🌷🕊
#آدینه_های_بدون_سردار
اینجا هیچکس
شبیه حرف هایش نیست
اماتوتفسیردقیق چشم هایت بودی !🥺
#حاج_قاسم
#صبحتون_شهدایی
#حاج_قاسم
#شهید_قدس
#جان_فدا
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
✋سلام برشما همسنگران و دوستداران شهـــــداء 🍃
روزمان راباسلام و #توسل به شهدا #بیمه کنیم.
سلام برشهداییکه مردانه جنگیدندتاما امروز در آرامش وامنیت کامل زندگی کنیم.
رزقامروزراازاینشهیدبزرگواربگیریم👇
امروزهرچی کارخیراز دستت برمیاد ازطرف رفیق شهیدمون ﴿#داودحقوردیان﴾
برای امام زمانت انجام بده،
باشه؟؟
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷🕊
#پاسدارشهیدداودحقوردیان
در پانزدهمین روز بهار 1341، همزمان با روئیدن جوانه ها و بهار گلها، در دامان پدر و مادری مومن و ترک زبان در شهرستان منجیل متولد شد.
رشد و نمو دوران نونهالی او همراه با کسب تحصیل دوران ابتدایی در زادگاهش سپری شد، اما بنا به موقعیت شغلی پدر به رشت عزیمت و دوران تحصیلات راهنمایی تا دبیرستان را در شهرستان رشت سپری کرد.
(مژدگانی سردار داود 10 روز قبل از شهادتش)
سردار شهید داود حقوردیان دو ماه پس از ازدواج، مجدد راهی جبهههای جنوب شد و در مصاف با دشمنان میهن اسلامی شجاعانه نبرد کرد و در تاریخ 9 اردیبهشت 61 یعنی فقط 10 روز قبل از شهادت خود در تماس تلفنی که با مادر و همسر مکرمهاش داشت پس از شنیدن مژده مادر مبنی بر عطیه الهی خداوند به آنها خطاب به مادر میگوید:« اما من مژده بزرگتری برای شما دارم که 10 روز دیگر موعد آن فرا میرسد »، تاریخ شهادتش را به خانواده اش اعلام کرد و سرانجام در روز یکشنبه 19 اردیبهشت 61 در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله دشمن بعثی از ناحیه دست چپ و پشت مجروح و در عنفوان جوانی ندای حق را لبیک گفت و به عرشیان پیوست.
🍃یادش گرامی ونامش جاودان
🍃دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهیدوالامقام هدیه می کنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#درودورحمتخداوندبرپدرومادراینشهیدبزرگوار
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
عرض ادب واحترام
دیروز قسمت ۱۱۷ #رمان_دختر_شینا رانگذاشته بودیم
خداراشکر حواسها جمعه ازدیشب کلی پیام داشتیم😊
هم اکنون میگذارم خدمتتون
۱۱۷و۱۱۸و۱۱۹ را باهم میذارم که پشت سر هم دوباره بخونید
ان شاءالله دو قسمت ۱۲۰ و۱۲۱ راهم تاشب براتون میذارم
ممنون ازتوجهتون😍
🌷🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهفدهم
صمد راست میگفت .
صاحبخانه خوب و مهربانی داشتیم که طبقه پایین مینشستند.
همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم
اول شیشهها را پاک کردم خودم دست تنها موکتها را انداختم یک فرش ۶ متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود،
فرش راوسط اتاق پهن کردم پشتیها را چیدم دور تا دور اتاق خانه به رویم خندید.
چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود تا مویی روی موکت میافتدخم میشدم و آن را برمیداشتم خانه قشنگی بود دو تا اتاق داشت که همان اول کاری در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی آشپز خانهای داشت ودستشویی و حمام همین .
اما قشنگترین خانهای بود که در همدان اجاره کرده بودیم عصر صمد آمد با دو حلقه چسب برق سیاه چهارپایهای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم دیدم روی تمام شیشهها با چسب ضربدر مشکی زده جای انگشتهایش روی شیشهها مانده بود با اعتراض گفتم:چرا شیشهها را اینطور کردی حیف از آن همه زحمت، یک روز تمام شیشه پاک کردم
گفت :جنگ شده عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده این چسبها باعث میشود موقع بمباران شکستن شیشهها، خورده شیشه رویتان نریزد چارهای نداشتم شیشهها را اینطوری قبول کردم؛.....
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهجدهم
چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: «چه خبر است؟!»
گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»
بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت.
خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.
کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.»
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_ونوزدهم
منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.» زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.»
گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد.
اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود. تصمیمم عوض می شد.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 داستان عنایت ویژه امام زمان عج الله فرجه الشریف به شهید جلال افشار
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
#افطار_حرم_یار_می_چسبد❤️
قاب ڪردم همه جا بر روے دیوار حرم
نذرڪردم ڪہ بیایم صدویڪ بارحرم
آرزوے « #رمضان_های مرا» می بینی؟
ڪاش مهمان بشوم لحظه افطار حرم
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
#التماس_دعا
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وبیستم
هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.»
با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند.
آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم.
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وبیست_ویڪم
با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.»
این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!»
گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.»
گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»
رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
#جمعههایانتظار
🌱آخرین جمعه ی سال است بیا
شیعه آماده ی بخشیدن جان است بیا
🌱سعی ما بوده کمی لایق دیدار شویم
صاحبا، تشنه وصل تو زمان است بیا...
🌱حسرت دیدن روی تو به دلها مانده
ای که دیریست رخت سر نهان است بیا...
🌱مهدیا مجمع ظلم است که میدان دارست
چشم مظلوم به تو جانِ جهان است بیا...
🌱کاش این جمعه بود جمعه آخر، مولا
این امید همه ی منتظران است بیا...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🌷🕊
امام خامنه ای:جوانان لشکر عاشورا وسرداران شجاع آذربایجانی شهید مهدی باکری،شهیدحمیدباکری وشهدای دیگر در میدانهای نبردجانشان راقربان اسلام وقرآن کردند.
🌹25اسفندسالروزشهادت مهدی باکری
🕊شادی روحشان صلوات
أللَّھُمَصَلِّ؏َلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَ؏َـجِّلْفَرَجھُمَ
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊
🎥آقا مهدی باکری جوانمرد آذربایجان ایران یادش تا ابد گرامی باد
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍امروز سالگرد حاج احمد آقا است؛
سید احمد خمینی ۲۴ اسفند ۱۳۲۴ در قم متولد شدند و ۲۵ اسفند ۱۳۷۳ در تهران در اثر عارضه ی قلبی از دنیا رفتند.
✅ ولایت پذیری را باید از او آموخت.
روح پرفتوحش قرین رحمت الهی
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
.
💠 #یا_اباصالح_المهدی_ادرکنا
🍃 خبری از شما نشد آقا
آخرین جمعه هم رسید امسال، خبری از شما نشد آقا
چشم ما با شما نشد روشن، دل غمدیده وا نشد آقا
روزها رفت و هفتهها بگذشت، ماهها در پی هم آمد و رفت
سال هم میرسد به آخر و باز حاجت ما روا نشد آقا
اشتیاق، انتظار، صبر، فراق، چشم ما شد سپید در غم تو
روز هجران بهسر نیامد باز، نوبت وصل ما نشد آقا
جمعهها آمدند از پی هم، با تو گفتیم شرح دردِ فراق
زخم این سینه التیام نیافت، درد کهنه دوا نشد آقا
گریه کردیم و ناله سردادیم: العجل العجل! بیا مهدی
در فراق تو اشک باریدیم، دل ز داغت جدا نشد آقا
دل به داغ تو مبتلا کردیم، ندبه ندبه تو را صدا کردیم
ما برای فرج دعا کردیم، مستجاب این دعا نشد آقا
از تو حتی نیامده خبری تا که دلخوش به آن خبر باشیم
در افق از شکوه آمدنت گردی آخر بهپا نشد آقا
عالم از ظلم و جور پر شده است، کی تو پا در رکاب خواهی کرد؟
العجل صاحبالزمان! الغوث! وقت عدل و وفا نشد آقا؟
در خزان فراق پژمردیم، بد شنیدیم و زخمها خوردیم
در غمت جان به لب شدیم اما جان فدای شما نشد آقا
روز از روضۀ غمت زاریم، شب چو شمع از فراق بیداریم
ای بهار حقیقی، آمدنت خبر سال ما نشد آقا
در میان زلال بارش اشک، دیدن تو عجب صفا دارد
شاه خوبانی و تماشایت قسمت این گدا نشد آقا
اشتیاق، انتظار، صبر، فراق، جمعهها واژههای دلتنگی
آخرین جمعه رو به پایان است، خبری از شما نشد آقا...
محمدتقیعارفیان
#انتظار
#مهدویت
#یا_صاحبالزمان
#زمینهسازی_برای_ظهور
#امام_زمان
#بهارقرآن
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
AUD-20220408-WA0005.
2.55M
#دردآشنا👆
#مناجات_با_خدا 🤲
مهدی رسولی 🎤
التماس دعا😭