ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی
خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی
رازی میان چشم تر و گنبد طلاست
آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی
السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم
╭🏴🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🏴🕊
#شهیدماشااللهرنجبربافقی
فروردین ماه سال ۱۳۳۶
درشهرستان بافق بدنیا آمد..
سال ۱۳۵۷ درانتظامات سنگ آهن مشغول به کار شد.
سال ۱۳۵۸ ازدواج نموده، دو پسر و یک دختر حاصل این ازدواج میباشد.
ازپاییز سال ۱۳۵۹ در جبهه به عنوان خدمهی توپ ۱۰۶ جنگیده است.
ودر تاریخ ۱۱فروردینماه سال ۱۳۶۶ در شلمچه
بر اثر اصابت ترکش به چشم چپ به شهادت رسیده است.
سالروزشهادتت مبارک
رفیق شهید
شادی روح شقایق پرپر
شهیدماشاالله رنجبروامواتش #صلوات
أللَّھُمَصَلِّ؏َلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَ؏َـجِّلْفَرَجھُمَ
╭🏴🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🏴🕊
شهیدماشاءالله رنجبرعموی یکی ازاعضای خوب کانال هستند که معرفی شدندتادر سالروز شهادتشون ازایشان یادشود.
#یادشهیدباصلوات
أللَّھُمَصَلِّ؏َلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَ؏َـجِّلْفَرَجھُمَ
کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهورا تر..
بهشت اینجاست اینجایی که دارم چای مینوشم..
بژودی روزیتون ان شاءالله
#مشهد
#حرم
#امام_رؤوف
#چایخانه_حضرت
╭🏴🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وپنجاه_وچهارم
خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.»
بچه ها را زمین گذاشت و گفت: «طعنه می زنی؟!»
عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر می کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچه های طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!»
ناراحت شد. اخم هایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر می کردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زن های دیگری هم هست. آن هایی که جنگ یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچه هایشان را گرفته. مادری که تنهاپسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می کند. جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بی خرجی رها کرده اند و آمده اند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آن ها را می بینم، از خودم بدم می آید. برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وپنجاه_وپنجم
اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!»
از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.»
خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.»
صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.»
بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.»
لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.»
صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!»
معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.»
چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وپنجاه_وششم
همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید.
روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.»
از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم.
عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
اگر میخواهید کارتان برکت پیدا
کند
به خانواده شهدا سر بزنید،
زندگی نامه شهدا را بخوانید،
سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی
را پرورش دهید . .
|شهیدمصطفیصدرزاده|
╭🏴🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
وقتی عشقِ حسین (ع)
در جانت ریشه کرد
دیگر قدرت ماندن نداری
در قافله حسین (ع)
کسی قصدِ ماندن ندارد
همه بار سفر بستهاند ...
#راهیان_کربلا
#اعزام_به_جبهه
#پیش_بسوی_حرم_حسینی
#رمضان
#شب_قدر
╭🏴🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🏴🕊
در ماه مبارک رمضان، هر شب ٢ ساعت قبل از اذان صبح بیدار ميشد و نافله و قرآن و دعای سحر را ميخواند و به سجده طولانی ميرفت و استغفار میكرد...
#حاج_قاسم
#شهید_قدس
#جان_فدا
#ماه_رمضان
#شب_قدر
╭🏴🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
#سلام_امام_زمانم
السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الهادِمُ لِبُنیانِ الشِّرکِ وَالنِّفاقِ...
آمدنت نزدیک است...
و صدای قدم هایت لرزه بر جان طاغوت ها انداخته!
سلام بر تو و بر روزی که بُت های روزگار یکی یکی به دستان ابراهیمی تو سقوط کنند!
صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭🏴🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷شهدا با معرفتند
پا که در مقتلشان گذاشتی قسمشان بده به رفاقتشان؛
و یقین کن حاضرند باز هم جان بدهند
تا تو جان بگیری
از شهدا بخواه تا دستت را بگیرند...
#یاد_شهدا_کمتر_از_شهادت_نیست
╭🏴🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
✋سلام برشما همسنگران و دوستداران شهـــــداء 🍃
روزمان راباسلام و #توسل به شهدا #بیمه کنیم.
سلام برشهداییکه مردانه جنگیدندتاما امروز در آرامش وامنیت کامل زندگی کنیم.
رزقامروزراازاینشهیدبزرگواربگیریم👇
امروزهرچی کارخیراز دستمون برمیاد ازطرف رفیق شهیدمون ﴿#مجیدافقهیفریمانی﴾
برای امام زمان جانمون انجام میدیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🏴🕊
فرماندهٔگردان والعادیات لشگر ۲۱ امامرضا(؏)
#سردارشهید_مجید_افقهیفریمانی
●ولادت : ۱۳۴۴/۱/۷ فریمان ، خراسانرضوی
●شهادت : ۱۳۶۶/۱۱/۳ عملیات بیتالمقدس ۳
هرگز راضى به بازگشت از منطقه نبود. مخصوصا با به شهادت رسیدن برادرش ـ رضا ـ كه همواره یار و همراه او بود، عزم و ارادهى اوبراى ادامهى راه راسختر گردید. به پدرش گفته بود:«خون بهاى رضا 5000 بعثى است. تا 5000 بعثى را نكشم برنمیگردم.»
عملیّات در شبى سرد و برفى به فرماندهى خود او آغاز شد و او با عصا پیشاپیش نیروهایش به راه افتاد. در حین عملیّات با شنیدن صداى صفیرخمپاره، معاونش را از بالاى خاكریز پایین كشید و در نتیجه خودش مورد اصابت تركش قرار گرفت.
🔸تركش به قلبش خورده بود امّا او مثل همیشه با آرامشى غیر قابل تصّور میگفت: «چیزى نیست. اگر حركت نكند طورى نمیشود.» وقتى او را سوار بر برانكارد میبردند، خندهكنان براى بچّهها دست تكان میداد و در همان حال در حالى كه شهادتین را زیرلب زمزمه مىكرد، چشمانش را بست و به دیدار معبود شتافت.
🍃یادش گرامی ونامش جاودان
🍃دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهیدوالامقام هدیه می کنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#درودورحمتخداوندبرپدرومادراینشهیدبزرگوار
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
╭🏴🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯