود:چون تو نفست را کنار زده ای من به دیدارت می آیم.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐تو امام زمان رو هفته به هفته یادت رفت...
...هیچخیریبه مانمیرسه مگربه عظمت امام زمان
#اللّهُمَّبارِکلِمَولاناصاحبِالزَّمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این رجبیون
التماس دعا ...
دراین شبهای آخر ماه رجب
خدایا ببخش، خدایا ببخش
...من هیچ نفهمیدم که چگونه توانم بنده ی خوبی برای تو باشم...
وقتی شهدا را دیدم، دریافتم که حتی نفس کشیدنها هم باید برای تو باشد.
من نفهمیده بودم آخرین حجت تو در غیبت است.
اما شهدا نشانم دادند و راه انتظار را هم به من آموختند.
مرا ببخش اگر بنده خوبی برای تو نبودم.
لیک این را میدانم که تو خدای خوبی هستی.
🍁اللهم اغفرلی الذنوب به آقایی ات...🍁
گر ببخشی ام، وارد خواهم شد به ماه رسول مهربانی.
گر نبخشی ام، در ماه شعبان المعظم دست به دامان رحمت اللعالمین خواهم شد.
حال آیا...میبخشی ام؟؟؟
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
#ماه_رجب
#شبتون_مهدوی
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯