🌷🕊
#زندگی_بهسبک_شهدا
دَستش توی عملیات قطع شـده بود.
یه روز که اومدم خونه دیدم لباس کثیف
رو شسته، بهش گفتم: مادر برات بمیره!
چطور با یک دست اینها رو شستی؟
گفت: مادر! اگه دو تا دستم رو هم نداشتم
باز وجدانم راضی نمیشد کـه من خونه باشم
و شما زحمت شستن لباسها رو بکشی...
#شهیدعلیآقاماهانی🌷
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
#تلنگر⚠️
میدونۍبدترینجاۍزندگۍڪجاست؟
اونجاکہبہخاطریہفیلم،نمازتوسریعمیخونۍ
یااصلانمیخونۍتابہاونفیلمبرسۍ!💔
فقط،فڪرنمیکنۍروزقیامتاونۍکہ
بہدادتمیرسہنمازه،نہدیدنفیلم🙂•
#نمازاولوقت
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
30.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🕊
🌷روایت حاج قاسم از شهیدی که از ماندن خودش خجالت می کشید.
🔷️ سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در شرح عملیات آبی و خاکی کربلای پنج درباره سردار شهید علی عابدینی که یک ترکش به سرش خورده و پهلویش هم شکافته شده بود و با پلاستیک جلوی روده هایش را گرفته بودند ؛ می گوید:
◇ وقتی می خواستم به شهید عابدینی بگویم که در عملیات حضور نداشته باش، یک خجالت عجیبی در ماندن او دیدم.
#شهید_علی_عابدینی
#یادشهداباصلوات
#حاج_قاسم
#شهید_قدس
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_سی_وپنجم
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_سی_وششم
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌷🕊
ای کاش ما هم میتوانستیم
مثل ِ شهید چمران
خودمان را از تعلقات و وابستگی دنیا
رها کنیم و خدمت ِخداوند عرض کنیم:
"من قید و بندها را پاره کرده ام
دنیا و ما فیها را سه طلاقه گفتهام"
کاش مثل شهید همت میتوانستیم بگوییم
"زندگی را دوست دارم اما نه آنقدر که آلوده اش شوم
و خویشتن را گم و فراموش کنم."
خدایا!
نذار این قلب، بدون شهادت از کار بیفته....
#شهید
#امام_زمان
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
#سلام_امام_زمانم
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُدَّخَرُ لِتَجْدِیدِ الْفَرَائِضِ وَ السُّنَنِ...
🌱رگ خشک احکام الهی جز با خون گرم حضور تو جان تازه نمی گیرد!
🌱سلام بر تو ای گنج ودیعه شده در خزائن الهی.
و سلام بر روزی که به یُمن جاری شدن احکام خدا، درخت شادی انسان شکوفه خواهد زد.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
آنچه روشن کند روزهای مرا،لبخندزیبای شماست.
✋سلام برشما همسنگران و دوستداران شهـــــداء 🍃
روزمان راباسلام وتوسل به شهدابیمه کنیم.
سلام برشهداییکه مردانه جنگیدندتاما امروز در آرامش وامنیت کامل زندگی کنیم.
امروزهرچی کارخیراز دستت برمیاد ازطرف رفیق شهیدمون ﴿#علیدهقانمنشادی﴾
برای امام زمانت انجام بده،
باشه؟؟
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷🕊
#شهیدعلیدهقانمنشادی
تولد:1344/01/04
شهادت:1365/10/21 شلمچه
عملیات:کربلای پنج
محل خاکسپاری:گلزار شهدای خلدبرین یزد
زندگینامه:
چهارم فروردين 1344، در شهرستان يزد به دنيا آمد. پدرش حسن، كارگر كارخانه بود و مادرش سادات نام داشت. تا دوم متوسطه در رشته تجربي درس خواند. به عنوان پاسدارمدت شش سال در جبهه حضور فعال داشت.آخرین مسئولیت او فرمانده محور عملیات بود.
بيست و يكم دي 1365، با سمت فرمانده محور در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، پا و دست، شهيد شد. مزار او در گلزار شهداي خلدبرين زادگاهش واقع است.
🍃یادش گرامی ونامش جاودان
🍃دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهیدوالامقام هدیه می کنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#درودورحمتخداوندبرپدرومادراینشهیدبزرگوار
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
متن کامل #وصیتنامۀ شهید علی دهقان منشادی
بسم الله الرحمن الرحیم
لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم
آگاه و بیدار و مشتاق برای رسیدن به معبودم در این راه قدم برداشته و خوشحال به درگاهش شکرگزارم از این که لطفش شامل حالم شد و از ظلمت نجات یافتم مولایم را سپاس می گویم و از او عاجزانه می خواهم که مرگم را شهادت در راه خویش قرار داده و آن دنیا با شهدا محشورم نماید.
درود به رهبر کبیر انقلاب که ما را از ظلم رهانید و راهنما و هادی ما بسوی نور شد. سلام بر شهدای عزیز این انقلاب که ندای رهبرشان را لبیک گفته و هستی خود را نثار اسلام کردند. امت اسلام باید بدانند که فقط این انقلاب بعهده ی آنهاست و اگر خدای ناکرده در این زمان که از هر طرف مورد هجوم قرار گرفته ایم ضربه ای به اسلام وارد شود در پیشگاه خداوند متعال مسئول خواهیم بود. نگذارید عوامل نفاق یا استکار جهانی همدست شده و انقلاب عزیزمان که ثمره خون صدها هزار شهید است را از داخل فاسد کرده و بی محتوی نمایند. انشاء الله که این انقلاب متصل به انقلاب امام زمان (عج) شود و ملت ما همگی سرباز آن حضرت خواهند بود.
از پدر و مادرم معذرت می خواهم که در این مدت عمرم جز زحمت چیزی برایشان نداشتم و همسر خوبم که چیزی را برای گفتن نمی یابم. امیدوارم از این ناملایماتی که در زندگیمان برایتان پیش آمده من را ببخشید. و صبر پیشه کنید. در آخر سفارشی به فرزند عزیزم دارم و آن هم اینکه زندگی و جان و مال خودت را صرف خدمت به اسلام کنی تا لایق سربازی امام زمان (عج) شوی. از طرف من از همۀ آشنایان و اقوام حلالیت بطلبید.
والسلام . علی دهقان منشادی
🌷🕊
دوستانی که تازه وارد کانال شدید
خیلی خوش آمدید😍
حتما از مطالب سنجاق شده استفاده کنید.
کرامات شهدا،اولین قسمت مباحثی مثل مستندشنود،مباحت استادشجاعی و...
همه در بالاسنجاق شده
امیدوارم که همراه همیشگی مابمانید.
راستی #رماندخترشینا هم درحال بارگذاریه اولین قسمتش سنجاق شده😊
حضورتک تک اعضا موجب دلگرمی ماست😌
🌷🕊
🌷🕊
#میخوای_شهید_بشی ⁉️
دفترچهای برای خودسازی
در خصوص خودسازی نفس، آقا هادی دفترچهای برای خودش داشت که لیست کارهای روزانهای را که باید انجام میداد در آن یادداشت کرده بود.
شرحش به این ترتیب بود، مراتب خودسازی نفس:
قرائت روزانه قرآن،
دعای عهد که صبحها باید خوانده شود
پنج مرتبه تسبیحات است
صد مرتبه ذکر روز
حتی شهادتین و استغفار نیز در آن اشاره شده بود.
همچنین به نماز اول وقت و نماز قضا و سوره واقعه که هر شب تکرار میکرد و دعای شبانه و حکمت از نهجالبلاغه را جزو مطالعات خود قرار داده بود.
از دیگر مواردی که در دفترچه خودسازی نوشته بود، ورزش کردن بود...
#شهید_محمدهادی_امینی
#زندگی_بهسبک_شهدا
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊
🍃بعد از شھادت علے خوابشرو دیدم⇩
بهم گفت:
« اگہ مےدونستم این دنیا بہخاطر
صلوات این همہ ثواب و پاداش میدن🎁،
حالا حالاها آرزوۍ شھادت نمےکردم!
مےموندم توۍدنیا و صلواټ
مےفرستادم.. ❣️
🌻شهید#علی_موحددوست🕊
🌹شادی روحش صلوات🌹
أللَّھُمَصَلِّ؏َلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَ؏َـجِّلْفَرَجھُمَ
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
عصر بود که از شناسایی اومد. انگار با خاک حمام کرده بود!
از غذا پرسید؛ نداشتیم!
یکی از بچهها تندی رفت از شهر چند سیخ کوبیده گرفت. کوبیدهها رو که دید، گفت: "این چیه؟"
بشقاب رو زد کنار و گفت: "هر چی بسیجیها خوردن از همون بیار. نیست؟ نون خشک بیار!"
🗓 ۹ بهمن، سالروز شهادت معجزه انقلاب، شهید حسن باقری
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
#زندگی_بهسبک_شهدا
✍تقلب
یکبار با حمید آقا داشتیم میرفتیم بیرون که بحث تقلب در امتحانات وسط کشیده شد من گفتم دانشگاه اگه تقلب نکنی اصلا نمیشه....حمید آقا سریع گفتن نباید تقلب کنید مخصوصا تو دانشگاه حتی اگه رد بشی چون تاثیر مدرک روی حقوقتون میاد و حقوقت از نظر شرعی مشکل پیدا میکنه...
خودش میگفت بعضی وقتا ماموریت بودم و نرسیدم درس بخونم ولی تقلب نکردم و رد شدم ولی پیش خدا مدیون نشدم.....و دوباره درس رو برداشتم و فرصت کردم بخونم و نمره خوب هم آوردم😔واقعا اون لحظه به نوع بینش حمید جان و تفکرش غبطه خوردم که اینقدر مراقب اعمال و ایمانش هست و مالش پاک پاک هست...
خوشابحالت رفیق نابم.
#شهید_حمید_سیاهکالیمرادی
💌#شھیدانہ
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_سی_وهفتم
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
🔸 فصل ششم
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_سی_وهشتم
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از استغفار خسته نشید!
🔰 #استاد_عالی
❇️ پيامبراکرم صلي الله عليه وآله:
✳️ أ لاَ أُنَبِّئُكُمْ بِدَائِكُمْ مِنْ دَوَائِكُم ؟ دَاؤُكُمُ اَلذُّنُوبُ وَ دَوَاؤُكُمُ اَلاِسْتِغْفَارُ.
❓آیا درد و درمان شما را به شما خبر ندهم؟
🔰 درد شما گناهان، ودوا و درمانتان #استغفار است.
📚مستدرکالوسائل، ج۱۲، ص۱۲۳
#ماه_رجب
#استغفار
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
/قیمــٺ ندارد جاڼ تو #بـــابـــا
قیمت ندارد ناله ے #مـــــــــادر
هـــرچه دلــــار و درهـم دنیاسٺ
یک جاڼ فداے خنـــــــدهےآخـر/
یاد همه شیرمردان،جاودان
...قیمت شما را خدا معین کرد و خود هم خرید.
به بالاترین قیمت های عالم بالا هم خرید.
زندگی کنیم به سبک #شهدا تا خریدار ما بشود خدا...!!!
🕊#عاقبتتون_شهدایی🕊
#شهید
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯