#پنجشنبههاویادشهدا
🍂ما گریهای از جنس بهاران داریم
ما گریه از این دست، فراوان داریم...
🍂ما هرچه سرافرازی و سرسبزی را
از برکت خون این شهیدان داریم...
شهید مهدی زین الدین: هرکس درشب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند.
شهدای عزیزدرهیاهوی دنیایادتان میکنیم شماهم درهیاهوی محشرودرنزدارباب یادمان کنید😭
🍃 پنجشنبه و یاد شهدا با ذکر صلوات🍃
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهجدهم
چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: «چه خبر است؟!»
گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»
بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت.
خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.
کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.»
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_ونوزدهم
منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.» زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.»
گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد.
اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود. تصمیمم عوض می شد.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🍃حقیقت روزه
گوش دلم را تیز می کنم شاید یک بار هم که شده دعای دم افطارت را بشنوم. لک صمنایی که تو می گویی، با لک صمنای ما از ثری تا ثریا فاصله دارد. تو وقتی لک صمنا می گویی اهل زمین و آسمان خلوص را با همه وجود حس می کنند. تو با لک صمنا درس اخلاص می دهی، چنان که مدعیان اخلاص، عملهایشان را بر باد رفته می بینند.
کنار سفره افطارت ما را هم راه بده آقا
شبت بخیر حقیقت روزه!
#شب_بخیر
#ماه_رمضان
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
enc_17016014893497244364025.mp3
5.37M
روضه نمی خواهد تنی که سر ندارد ...😭😭
🎧 نماهنگ " شبهای جمعه "
🎤 حسین ستوده
#شب_جمعه
#شب_زیارتی
🌷🕊
#سلام_امام_زمانم
سلام امید قلب خسته ام
صبح بخیر آقا جان
مولای غریبم ، مهدی جان ...
آنقدر نداشتنت درد دارد،
که جای همه شادمانیهای عالم را در
قلبمان تنگ میکند!
نمیدانم تا کی به استمرار شکستن دلت،
عادت خواهیم کرد!
نمیدانم تا کی بدون تو،
هنوز نفسهایمان بالا میآیند!
نمیدانم چقدر طول میکشد تا ما
بفهمیم بدون تو، زندگیمان فقط یک
بازی کودکانه است ...
امان ز درد جُدایی خدا کند که بیایی 🤲
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
#آدینه_های_بدون_سردار
اینجا هیچکس
شبیه حرف هایش نیست
اماتوتفسیردقیق چشم هایت بودی !🥺
#حاج_قاسم
#صبحتون_شهدایی
#حاج_قاسم
#شهید_قدس
#جان_فدا
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
✋سلام برشما همسنگران و دوستداران شهـــــداء 🍃
روزمان راباسلام و #توسل به شهدا #بیمه کنیم.
سلام برشهداییکه مردانه جنگیدندتاما امروز در آرامش وامنیت کامل زندگی کنیم.
رزقامروزراازاینشهیدبزرگواربگیریم👇
امروزهرچی کارخیراز دستت برمیاد ازطرف رفیق شهیدمون ﴿#داودحقوردیان﴾
برای امام زمانت انجام بده،
باشه؟؟
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷🕊
#پاسدارشهیدداودحقوردیان
در پانزدهمین روز بهار 1341، همزمان با روئیدن جوانه ها و بهار گلها، در دامان پدر و مادری مومن و ترک زبان در شهرستان منجیل متولد شد.
رشد و نمو دوران نونهالی او همراه با کسب تحصیل دوران ابتدایی در زادگاهش سپری شد، اما بنا به موقعیت شغلی پدر به رشت عزیمت و دوران تحصیلات راهنمایی تا دبیرستان را در شهرستان رشت سپری کرد.
(مژدگانی سردار داود 10 روز قبل از شهادتش)
سردار شهید داود حقوردیان دو ماه پس از ازدواج، مجدد راهی جبهههای جنوب شد و در مصاف با دشمنان میهن اسلامی شجاعانه نبرد کرد و در تاریخ 9 اردیبهشت 61 یعنی فقط 10 روز قبل از شهادت خود در تماس تلفنی که با مادر و همسر مکرمهاش داشت پس از شنیدن مژده مادر مبنی بر عطیه الهی خداوند به آنها خطاب به مادر میگوید:« اما من مژده بزرگتری برای شما دارم که 10 روز دیگر موعد آن فرا میرسد »، تاریخ شهادتش را به خانواده اش اعلام کرد و سرانجام در روز یکشنبه 19 اردیبهشت 61 در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله دشمن بعثی از ناحیه دست چپ و پشت مجروح و در عنفوان جوانی ندای حق را لبیک گفت و به عرشیان پیوست.
🍃یادش گرامی ونامش جاودان
🍃دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهیدوالامقام هدیه می کنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#درودورحمتخداوندبرپدرومادراینشهیدبزرگوار
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
عرض ادب واحترام
دیروز قسمت ۱۱۷ #رمان_دختر_شینا رانگذاشته بودیم
خداراشکر حواسها جمعه ازدیشب کلی پیام داشتیم😊
هم اکنون میگذارم خدمتتون
۱۱۷و۱۱۸و۱۱۹ را باهم میذارم که پشت سر هم دوباره بخونید
ان شاءالله دو قسمت ۱۲۰ و۱۲۱ راهم تاشب براتون میذارم
ممنون ازتوجهتون😍
🌷🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهفدهم
صمد راست میگفت .
صاحبخانه خوب و مهربانی داشتیم که طبقه پایین مینشستند.
همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم
اول شیشهها را پاک کردم خودم دست تنها موکتها را انداختم یک فرش ۶ متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود،
فرش راوسط اتاق پهن کردم پشتیها را چیدم دور تا دور اتاق خانه به رویم خندید.
چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود تا مویی روی موکت میافتدخم میشدم و آن را برمیداشتم خانه قشنگی بود دو تا اتاق داشت که همان اول کاری در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی آشپز خانهای داشت ودستشویی و حمام همین .
اما قشنگترین خانهای بود که در همدان اجاره کرده بودیم عصر صمد آمد با دو حلقه چسب برق سیاه چهارپایهای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم دیدم روی تمام شیشهها با چسب ضربدر مشکی زده جای انگشتهایش روی شیشهها مانده بود با اعتراض گفتم:چرا شیشهها را اینطور کردی حیف از آن همه زحمت، یک روز تمام شیشه پاک کردم
گفت :جنگ شده عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده این چسبها باعث میشود موقع بمباران شکستن شیشهها، خورده شیشه رویتان نریزد چارهای نداشتم شیشهها را اینطوری قبول کردم؛.....
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهجدهم
چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: «چه خبر است؟!»
گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»
بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت.
خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.
کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.»
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_ونوزدهم
منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.» زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.»
گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد.
اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود. تصمیمم عوض می شد.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 داستان عنایت ویژه امام زمان عج الله فرجه الشریف به شهید جلال افشار
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
#افطار_حرم_یار_می_چسبد❤️
قاب ڪردم همه جا بر روے دیوار حرم
نذرڪردم ڪہ بیایم صدویڪ بارحرم
آرزوے « #رمضان_های مرا» می بینی؟
ڪاش مهمان بشوم لحظه افطار حرم
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
#التماس_دعا
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯