تدفین پیکر شهید فخریزاده در امامزاده صالح
🌷پیکر مطهر شهید «محسن فخریزاده» در حرم امامزاده صالح طواف داده شد و سپس در جوار شهدای گمنام و شهید شهریاری به خاک سپرده شد.
#شهید_محسن_فخری_زاده
#شهید_ترور
#پایان_مذاکره
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#تلنگر
خوشبَختِےیَعنے:😍
جلوےامـامزمانت
وایستے و بگے :
↞آخَࢪینگنٖاهَمویٖادَمنمیٖاد ✋🏻
#اللهمْعَجِلْالِوَلِیِڪالفَـــࢪَج♥️
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
«❣بـنام دهندهے بےمنت❣»
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_اول
قلبم بی وقفه می تپید، باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت.
با اینکه ،محرم امسال با همه سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی دیدش نزنم ! کاری که سالها بود انجام میدادم.!
درست از اون شبی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبم به تپش افتاد، و درونم آتیش به پا شد، که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد.
تازه با سلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیافتم، و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در
من جون گرفته؟!
آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد.
این دزدکی دید زدنهایی که برای یک
دختر، سنگین و متین زشت بود و بی حیایی !
ولی امان از قلب سر کشم که نمی گذاشت اینکار رو تکرارو تکرار نکنم !
با دو انگشتم کمی لای فلزی پرده کرکره قهوه ای، رنگ و رو رفته رو باز می کنم.
در حد کم،که فقط من ببینم بدون جلب توجه !
نگاهم روش ثابت موند، و وای به قلب بی قرارو عاشقم!
دست برنمیداشت از این کوبش و خودم نمی فهمیدم حالا چرا ؟! حالا که محرمش شده بودم چرا؟؟
نه هنوزم نه !
هنوز جرئت نمی کردم برم نزدیک ،با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن ها!
نه، هنوز نمی تونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو، که حاصل جابه جایی دیگ ها از زیرزمین به حیاط بود و من هر سال چه قدر دلم می خواست این کار رو بکنم و یک خسته نباشید چاشنی کارم ! ولی نه نمیشد.
هنوز هم عشق من تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه رفتارهای عاشقانه و از ته قلبم , ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غره هاش من رو نشونه میره،اگه وسط
نامحرمهای حیاط پیدام بشه.!
حیاط پر از هیاهو بود،پر از صدای صلوات، پر از دودی که از کنده های تازه آتیش گرفته بلند شده بود ولی عطر اسپند میداد، و من چه قدر دوست داشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش!.
با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو، چون اصل نگاهم فقط مال اون بود، کسی که نه تنها از نگاهم، بلکه از خودمم فراری بود و من نمی فهمیدم چرا؟!
اونهم بعد سه هفته عقد کردن و محرم بودن!!
خاک شلوارش رو تکوند، اواخر پاییز بودیم ولی هوا عطرو سرمای زمستونی داشت.
اما امیر علی فقط همون یک پیراهن مشکی تنش بود نه کت و نه بافت!.
از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته، لباس زیادی دست و پاگیرش میشه توی عزاداریا.
و من فقط از عطیه شنیده بودم خواهر کوچیک امیر علی، دوست و دختر عمه ی من !
و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرما بخوره؟؟
حالا هم کم نشده بود این دل نگرانی ها و بیشتر شده بود،درست بعد از خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلبم ریخت و امیر علی اخم نشست رو صورتش.
وهمون اخم جرئت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو, وبازم سکوت کرده بودم و سکوت!.
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
«❣بـنام دهندهے بےمنت❣» #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_اول قلبم بی وقفه می تپید، باز دلم برای دی
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_دوم
آه پر صدایی کشیدم، صدای دسته های عزاداری که از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد.
با صدای تبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربلا رد اشک گذاشت توی چشمهام، یک اشک واقعی!
امیر علی سر بلند کرد رو به آسمون که رو به غروب میرفت وگرفته تر بود و به نظر من سرخ !
اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن ، و پای روضه های سید الشهدا(ع) بی محابا غلت می خوردن رو گونه هایی که همیشه ته ریش داشت!.
انگشتهام کشیده شد و پرده باصدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که بازم بی قراری میکرد طبق برنامه ی هرساله اش!
با همه تفاوتی که توی این سال بود!
روی تخت فلزی وارفتم و چادر مشکی ام سر خورد روی شونه هام،
برای آروم کردن قلب بیقرارم از بس لبه های چادر توی مشتم رو فشار داده بودم خیس شده بود.
چه قدر حال امروزم پراز گریه بود ، چقدر دلتنگ عطر اغوشش بودم، چون یک قطره اشک بدون گذر از گونه ام از چشمهام افتاد و گم شد توی تارو پود
چادرم!.
تقه ای به در خوردو بعد صدای بابابزرگ که یا الله می گفت برای ورود به اتاق خودشون.
دستی روی چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم روصاف:
_بفرمایید بابابزرگ فقط من اینجام.
دستگیره در به طرف پایین کشیده شدو بابابزرگ داخل اتاق شد،آستینهای بالا زده و دستها وصورت خیسش نشونه این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش مثل همیشه.
لبخندی به روم پاشید:
_خوبی بابا؟؟
به زور لبخندی زدم،لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو ، و بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و
چشمهام بود و امروز دوباره میپرسید احوالم رو!
پیشگیری کردم از سوالها بازادامه دادم اون لبخند کذایی رو:
_ممنون بابا جون، اذون دادن؟؟
بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:
_الانه که...
صدای بلند الله اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شدو حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد:
_دارن اذون میدن!
اینبار لبخند پر محبتی روی لبهام نشوندم و به سرو صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب:
_پس من میرم وضو بگیرم و شما هم راحت نمازتون رو بخونین.
بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و "باشه بابایی" گفت من هم از اتاق بیرون آمدم..
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅
#دعای_فرج
#قرائت_هر_شب_دعای_فرج_به_نیت_ظهور
روزها بی تو گذشت و غربتت تایید شد
چون دعای فرج ما همه با تردید شد
بارها نامه نوشتم که بیا اما حیفـــــ
معصیت کردیم و غیبت تو تمدید شد
#شب_بخیر_مسیحای_دلم🌺🌱
#شبتون_مهدوی🌙
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#اعمال_قبل_از_خواب
⓵قرآنو ختم کنیدباخوندن۳بارسوره توحید
#نبی_اکرم⇪
⓶پیامبرانوشفیعخودتونکنیدباذکریک صلوات⇩
⦅اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُماَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین⦆
⓷مومنینروازخودتونراضےنگهداریدباذکر⇩
⦅اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات⦆
⓸یهحجوسهعمرهبهجابیاریدباگفتن⇩
⦅سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَکبر⦆
⓹خوندنهزاررکعتنمازبا³بارگفتنذکر⇩
⦅یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِهوَیَحکُمُمایُریدُبِعِزَتِه...⦆
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای عهد1_324271782.mp3
زمان:
حجم:
1.78M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
🌸امام خمینی (ره):
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#سلام_امام_زمانم❣
چشمان تو پایان پریشانی هاست
دست تو کلید قفل زندانی هاست
ای یوسف گمگشته کجایی برگرد!؟
دیدار تو آرزوی کنعانی هاست
#صبحت_بخیر_مولایمن
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#حدیث
امام حسین علیه السلام میفرمایند:
✍️اگر از دنیا جز یک روز باقی نمانده باشد خداوند آن روز را طولانی میکند تا مردی از نسل من ظهور کند و زمین را پر از عدل وداد کند همانطوری که پر از ظلم وستم است.🍂
اللهم عجل لولیک الفرج
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#تشرفات (قسمت دوم) حاج محمد حسن می گوید: من با ترس و لرز راه بغداد تا بصره را پیمودم اول شب بود که
#تشرفات (قسمت سوم)
من که خنجر افسر ناصبی را به همراه آورده بودم با خودم گفتم: بد نیست این سگ ناصبی را هم بکشم. بالاخره من که از نظر دشمنان حضرت امیرالمؤمنین و فاطمه زهرا علیهماالسلام مجرم شناخته شده ام و آب از سرم گذشته است چه یک متر یا صد متر فرقی نمی کند. لذا از جا برخاستم و او را نیز به هلاکت رساندم و در همان نیمه شب به طرف کوفه فرار کردم و یکسره به مسجد کوفه رفتم و در یکی از حجرات مسجد اعتکاف نمودم.
✨💫✨
و دائما متوسل به حضرت بقیة الله ارواحنافداه بودم و عرض می کردم: آقا من این اعمال را بخاطر محبت به حضرت علی و فاطمه زهرا سلام الله علیهما انجام داده ام و الان چندین روز است که از زن و بچه ام خبر ندارم. بالاخره سه روز از ماندن من در مسجد کوفه بیشتر نگذشته بود که دیدم در اتاق مرا می زنند. در را باز کردم شخصی مرا خدمت سید بحرالعلوم دعوت می کرد و می گفت: آقا می خواهند شما را ببینند. من به خدمت سید بحرالعلوم که در مسجد کوفه در محراب حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نشسته بودند رسیدم.
✨💫✨
ایشان به من فرمودند: «حضرت ولیعصر ارواحنا فداه فرموده اند: ما آن خون را از دکان تو برداشتیم، تو با کمال اطمینان به مغازه ات برو و به زندگیت ادامه بده کسی مزاحمت نخواهد شد!» گفتم: چشم قربان و دست سید بحرالعلوم را بوسیدم و یکسره با اطمینانی که از کلام سید در قلبم ایجاد شده بود به طرف بغداد رفتم. وقتی به بغداد رسیدم با خودم گفتم بد نیست به طرف قهوه خانه بروم و ببینم آنجا چه خبر است! وقتی نزدیک قهوهخانه رسیدم دیدم...
ادامه دارد..
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄