eitaa logo
🏴امام زمان (عج) 🏴
10.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
6هزار ویدیو
1.1هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱تشــرفات... وقتی به من رسیدند بدون آنکه من آنها راقبلا دیده باشم همان آقای باشخصیت اسم مرا برد و گفت: کربلایی کاظم بیا با هم برویم فاتحه ای دراین امام زاده بخوانیم .من گفتم آقا من قبلا زیارت کرده ام. فرمود: بسیارخوب ، بیا با ما فاتحه ای بخوان. من هم اطاعت کردم و عقب سر آنها رفتم. پس از زیارت حرم اول به امام زاده بعدی رفتیم آنها چیزهایی می خواندند و من متوجه نمی شدم. ناگهان نگاهم به کتیبه ای روی سقف افتاد دیدم آنها را به صورت نور می بینم ، همان آقای باعظمت به من فرمودند: کربلایی کاظم پس چرا چیزی نمی خوانی؟ گفتم آقا من سواد ندارم فرمودند: ولی تو باید بخوانی، سپس نزد من آمد و دست مبارکش را برسینه من گذاشت و محکم فشار داد و گفت: حالا بخوان گفتم چه بخوانم؟ فرمود: این طور بخوان: ((بسم الله الرحمن الرحیم ان ربکم الله الذی خلق السموات والارض فی سته ایام ثم استوی علی العرش )) من این آیه را تا آخر آیه ۵۹ خواندم، صورتم را برگرداندم که به آنها چیزی بگویم، ناگهان دیدم کسی آنجا نیست، لذا بیهوش روی زمین افتادم .نزدیک اذان صبح بود که به هوش آمدم، هوا هنوز تاریک بود، جریان را هم فراموش کرده بودم ولی مدتی مات و مبهوت بودم ، ازجا برخاستم و به طرف منزل حرکت کردم ،دربین راه متوجه شدم کلمات عربی زیادی بلدم و ناگهان یاد تشرف روز قبل افتادم، بعد متوجه شدم که خدا به من لطف نموده و با نگاه ولایتی امام زمان که قربان خاک پایش شویم من حافظ کل قرآن شدم. 📗ملاقات با امام زمان در عصر حاضر ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... حاج علی محمد پاینده نقل کرده است: قبل از پیروزی انقلاب مبتلا به سکته قلبی شدم مرا به بیمارستان حضرت آیت العظمی گلپایگانی بردند، مدت چهل روز در بیمارستان بستری بودم که نوزده شب آن در بخش سی سی یو بودم. بعد شورای پزشکی تشکیل دادند و نظر پزشکان بر آن شد که من باید به خارج بروم و گفتند: باید رگی از پای شما به قلبتان پیوند بزنند. در نتیجه مرا مرخص کردند با یازده قرص که در هر شبانه روز می بایست می خوردم. شبی که قرار بود فردایش از بیمارستان مرخص شوم، شب حساس و غم انگیزی بود. صبح آن روز فرزندم حسن آقا آمد و نگاهی به رنگ و رخسارم کرد و گفت: چرا ناراحتی؟ مگر چه شده؟ گفتم: آنچه باید ببینم دیدم. گفت: چه؟ گفتم: بعضی رفقایم کنارم مردند و پزشکان به من می گویند: که باید برای درمان به خارج از کشور بروم و عمل مشکلی دارم. گفت: اینها همه اشتباه است و احتیاج به خارج رفتن نیست ان شاءالله به مسجد جمکران می رویم، درست می شود، بلند شو. از بیمارستان بیرون آمدیم و به خانه رفتیم. دوشنبه شد و به مسجد جمکران مشرف شدیم و قرار گذاشتیم که علاوه بر نماز حضرت صاحب الامر علیه السلام یک نماز استغاثه به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها نیز بخوانیم. سه ماه بعد به همین منوال گذشت و من روزی یازده قرص می خوردم. روز دوشنبه به مسجد جمکران رفتم و نماز جماعت خوانده شد. من در صف اول بودم هنوز جمعیت کامل متفرق نشده بودند که من بلند شدم از صف اول آمدم رسیدم به صف سوم، دیدم که آقایی نشسته، سلام کردم فرمود: بنشین، نشستم. فرمود: شما قرص می خوری؟ گفتم: آری. چند عدد؟ گفتم یازده عدد. فرمود: شما دیگر قرص نخور. من عذر آورده و شروع کردم شرح حال را گفتن که من مریض شدم، سکته قلبی کردم، بیمارستان بستری بودم، پزشکان اینچنین گفته اند. باز فرمودند: قرص نخورید، من قبول نکردم و تعلل می ورزیدم. فرمود: می خواهی استخاره کنم هر چه استخاره آمد عمل کنی؟ گفتم: باشد. قرآن آوردم، دست آقا دادم و ایشان استخاره کرد و فرمود: نگاه کن. دیدم آیه عذاب است. فرمود باز هم می خوری؟ گفتم: نه، از مسجد بیرون آمدم و بعد از سه هفته که تنها یک قرص کمدین برای رقیق کردن خون می خوردم در سالن بیرون مسجد دیدم همان آقا نشسته اند. با هم سلام و تعارف کردیم و پرسیدند: باز قرص می خوری؟ گفتم: آری، فرمود: چند تا؟ گفتم: یکی. فرمود: نخور. گفتم آقا این برای صاف کردن خون است و همین یکی را می خورم. فرمود قرآن بیاور، استخاره کن. باز قرآن آوردم و آقا استخاره کرد و به من فرمود: نگاه کن، دیدم آیه عذاب است. گفتم: دیگر نمی خورم و نخوردم. تا الان الحمدلله حالم خوب است. 📓کتاب: شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام، ج: ١، ص: ٢۴٨ ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... همه چیز به همان روزهایی برمی گردد که در دعای ندبه آقایم را صدا می زدم و گریه می کردم. آری نور محبت امام زمان روحی فداه از آن روزها به قلب کوچک من نفوذ کرد و تمام دلم را تسخیر کرد. آنقدر من هنگام خواندن دعای ندبه منقلب می شدم و اشک می ریختم که وقتی به خانه برمی گشتم صفحات دعای ندبه را در مقابل آفتاب می گذاشتم تا خشک شود. نشاط روحی عجیبی داشتم، کم کم بقدری خود را با آن حضرت مأنوس می دانستم که هرچند پیوسته مورد سرزنش این و آن قرار می گرفتم اما باز بی صبرانه برای رسیدن صبح جمعه لحظه شماری می کردم. هیچ مانعی نمی توانست این محبت را از من بگیرد. تا اینکه بطور غیر منتظره ای مقدمات سفر سوریه برایم جور شد، به دلم افتاده بود که در این سفر تشرفی خدمت حضرت ولیعصر روحی فداه خواهم داشت، هر روز چشم به راه بودم، بعد از آنکه حرم خانم حضرت زینب را زیارت می کردم، می آمدم داخل صحن و منتظر می ماندم، اما هیچ خبری نمی شد. لحظات آخر بود، گریه امانم نمی داد. کلافه و سرگردان بودم که موفق به زیارت مولایم نشدم. جمعه شب پرواز برگشت بود. وقتی هواپیما در فرودگاه تهران نشست، آنجا سه صف برای کنترل پاسپورت ها تشکیل شده بود که من در صف خلوت تر ایستادم، انگار کسی با من گفت برو داخل آن صف بایست. رفتم داخل صف دیگر ایستادم، یک لحظه حال خاصی به من دست داد و صدای آقایی در گوش من گفت: "به سمت چپ نگاه کن، آقایی که در کنار شماست، امام زمان است، ایشان را زیارت کن!" من تکان خوردم به سمت چپ برگشتم، آقایی را دیدم با لباس روحانی... به سمت چپ برگشتم، آقایی را دیدم با لباس روحانی، عبای سیاه پشمی، عمامه سفید شبیه شیعیان لبنان، قدی بلند، چهره ای گندمگون. سرو روان بود، سرو روانی که شعرا وصفش می کنند، آنچه می دیدم معمولی نبود، چه چشمهای قشنگی، چقدر این نگاه معصوم است، چقدر این نگاه منتظر است. شرم داشتم که به او خیره شوم، گاه جلو را نگاه می کردم، گاه سمت چپم را. این پا و آن پا می کردم، به بهانه های مختلف برمی گشتم، آنچه می دیدم دریای معصومیت بود، دریای انتظار، چه نگاه عمیق و پر معنایی، چه نفوذی نگاهش داشت. وقتی به چشمهایش می اندیشم، احساس می کنم منتظر واقعی تنها خود اوست، آقایی که می بیند و سکوت کرده است. زیر چشمهایش گود رفته و گونه های آفتاب سوخته اش خبر از آوارگی بیابانها می داد. دقایقی چند اینگونه گذشت. آقا با وقار و هیبت خاصی ایستاده و تنها مقابلشان را نگاه می کردند. من روبروی درب خروجی ایستاده بودم و نوبت من بود که خارج شوم. درب را که زدند حضرت فرمودند: بفرمایید. این صدا در تمام وجودم طنین افکند. به خود لرزیدم، تنها توانستم بگویم: متشکرم! با آنکه تمام وجودم میل به برگشتن داشت و آرزو می کردم یکبار دیگر شاهد آن نگاه معصوم باشم، اما ادب حکم می کرد که چشم ببندم و بروم. با آنکه مطمئن بودم اما دوست داشتم به یقین برسم که حضرت را زیارت کرده ام، یک شب معلم قرآنم را در خواب دیدم که مرا بوسیدند و گفتند: زیارت قبول! پنجشنبه بعد همینکه پیچ رادیو را باز کردم، کارشناس برنامه معارف گفت: بعضیها آقا امام زمان ارواحنا فداه را ملاقات می کنند و تا یک هفته بعد هنوز باور ندارند که حضرت را زیارت کرده اند. مدتی بعد باز بی تاب شدم که یکبار دیگر آن مکانی که امام زمانم را ملاقات کرده بودم، ببینم با اینکه امکان پذیر نبود،، ولی با توسل به حضرت بهر ترتیب بود موفق شدم به آن جایگاه بروم و آنجا را زیارت کنم و آن جای پای مبارک را سرمه چشم نمایم. 📗مجله منتظران شماره ١٨/نقل از خانم ق. راوندی ♥ 【@emamzaman
🌱تشرفات... مرحوم ملا محمد تقي مجلسي (مجلسي پدر،متوفی) داستان تشرفشان به محضر مبارك حضرت ولي عصر (عجل الله فرجه) را نقل مي نمايند. ايشان مي گويند: در اوايل سن بلوغ بسيار به دنبال خودسازي بودم. شبي از شبها بالاي سطح خانه خود بين خواب و بيداري بودم، وجود نازنين بقية الله (عجل الله فرجه) را ديدم در بازار خربزه فروشان اصفهان در جنب «مسجد جامع»، با كمال شوق و شعف خدمت سراسر شرافت آن بزرگوار رسيدم و از مسائلي سؤال نمودم ... بعد عرض نمودم: يابن رسول الله هميشه دستم به شما نمي‌رسد! كتابي به من بدهيد كه بر آن عمل نمايم. فرمودند: برو از «آقا محمد تاجا» كتاب بگير. گويا من مي‌شناختم او را. رفتم و كتاب را از او گرفتم، و مشغول به خواندن او بودم و مي‌گريستم. يك دفعه از خواب بيدار شدم. ديدم در بالاي بام خانه خود هستم. كمال حزن و غصه بر من رو نمود. در ذهنم گذشت كه «محمد تاجا» همان «شيخ بهائي» است و «تاج» هم از باب رياست شريعت است. چون صبح شد وضو گرفتم و نماز صبح خواندم. خدمت ايشان رفتم و كيفيت حال را عرض نمودم. فرمودند: انشا الله به آن مطلبي كه قصد داريد خواهيد رسيد. اين تعبير به دلم ننشست. آنگه محلي كه حضرت عليه الصلوه و السلام را در آنجا ديده بودم، از باب شوق، خود را بدانجا رسانيدم، در آنجا «آقا حسن تاجا» را ملاقات نمودم. مرا كه ديد گفت: ملا محمد تقي! بيا برويم در خانه بعضي از كتب كه موقوفه مرحوم آقا قدير هست، به تو بدهم! مرا به خانه اش برد. گفت: هر كتابي كه مي‌خواهي بردار! دست زدم و كتابي برداشتم. نظر نمودم ديدم كتابي است كه حضرت «حجة الله» روحي فداه ديشب به من مرحمت فرموده بودند. ديدم كه صحيفه سجاديه است. مشغول شدم به گريه و برخاستم. گفت: كتب ديگر را هم بردار! گفتم: همين كتاب كفايت مي‌كند. پس شروع نمودم در تصحيح و مقابله و تعليم مردم. و چنان شد كه از بركت كتاب مذكور، غالب اهل اصفهان، «مستجاب الدعوه» شدند!! 📗روضه المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه  ج١۴ ص ۴١٩ ♥ 【@emamzaman
🌱تشــرفات... یکی از خادمین مسجد مقدس جمکران نقل کرده است: یک روز سربازی به من مراجعه کرد و از من یک عریضه خواست که به او تقدیم کردم، دیدم آن را تا کرد و در جیبش گذاشت! گفتم: چرا نمی نویسی و در چاه نمی اندازی؟! گفت: خودکار ندارم. گفتم: بیا این خودکار. گفت: نه حالا می روم و در وقت دیگری می نویسم. چند ساعتی گذشت و من می خواستم مسئولیت کاری ام را به خادم نوبت بعدی بسپارم که دیدم آن سرباز هنوز نرفته است. گفتم: مگر تو نمی خواستی امروز به مأموریتی که داشتی بروی، همانطور که حال منقلبی داشت گفت: من از اینجا نمی روم! گفتم: مگر مرخصی تو تمام نشده و راه تو دور نیست؟!(چون محل مأموریت او اهواز بود)گفت: هرچه می‌خواهد بشود، بشود. من متوجه شدم که باید جریان مهمی برایش پیش آمده باشد اصرار کردم که ناگهان گریه اش گرفت و در حال گریه گفت: من وقتی عریضه را گرفتم در فکر بودم که حکایت این عریضه چه می شود؟!؟! یک وقت دیدم آقای بزرگواری که چهره او دل و دین را با هم می برد، در کنارم ایستاده اند به من فرمودند: «چرا عریضه ات را نمی نویسی؟!» گفتم: آقاجان خودکار ندارم. فرمودند:«این خودکار» و خودکار سفیدی را از جیب مبارکشان بیرون آوردند و به من مرحمت فرمودند، من عریضه را از جیبم بیرون آوردم و مشغول نوشتن حوائجم شدم. دیدم قلم روی کاغذ خیلی روان حرکت می کند و دیگر به فکر کردن نیازی ندارم و تند تند می نویسم، یک‌مرتبه به فکر فرو رفتم که این آقا کیست که از قلبم خبر داد و می دانست که من می خواهم عریضه بنویسم و در همین حال یک مرتبه متوجه شدم که دیگر در کنارم نیست و من سرگشته و حیران دارم قدم می زنم و نمی توانم از مسجد دل بکنم و بیرون بروم. من او را بوسیدم و گفتم: به تو تبریک می گویم که امام زمان به تو لطف خاصی فرموده اند و در ضمن گفتم: من می توانم آن خودکار را ببینم؟ گفت: بله و آن را به من نشان داد، به او گفتم: من مایلم این خودکار را به مبلغ ده هزار تومان از تو خریداری کنم! گفت اگر با تمام دنیا هم معاوضه کنی آن را نمی دهم. 📗مجله منتظران شماره ۳۸ ص ۲۷ ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... شهید نیّری شهیدی که چشم از گناه بست و به دیدار ماه نشست. خودش می‌گفت: یکروز با رفقای محل رفته بودیم دماوند، یکی از بزرگترها گفت: احمدآقا برو کتری رو آب کن بیار، منهم راه افتادم، راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید، از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم، تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه صحنه‌ای دیدم که سرم را پایین انداختم و همانجا نشستم، بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم. همانجا پشت درخت مخفی شدم، می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم، پشت آن درختها و کنار رودخانه چند دختر جوان مشغول شنا بودند، همانجا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمکم کن، یا امام زمان کمکم کن، شیطان دارد مرا وسوسه می‌کند که نگاه کنم، هیچکس هم متوجه نمی‌شود اما خدایا خودت مرا حفظ کن، خدایا من بخاطر تو از این گناه می‌گذرم. سریع از جایی آب تهیه کردم و برگشتم پیش بچه‌ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری شد. یادم افتاد حاج آقا حق‌شناس به من گفته بود: هرکس برای خدا گریه کند خدا خیلی دوستش دارد. گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک می ریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه می گفتم «یاالله، یاالله، یاالله...» به محض تکرار این نام مبارک گویا گوش دلم باز شد و حالی به من دست داد که تسبیح تمام درختان و کوهها و موجودات اطرافم را درک می‌کردم، از همان موقع کم‌کم درهایی از رحمت خاص خدا به رویم باز شد... در سال ١٣٩١ درست ٢٧ سال بعد از شهادت شهید والامقام احمد علی نیّری کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود بدست آمد و داخل آن کیف دفترچه‌ای بود که در آن خودش نوشته بود: در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی روحی فداه را زیارت کردم و مهمان جمال یوسف زهرا شدم. 📗ملاقات با امام زمان در عصر حاضر نوشته ابوالفضل سبزی ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... یکی از علمای بسیار پاک و با تقوای نجف اشرف نقل می‌کند که زمانی من به نیت تشرف خدمت حضرت ولیعصر ارواحنافداه در ماه ربیع الثانی عازم عمره شدم. در مکه توفیق زیارت حضرت نصیبم نشد، اما هنگام بازگشت در فرودگاه جده، در سالن انتظار پرواز که نشسته بودم، دیدم آقای بسیار خوش‌بو، خوش‌رو و بزرگواری کنار من نشست، به من سلام داد و در کمال ادب گفت: آیا اجازه هست من هم کنار شما بنشینم؟ من جواب سلام ایشان را دادم و گفتم بفرمایید. در حالی که ابهت و زیبایی آن بزرگوار مرا مجذوب خود ساخته بود. آن عزیز شروع به صحبت نمود و فرمود: شیعیان چرا ماه ربیع الثانی را برای مکه انتخاب می‌کنند؟ من گفتم برای کسب ثواب بیشتر، ایشان فرمود: وَلِلقاء امامهم. (و البته برای دیدار امام زمانشان) من هم بی‌اختیار تأیید کردم و گفتم: آری! ایشان لبخندی زده و فرمودند: اَشهَد اَنک لَقیتَ امام زمانک. من گواهی می دهم که تو امام زمانت را ملاقات نمودی. من از ایشان سوال کردم که شما شیعه هستید یا سنی؟ ایشان فرمود: من بر طریق سنت رسول خدا صلی الله علیه و آله هستم. من خیال کردم که ایشان سنّی هستند و لذا شروع کردم از فضایل اهل بیت علیهم السلام و مکتب تشیع سخن گفتن و ایشان هم تأیید می‌نمودند. سپس ایشان پرسیدند: چرا شما شیعیان در جهان مطرح هستید و چرا شیعیان موفقند؟ من جوابی دادم و ایشان تأیید فرمودند و در ادامه فرمودند: یکی از دلایلش هم این است که شیعیان ارتباطشان با خدا و آسمان قطع نشده، آنها امام زمانی دارند که سبب متصل بین زمین و آسمان است، شیعه چون از امام زمانش مطلب دارد همیشه زنده و موفق است. سپس حضرت خدا را شکر کردند و از پیشرفتهای شیعه در زمان حاضر اشاره فرمودند. بعد فرمودند... ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... بعد فرمودند: در عراق یک دوره موقت تاریکی هست، اما شیعه به سمت خیر و خوبی حرکت می کند. با خود گفتم: اگر ایشان سنّی است چرا اینهمه از شیعه تعریف می کند؟ به همین دلیل پرسیدم آقا ببخشید شما نامتان چیست و اهل کجایید؟ فرمود: من محمد بن الحسن هستم، همان کسی که سالها پیش از خانه اش گریخت و تا به حالا کسی به او پناه نداده است. بعد حضرت مطالبی فرمودند و من توضیح خواستم که حضرت فرمودند: «عَلینا الکلام و عَلیکم بالتفسیر». ما اصل مطلب را بیان می کنیم و شما علما و فقها باید آن را به شیوه صحیح تفسیر نمایید. در همین هنگام شخصی مرا صدا کرد که باید برویم. من مجبور شدم که از حضرت جدا شوم. گفتم: آقا ببخشید این شخص مرا صدا کرد و بین من و شما جدایی انداخت. حضرت فرمودند: احدی نمی تواند بین ما و شما جدایی بیندازد. سپس بشارتی به من داده و فرمودند: بدان که به زودی دوباره مرا ملاقات خواهی کرد. پس از اینکه کمی حرکت کردم، دیگر ایشان را ندیدم. وقتی در هواپیما نشستم، انگار یکباره مرا برق گرفت، با خود گفتم ایشان که بود که این اندازه فصیح و زیبا سخن می‌گفت و چنین مهربان و با ادب بود. اینجا بود که فهمیدم در کنار یوسف زهرا سلام‌اللّه‌علیها نشسته بودم و با آن امام عزیز و مهربان سخن می گفتم. قرآن را بدست گرفتم و گفتم خدایا اگر ایشان امام زمان روحی فداه بودند آیه‌ای که صراحتاً در مورد حضرت است به من نشان بده. قرآن را باز کردم و دیدم آیه «وَعَدَاللهُ الذینَ آمنوا منکم و عَملوُاالصالحات لَیَستَخلَفَنهُم فی الاَرض کَمَا استَخلَفَ الذین من قَبلهم» (نور/۵۵) که دقیقا پیرامون حضرت صاحب الزمان ارواحنافداه است آمد و من خدا را بخاطر این تشرف نورانی شکر نمودم. 📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه در عصر حاضر ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... جناب آقای شیخ محمدتقی همدانی فرمود: در روز دوشنبه هجدهم ماه صفر ١٣٩٧ ه. ق همسرم بخاطر آن که دو جوانش ناگهان از کوههای شمیران سقوط کرده بودند و از دنیا رفته بودند، مبتلا به سکته ناقص شد و سخت بیمار گردید که ما هر چه مراجعه به اطباء کردیم، فایده ای نداشت. تا آن که در شب جمعه ٢٢ صفر یعنی چهار روز بعد از کسالت همسرم، تقریبا ساعت یازده شب در اتاق خود رفته بودم تا استراحت کنم که به نظرم آمد، قبل از استراحت چند آیه از قرآن را تلاوت کنم و دعاهای شب جمعه را بخوانم و متوسل به حضرت بقیةالله ارواحنافداه برای شفای کسالت همسرم بشوم، تا شاید خدای تعالی به آن حضرت اذن دهد و او به داد ما برسد. ضمنا این که من به آن متوسل شدم و مستقیما از خدا نخواستم، علتش این بود که تقریبا یک ماه قبل از این حادثه، یعنی کسالت همسرم، دختر کوچکم فاطمه از من خواهش کرده بود که من قصه ها و داستانهای کسانی را که مورد عنایت حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین له الفداء قرار گرفته و مشمول عواطف و احسان آن مولا شده اند، برای او بخوانم. من خواهش این دخترک ده ساله را پذیرفتم و کتاب نجم الثاقب نوری را برای او گاهی می خواندم. لذا آن شب به فکرم افتاد که چرا مانند صدها نفر که به خدمت آن حضرت رسیده اند و حاجتشان را گرفته اند، من هم متوسل نشوم و حاجتم را نگیرم؟ لذا همانطور که گفتم حدود ساعت یازده شب متوسل به آن حضرت شدم و با دلی پر از اندوه و چشمانی گریان به خواب رفتم. ساعت چهار بعد از نیمه شب جمعه طبق معمول بیدار شدم که ناگهان متوجه شدم از اطاق پایین که مریضه در آنجا بود صدای همهمه می‌آید، کم کم سر و صدا بیشتر شد، من پایین آمدم دیدم دختر بزرگم که معمولاً در آن موقع خواب بود، بیدار شده و غزق در نشاط و سرور است. وقتی چشمش به من افتاد گفت: آقا مژده می‌دهم‌ به شما، زیرا مادرم را شفا دادند! گفتم: کی شفا داد؟ گفت: مادرم چند دقیقه قبل... ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... مادرم چند دقیقه قبل با صدای بلند و شتاب و اضطراب سه نفر را که در اتاق او بودیم، بیدار کرد و می گفت: «برخیزید آقا را بدرقه کنید، برخیزید آقا را بدرقه کنید.» و چون می بیند که تا ما برمی خیزیم آقا رفته اند، خودش که چهار روز بود نمی توانست از جا حرکت کند، برمی خیزد و دنبال آقا تا در حیاط می رود. من که مراقب او بودم و با سر و صدای او بیدار شده بودم، دنبال مادرم رفتم. وقتی به او رسیدم هم او و هم من تعجب کردیم که چگونه او توانسته تا آنجا بدود! در این موقع مادرم از من پرسید که: آیا من خوابم یا بیدار؟ گفتم: مادرجان تو را شفا دادند، آقا کجا بود که می گفتی آقا را بدرقه کنید؟ پس چرا ما او را ندیدیم؟ مادرم گفت: همان گونه که خوابیده بودم و نمی توانستم تکان بخورم، دیدم آقای بزرگوار و جلیل‌القدری در لباس اهل علم که خیلی جوان نبود و خیلی هم پیر نبود، به بالین من آمد و فرمود: برخیز خدا تو را شفا داد. گفتم: نمی توانم برخیزم. با لحن تندتری فرمود: شفا یافتید، برخیزید. من از هیبت آن بزرگوار که یقینا حضرت صاحب الزمان بوده برخواستم، آن حضرت فرمود: دیگر دوا نخور و گریه هم نکن. وقتی خواست از اتاق بیرون برود من شما را بیدار کردم که او را بدرقه کنید، ولی دیدم شما دیر حرکت کردید، خودم از جا برخواستم و دنبال آقا تا دم در حیاط رفتم. عجیب این است که از آن لحظه مریضی که نمی توانست حرکت کند، صحیح و سالم حرکت می کند. مریضی که در اثر سکته چشم راستش غبار گرفته بود، فورا خوب شد. مریضی که چهار روز ابدا میل به غذا نداشت، در همان لحظه گفت: من گرسنه ام برایم غذا بیاورید. مریضی که رنگ و رو نداشت، از همان لحظه رنگ و رویش به جا آمد. بالاخره مریضی که دائما گریه می کرد، با فرمان آن حضرت که "گریه مکن" از آن لحظه غم و اندوهش به کلی از دلش بیرون رفت، و حتی این مریضه پنج سال بود که به روماتیسم مبتلا بود و اطباء نتوانسته بودند او را معالجه کنند، از لطف حضرت بقیةالله ارواحنافداه شفا یافت. وقتی شرح حال مریضه را به آقای دکتر دانشی که یکی از دکترهای معالج او بود گفتیم، او گفت: آن مرض سکته که من دیدم قطعا از راه عادی قابل علاج نبود و او را از طریق غیر عادی شفا داده اند. ما به شکرانه این نعمت عظمی مجلس ذکر مصیبتی به مناسبت ایام فاطمیه برقرار کردیم. 📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه ص٣۶۶ ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... جناب حجة الاسلام صالحی خوانساری فرمود: در سال ۱۳۶۵ که به مکه مکرمه تشرف یافته بودم، عصر روز عرفات برای کاروانیان خویش مشغول دعا بودم، حال معنوی خوشی بر کاروانیان حاکم بود، برخی از کاروانیان اطراف نیز وقتی صدای مرا شنیدند، پرده های خیمه هایشان را بالا زده و آنان نیز به جمع کاروانیان ما اضافه شدند. بنابراین دور تا دور، پرده های خیمه ها بالا بود، کاملا می شد حوادث و رفتارهای اطراف را تحت نظر داشت. من نیز قدری بیرون از خیمه، مشغول دعا و مناجات با خداوند و بخصوص توجه به حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بودم. ناگهان از دور رفتار پیرمردی قد کوتاه نظرم را جلب کرد. او کاملا همانند فردی که به دنبال گمشده ای است، به هر خیمه ای سرک می کشید و پس از دقت و نیافتن فرد مورد نظر، به سوی خیمه دیگر می رفت. او تقریباً به تمام خیمه هایی که من می دیدم، توجه کرده و سرک کشید‌. ولی مطلوب خود را نیافت. پس جلو و جلوتر آمد، تا آن که به کنارم رسید، دیدم از چهره نورانی اش سیل آسا قطرات اشک به محاسنش می ریزد. در چند قدمی من روی زمین نشست، خیره خیره به من نگریست و همچنان به گریه اش ادامه داد. دقایقی بعد از میان جمعیت بلند شده و به کنارم آمد و با لهجه آذری - فارسی در گوشم گفت: آقا! "سید مهدی" را ندیدی؟! من تکان خوردم لرزه بر اندامم افتاد و در یک لحظه متوجه شدم که او دنبال حضرت بقیه الله ارواحنافداء است. پس خود را به تغافل زده و گفتم: کدام سید مهدی را؟! او گفت: در این بیابان آیا بجز امام زمان روحی فداه از سید مهدی دیگری می پرسم؟ و سپس ادامه داد: آخه ما از سال گذشته با هم برای امسال قرار گذاشتیم! ناگهان انقلاب روحی عجیبی بر من عارض شد، دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم، فریادی از ته قلب خویش نسبت به امام عصر ارواحنا فداه کشیدم، آن پیرمرد از کنارم رفت. چند قدمی بیشتر نرفته بود، فوراً به یادم آمد که او را رها نکنم، شاید از طریق او، من نیز به سعادتی دست یابم. پس فوراً مجلس دعا را به کسی واگذار کرده و به دنبال آن پیرمرد دویدم ولی افسوس هر چه گشتم، او را نیز نیافتم!؟ 📗نقل از کتاب تشرّف یافتگان ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... خادم حضرت امام حسن عسکری علیه السلام نقل میکند: من از جمله خدمتگزاران حضرت بقیةالله ارواحنا فداه به امر پدر بزرگوارشان بودم. کارم این بود که آن حضرت را از سرداب بیرون می آوردم و خدمت امام حسن عسکری علیه السلام می بردم و بعد از اینکه حضرت ایشان را می دیدند باز بر می‌گرداندم. روزی طبق معمول آقا را از سرداب بیرون آوردم و خدمت پدر بزرگوارش بردم. حضرت ایشان را بر دامن خود نشاندند و صورتش را بوسیدند و با هم به زبانی تکلم نمودند که من نمی فهمیدم چه لغتی است. بعد هم فرمودند ایشان را به سرداب برگردانم. وقتی حضرت را بردم و خودم برگشتم دیدم افراد زیادی از نزدیکان «معتمد عباسی» نزد حضرت عسکری علیه السلام هستند و به حضرت می گویند: خلیفه به شما سلام می رساند و می گوید: خبردار شده ایم خدا به شما پسری کرامت کرده و او الان بزرگ شده است، چرا ما را از موضوع مطلع نکرده ای تا ما هم در شادی شما شریک باشیم؟! اکنون باید آن مولود را بفرستی چون ما مشتاق دیدارش هستیم. وقتی من پیغام خلیفه را از ایشان شنیدم خیلی مضطرب شدم اما حضرت عسکری علیه السلام خطاب به من فرمودند: فرزندم حجت خدا را پیش خلیفه ببر. از شنیدن این کلام امام اضطرابم زیادتر شد و تحیرم بیشتر گردید چون یقین داشتم خلیفه در صدد قتل حضرت بقیه الله علیه السلام است؛ لذا در رفتن به سرداب و آوردن آن حضرت تعلل می نمودم و به حضرت عسکری علیه السلام نگاه می کردم؛ ولی حضرت به روی من تبسم نمودند و فرمودند: نترس، برو حجت خدا را پیش خلیفه ببر. هیبت امام مرا گرفت. رفتم و وارد سرداب مقدس شدم دیدم صورت سرور و مولایم مثل آفتاب درخشان است و آن خال سیاهی که بر گونه راست داشت مثل ستاره ای پر نور می درخشید. هیچ وقت آقا را به آن حسن و جمال ندیده بودم. آن سرور را بر دوشم گذاشتم و از سرداب بیرون آمدم و از خانه خارج شدم. تمام شهر سامرا از زمین تا آسمان از نور صورت مبارکشان روشن و منور گردید. زنان و مردان در خیابان ها و راه ها جمع شده و بسیاری از آنها بر بالای بام ها آمده بودند تا جمال بی مثال امام زمان ارواحنا فداه را مشاهده کنند. چنان ازدحامی شد که راه رفتن بر من دشوار گردید. گماشتگان خلیفه مردم را از اطراف من دور می کردند تا این که مرا وارد دار الاماره نمودند... ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... در این اثناء حجاب برداشته شد و پرده بالا رفت و ما داخل مجلس خلیفه شدیم. وقتی چشم خلیفه و حضار مجلس بر آن طلعت نورانی افتاد هیبت آن سرور بر آنها اثر گذاشت و رنگ صورت هایشان تغییر کرد و حواس آن ها پریشان شد و زبان هایشان بند آمد به طوری که قادر بر سخن گفتن و یا حرکت از جای خود نبودند. من هم ایستاده بودم و آن نور درخشان همانطور بر کتف من سوار بودند. پس از گذشتن مدت زمانی وزیر معتمد برخاست و با خلیفه بنای مشورت و نجوا را گذاشت. من متوجه شدم که راجع به قتل آن سرور با هم صحبت می کنند. از خیال کشته شدن آن حضرت ترس زیادی به دلم افتاد. در این هنگام خلیفه به شمشیر دارها اشاره کرد: این طفل را بکشید! هر کدام از آنها خواستند شمشیر از غلاف خود بیرون بکشند دیدند بیرون نمی آید. وزیر وقتی این وضع را دید گفت: یقینا این موضوع از کارهای ساحرانه بنی هاشم است. آنها این شمشیر ها را سحر کرده اند تا از غلاف بیرون نیایند و فکر میکنم سحر آنها به شمشیرهایی که هنوز به کار نیفتاده و در خزانه خلیفه‌اند اثر نگذاشته باشد. و دستور داد شمشیر هایی را که در خزانه معتمد عباسی بود آوردند. ولی باز هم هر چه کردند که لااقل یکی از آنها از غلاف بیرون بیاید ممکن نشد. این بار کارد ها و تیغ هایشان را در آوردند، اما آنها هم از دسته و غلاف های خود باز نشد و بیرون نیامد. در این هنگام معتمد بنا به پیشنهاد وزیر خبیث دستور داد چند شیر درنده از «برکة السباع» (باغ وحش) بیاورند و در مجلس بگذارند. شیربانان رفتند و سه شیر آوردند. خلیفه به همان شکلی که مولایم بر کتف من قرار داشتند به من امر کرد ایشان را جلوی شیرها بیندازم. من مضطرب الحال و مشوش‌البال با خود گفتم: این کار را نمیکنم اگرچه بند از بندم جدا کنند. تا این مطلب به قلبم خطور کرد، حضرت بقیةالله ارواحنا فداه دهان مبارک خود را کنار گوشم آوردند و آهسته فرمودند: «لا تَخَف وَ اَلقِنِی»؛ نترس و مرا بینداز! من بدون معطلی آن بزرگوار را جلوی شیر ها انداختم، ناگاه دیدم آن حیوان ها... ادامه دارد. ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... ناگاه دیدم آن حیوان ها دست ها را بلند کردند و مولایم را گرفتند و آهسته به زمین گذاشتند و مثل بندگان با ادب و احترام به عقب رفتند، یکی از آن شیر ها به سخن آمد و به وحدانیت خدا و رسالت حضرت نبی اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و امامت علی علیه السلام و سایر ائمه اطهار علیهم السلام تا خود ایشان شهادت داد و عرض کرد: یابن رسول‌الله! شکایتی دارم آیا اجازه می‌دهید شکایتم را عرض کنم؟ حضرت او را اذن دادند. عرض کرد: من شیر پیری هستم و این دو شیری که همراه من می‌باشند جوانند. وقتی طعمه‌ای نزد ما می‌آورند اینها مراعات حال مرا نمی‌کنند و آن طعمه را می‌خورند و مرا گرسنه نگه میدارند. حضرت فرمودند: مکافاتشان این است که آنها مثل تو پیر و تو مثل آنها جوان شوی. تا حضرت این کلام را فرمودند فورا آن شیر پیر، جوان و آن دو شیر جوان پیر شدند. حاضران مجلس خلیفه این معجزات و خوارق عادات را که از آن جان جهان و امام عالمین مشاهده ‌نمودند همگی بی اختیار تکبیر گفتند. معتمد ترسید. نزدیکانش هم خیلی وحشت کردند و رنگهایشان پرید، لذا همان لحظه به من دستور داد آن سرور را نزد پدر بزرگوارشان حضرت امام عسکری علیه السلام برگردانم. هنگامی که ایشان را نزد پدر بزرگوارشان آوردم و ماجرا را عرض کردم. حضرت عسکری علیه السلام مسرور شدند و فرمودند: میوه دلشان را به سرداب برگردانم. من هم امتثال امر کردم و آقا را به سرداب برگرداندم. 📚عبقری الحسان ج١ ص١٠٨ 📚ملاقات با امام زمان در کربلا ص١۵٧ ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... عالم جلیل القدر شیخ علی رشتی از شاگردان شیخ انصاری نقل فرمود: یکبار برای زیارت حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام از نجف به کربلا مشرف شدم. در مراجعت می خواستم از راه رودخانه فرات برگردم، لذا در کشتی کوچکی که بین کربلا و‌طویریج رفت و ‌آمد می کرد نشستم. مسافران کشتی همه اهل حله بودند و می خواستند تا طویریج بیایند و از آنجا که راه حله و نجف از هم جدا می‌شود، به شهرستان بروند. آن جماعت مشغول لهو و‌لعب و‌مزاح بودند جز یک نفر که همراهشان بود، او نه می خندید و نه‌ مزاح می کرد و در این کارها خود را داخل نمی کرد و آثار وقار و بزرگواری از او ظاهر بود. رفقایش به مذهب او ایراد می گرفتند و عیبجویی می کردند، در عین حال در خورد و‌خوراک با هم شریک بودند. من خیلی تعجب کردم ولی موقعیتی نبود که از او‌در این باره سوال کنم، تا به جایی رسیدیم که بدلیل کمی آب رودخانه ما را از کشتی بیرون کردند که کشتی به گل ننشیند. ما هم کنار نهر راه می رفتیم. اتفاقا در بین راه نزدیک آن شخص بودم، لذا از او پرسیدم: چرا خودت را از رفقا و دوستانت کنار میکشی و آنها به مذهب تو‌ایراد می گیرند؟ گفت: اینها خویشان و بستگان من هستند که همگی از اهل سنت هستند و پدرم نیز سنی بود ولی مادرم مؤمنه و شیعه است. من هم قبلا مثل آنها سنی بودم اما به برکت حضرت صاحب الزمان علیه السلام شیعه شدم. گفتم: چطور شد که شیعه شدی؟! گفت:... ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... گفت: اسم من یاقوت و شغلم فروختن روغن در کنار «پل حله» است. چند سال قبل یکبار برای خریدن روغن از بادیه نشینان عرب، به اطراف و نواحی حله رفتم. چند منزلی که دور شدم با عده ای از آنها برخورد کردم و آنچه روغن می خواستم‌ خریدم و به همراه جمعی از اهل حله برگشتم. در یکی از منازل که فرود آمدیم خوابیدم، وقتی بیدار شدم هیچکس از آنها را ندیدم و همه رفته بودند. راه ما در صحرای بی آب و ‌علفی بود که درندگان زیادی داشت و در آن صحرا تا چند فرسخ هیچ آبادی و دهی نبود. برخاستم و روغنها را بار کردم و به دنبال قافله براه افتادم، مقداری که رفتم راه را گم کردم و سرگردان شدم و ترس زیادی از درندگان و دزد و عطش به من دست داد. لذا همان جا به خلفا و بزرگان اهل سنت استغاثه کردم و آنها را نزد خداوند شفیع قرار دادم و تضرع نمودم، اما هیچ فرجی حاصل نشد. ناگهان با خودم گفتم: من از مادرم می شنیدم که می گفت: ما امام زنده ای داریم که کنیه اش «اباصالح» است و گمشدگان را به راه می رساند و به فریاد درماندگان می رسد و ضعیفان را یاری می کند. با خدا عهد کردم که من به او استغاثه میکنم، اگر مرا نجات داد به دین مادرم در می آیم و همان جا او‌را صدا کردم و به حضرتش استغاثه نمودم. ناگهان کسی را دیدم که با من راه می‌رود و بر سرش عمامه سبزی است. او مسیر را به من نشان داد و دستور داد به دین مادرم در آیم و جملات دیگری هم فرمود. بعد هم اضافه فرمود: بزودی به روستایی که اهل آن همه شیعه اند می رسی. گفتم: یا سیدی تا آن قریه با من نمی آیید؟ فرمودند: نه زیرا الان هزار نفر در اطراف شهرها به من استغاثه کرده اند و باید همه آنها را نجات دهم. و از نظرم غایب گردید. ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... من هم راه افتادم و هنوز خیلی نرفته بودم که به آن قریه رسیدم در حالیکه فاصله تا آنجا خیلی زیاد بود و حتی رفقایم روز بعد به من رسیدند. وقتی به خانه برگشتم به حضور آقا سید مهدی قزوینی رسیدم و قضیه را برای ایشان نقل کردم و مسائل دینم را از او آموختم. بعد هم پرسیدم: آیا راهی هست که بشود بار دیگر آن حضرت را ملاقات کنم؟! ایشان فرمود: چهل شب جمعه به زیارت حضرت آبی عبدالله الحسین برو. تصمیم گرفتم این کار را بکنم و مشغول انجام دادن آن شدم. هر هفته شبهای جمعه از حله برای زیارت امام حسین علیه السلام به کربلا می رفتم تا اینکه فقط یک شب باقی ماند. روز پنجشنبه ای بود که از حله به کربلا رفتم، وقتی به دروازه شهر رسیدم دیدم سربازها و نیروهای دولتی با کمال سختی از کسانی که می خواهند وارد شهر شوند درخواست مجوز عبور می کنند و من نه مجوز داشتم نه قیمت آن را. متحیر مانده بودم. مردم هم دم ‌دروازه ایستاده بودند و همدیگر را فشار می دادند تا شاید راهی باز شود. من از شلوغی استفاده کردم و خواستم خودم را از لابلای آنها رد کنم، اما نشد. در این حال صاحب خودم حضرت صاحب الامر علیه السلام را داخل شهر و پشت دروازه دیدم که در لباس طلاب عجم بودند و عمامه سفیدی بر سر داشتند. تا آنجناب را دیدم به ایشان استغاثه کردم. همان لحظه مولا بیرون آمدند و دست مرا گرفتند و داخل دروازه کردند و هیچکس مرا ندید. وقتی داخل شدم دیگر آن مولای عزیز را ندیدم. 📗ملاقات با امام زمان در کربلا ص ۳۶ ♥ 【@emamzaman
🌱تشرفات... مرحوم حاج شیخ حسنعلى نخودكى مى فرمودند: (براى مسأله یك سال تمام به عبادت و ریاضت مشغول شدم و درخواست من این بود كه شرفیاب حضور حضرت ولى عصر ارواحنافداه شوم و سرمایه اى از آن حضرت بگیرم. پس از یك سال، شبى به من الهام شد كه فردا در بازار خربزه فروشان اصفهان اجازه ملاقات داده شده است. در اصفهان بازارچه اى بود كه تمام دكّانهاى اطراف آن خربزه فروشى بود و بعضى هم كه دكّان نداشتند خربزه را قطعه قطعه مى كردند ودر طبقى مى گذاشتند و خرده فروشى مى كردند. فرداى آن شب پس از غسل كردن ولباس تمیز پوشیدن با حالت ادب، روانه بازار شدم. وقتى داخل بازار شدم از یك طرف حركت مى كردم و اشخاص را زیر نظر مى گرفتم ناگاه دیدم آن دُرّ یگانه عالم امكان، در كنار یكى از این كسبه فقیر كه طبق خربزه فروشى دارد نزول اجلال فرموده است. مۆدّب جلو رفتم و سلام عرض كردم. جواب فرمودند و با نگاه چشم فرمودند: چه مى خواهى؟ عرض كردم: استدعاى سرمایه اى دارم. آن حضرت خواستند جندك (پول خرد آن زمان) به من عنایت كنند. من عرض كردم: براى سرمایه مى خواهم. پس از پرداخت آن خوددارى فرمودند و مرا مرخّص كردند. وقتى به حال طبیعى آمدم فهمیدم كه هنوز قابل نیستم. لذا یك سال دیگر به عبادت و ریاضت به منظور رسیدن به مقصود مشغول شدم. پس از آن روز گاهى به دیدن آن مرد عامى خربزه فروش مى رفتم و گاهى به او كمك مى كردم. روزى از او پرسیدم: آن آقا كه فلان روز این جا نشسته بودند چه كسى هستند؟ گفت: او را نمى شناسم، مرد بسیار خوبى است گاهگاهى این جا مى آید و كنار من مى نشیند و با من دوست شده است. بعضى از اوقات كه وضع مالى من خوب نیست به من كمك مى كند. سال دوّم تمام شد باز به من اجازه ملاقات در همان محلّ عنایت فرمودند. در این دفعه آدرس را مى دانستم، مستقیماً به كنار طبق آن مرد رفتم و دیدم حضرت روى كرسى كوچكى نزول اجلال فرموده است. سلام عرض كردم. جواب مرحمت فرمودند و باز همان چند جندك را مرحمت فرمودند و من گرفته سپاسگزارى كردم و مرخّص شدم. با آن چند جندك مقدارى پایه مهر خریدم و در كیسه اى ریختم و چون فنّ مهر كنى را بلد بودم هر چند وقت، كنار بازار مى نشستم و چند عدد مهر براى مشتریها مى كندم، البته بقدر حدّاقلى كه به آن قناعت مى شود، و از آن كیسه كه در جیبم بود پایه مهر بر مى داشتم بدون آنكه به شماره آنها توجّه كنم. سالهاى سال كار من موقع اضطرار استفاده از آن پایه مهرها بود وتمام نمى شد ودر حقیقت در سر سفره احسان آن بزرگوار مهمان بود. 📚ملاقات علماء بزرگ اسلام با امام زمان ارواحنافداه ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... سيّد صالح سيّد احمد بن سيد هاشم نقل کرده است: در سال هزار و دويست و هشتاد به قصد حجّ بيت اللّه الحرام از دار المرز رشت، به تبريز آمدم، و در خانه حاج صفر على تاجر معروف تبريزى منزل كردم چون قافله نبود سرگردان ماندم، تا حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى قافله اى را جهت رفتن به «طرابوزن» حركت داد، به تنهايى از او مركبى را كرايه نمودم و حركت كردم. وقتى به منزل اول رسيديم، سه نفر ديگر به تشويق حاج صفر على به من ملحق شدند. حاج ملاّ باقر تبريزى، كه به نيابت از جانب ديگران حج انجام میداد، و نزد علما معروف بود، و حاج سيد حسين تاجر تبريزى، و مردى به نام حاج على، كه كارش خدمت به افراد بود، به اتفاق روانه شديم تا به «ارزنة الروم» رسيديم، و از آنجا عازم «طرابوزن» شديم، در يكى از منازل بين اين دو شهر، حاجى جبّار جلودار نزد ما آمد و گفت: اين منزل كه در پيش داريم بس ترسناك است، زودتر بار كنيد كه همراه قافله باشيد، چون در ساير منازل غالبا با رعايت مقدارى فاصله، به دنبال قافله حركت میكرديم، ما هم حدود دو ساعت و نيم، يا سه ساعت به صبح مانده به اتّفاق قافله حركت كرديم، به اندازه نيم يا سه ربع فرسخ از محل حركت دور شده بوديم، كه هوا تاريك شد، و به طورى برف گرفت، كه دوستان هر كدام سر خود را پوشانده به سرعت راندند، من هرچه تلاش كردم با آنها بروم ممكن نشد تا آنكه آنها رفتند و من تنها شدم. ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... پس از تأمّل و تفكّر، بنا را بر اين گذاشتم كه در همين وضع بمانم، تا سپيده طلوع كند، سپس به همان محلى كه از آنجا حركت كرديم بازگردم، و از آنجا چند نفر نگهبان همراه خود برداشته، به قافله ملحق شوم، در آن حال در برابر خود باغى ديدم، و در آن باغ باغبانى بيل به دست به درختان بيل میزد كه برفش بريزد، به طرف من آمد، به اندازه فاصله كمى ايستاد و فرمود: كيستى؟ عرض كردم: دوستان رفتند، و من جا مانده ام، اطلاعى از جاده ندارم، مسير را گم كرده ام، به زبان فارسى فرمود: نافله بخوان تا راه پيدا كنی من مشغول نافله شدم، پس از فراغت از تهجّد، دوباره آمد و فرمود: نرفتى، گفتم: و اللّه راه را نمیدانم، فرمود: جامعه بخوان، من جامعه را حفظ نداشتم، و تاكنون هم حفظ ندارم، با آنكه مكرّر به زيارت عتبات مشرّف شده ام، از جاى برخاستم و تمام زيارت جامعه را از حفظ خواندم، باز نمايان شد و فرمود: نرفتى، هنوز هستى؟ بى اختيار گريستم و گفتم: هستم راه را نمیدانم، فرمود: عاشورا بخوان، و عاشورا را نيز از حفظ نداشتم، و تاكنون نيز ندارم، پس برخاستم و از حفظ مشغول زيارت عاشورا شدم، تا آنكه تمام لعن و سلام و دعاى علقمه را خواندم، ديدم باز آمد و فرمود: نرفتى، هستى؟ گفتم: نه تا صبح هستم، فرمود: من اكنون تو را به قافله می رسانم، رفت بر الاغى سوار شد، و بيل خود را به دوش گرفت، و فرمود: رديف من بر الاغ سوار شو. ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... سوار شدم، آنگاه عنان اسب خود را كشيدم، مقاومت كرد، و حركت نكرد، فرمود عنان اسب را به من بده، دادم، پس بيل را به دوش چپ گذاشت، و عنان اسب را به دست راست گرفت، و به راه افتاد، اسب در نهايت تمكين متابعت كرد، آنگاه دست خود را بر زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمى خوانيد؟ سه مرتبه فرمود: «نافله، نافله، نافله» و باز فرمود: شما چرا عاشورا نمیخوانيد؟ سه مرتبه فرمود: «عاشورا، عاشورا، عاشورا» و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمیخوانيد؟ «جامعه، جامعه، جامعه» و در هنگامى طى مسافت دايره وار راه را پيمود، يك مرتبه برگشت و فرمود: اينانند دوستان شما، كه در كنار نهر آبى فرود آمده، مشغول وضو براى نماز صبح هستند! من از الاغ پياده شدم، كه سوار مركب خود شوم ولى نتوانستم، پس آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو برد، و مرا بر مركب نشاند، و سر اسب را به جانب دوستان بازگرداند، من در آن حال به اين خيال افتادم كه اين شخص كيست كه با من به زبان فارسى حرف زد؟ و حال آنكه در آن حدود زبانی جز تركى و غالبا مذهبى جز مذهب عيسوى نبود، و او چگونه به اين سرعت مرا به دوستانم رساند؟ ! پس به پشت سر خود نظر كردم، كسى را نديدم، و از او اثرى نيافتم، آنگاه به دوستان خود ملحق شدم. 📗نجم الثاقب ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... سید جلیل آقا سید حسن شوشتری فرمود: از نجف اشرف به زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام مشرف شدم. در مراجعت بهیچ وجه توشه راه و مرکب سواری نداشتم. تقریبا دو فلوس(واحدی از پول عراق) داشتم، با آن خرما خریدم و خوردم و روانه شدم. در اثنا راه تشنگی مرا از پای در آورد، لذا برای رسیدن به رودخانه، به سمت چپ جاده پیچیدم. پس از آن که قدری راه رفتم به جایی رسیدم، ناگهان دیدم سفره بسته ای در یک بلندی گذاشته شده است، گمان کردم کسی باید در اینجا باشد. آب خوردم، ولی بعد هرچه تفحص کردم هیچکس را نیافتم و اثر آمدن کسی را هم در آنجا ندیدم. فهمیدم آن سفره برای من گذاشته شده است، آن را باز کردم، دو قرص نان و یک مرغ بریان در آن بود. همه را خوردم و باز به راه افتادم. شب در کاروانسرای بین راه بیتوته کردم و دوباره صبح پیاده براه افتادم. در نیمه راه گرسنگی سخت مرا اذیت می کرد. ناگاه دیدم اسب سواری بصورت یکی از اعراب بادیه از بین راه قطع مسافت می کند، وقتی به من رسید فرمود: سفره را از روی اسب باز کن و غذا بخور. سفره اش را باز کردم و غذا خوردم تا سیر شدم. فرمود: آیا آب می خواهی؟ عرض کردم: منت بگذارید و مرحمت کنید. ناگاه دیدم اسب تاخت و رفت، وقتی برگشت ظرف آب خوشگواری بدون اینکه از کسی بگیرد یا از جایی بردارد به من عطا فرمود... سید حسن شوشتری (صاحب قضیه) تا این قسمت از حکایت خود را نقل کردند ولی دیگر از گفتن بقیه آن خودداری نمودند. 📗عبقری الحسان ج ۱ ص ۳۱۹ ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... مرحوم حجة الاسلام آقای شیخ علی کاشانی فریدةالاسلام» می گوید: یک شب در اطاق پذیرائی مرحوم آیت الله کوهستانی در کوهستان مشغول نماز مغرب شدم، دیدم حضرت بقیّة الله ارواحنا فداه تشریف آوردند و در گوشه اطاق پشت به قبله به نحوی که من در نماز صورت مبارکشان را می دیدم نشسته اند. من با خودم فکر کردم که اگر نماز را بشکنم و عرض ادب به محضر مقدّسشان بکنم شاید از این عمل من، خوششان نیاید و قبل از آنکه متوجّه ایشان بشوم تشریف ببرند، پس چه بهتر نمازم را نشکنم که اگر اراده فرموده باشند من با ایشان حرف بزنم، تا بعد از نماز صبر می فرمایند. نماز را خواندم. در بین نماز بعضی از جملات را حضرت با من می گفتند مخصوصاً جمله «یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالْآخِرَة اِرْحَمْ مَنْ لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالْآخِرَة» را که در سجده آخر چون با حال بهتری می خواندم امام هم آن را مکرّر با توجّه و حال بیشتری اداء می فرمودند ولی به مجرّدی که می خواستم سلام نماز را بدهم حضرت ولیّ عصر ارواحنافداه رفتند. 📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... شهید هاشمی نژاد می گوید: شبی مرحوم استادم «شیخ علی کاشانی فریدةالاسلام» در ایوان اطاق فوقانی که در قم برای زندگی اجاره کرده بودیم، رو به حیاط منزل ایستاده بود و حضرت بقیّةالله ارواحنا فداه را با زیارت آل یس زیارت می کرد وبا آن حضرت مناجات می نمود. من هم در کنار او منقل آتش را برای کُرسی درست می کردم، یعنی آتش را باد می زدم تا برای زیر کرسی آماده شود. ناگهان دیدم مرحوم استاد تکانی خورد وحال توجّه اش، بیشتر شد وگریه اش شدّت کرد. من سرم را بالا کردم تا ببینم چه خبر است، با کمال تعجّب دیدم: حضرت بقیّةالله ارواحنافداه در میان زمین و آسمان مقابل استادم ایستاده و به او تبسّم می کند و من در آن تاریکی شب، تمام خصوصیّات قیافه وحتّی رنگ لباس آن حضرت را می دیدم. سپس سرم را پائین انداختم باز دو مرتبه وقتی سرم را بالا کردم آن حضرت را با همان قیافه وهمان خصوصیّات دیدم. بالأخره چند بار این عمل تکرار شد و در هر مرتبه جمال مقدّس آن حضرت را مشاهده می کردم، تا آنکه در مرتبه آخر که سرم را پائین انداختم متوجّه شدم که استادم آرام گرفت. وقتی سرم را بالا کردم و به طرف آن حضرت نگاه نمودم دیگر آن آقا را ندیدم معلوم شد که مناجات استادم با رفتن آن حضرت تمام شده است. وقتی من واستادم پس از این جریان در میان اطاق، زیر کرسی نشسته بودیم، استادم به گمان آنکه من چیزی ندیده ام می خواست موضوع را از من کتمان کنند. من ابتداء به او گفتم: استاد! شما آقا را به چه لباسی می دیدید؟ او با تعجّب از من سؤال کرد وگفت: مگر تو آن حضرت را دیدی؟! گفتم: بلی! با لباس راه راه و عمّامه ای سبز و قیافه ای جذّاب که خالی در کنار صورت داشت و خلاصه آنچه از خصوصیّات در آن حضرت دیده بودم به او گفتم و او مرا تصدیق کرد وتشویق نمود و خوشحال شد که من لیاقت ملاقات با آن امام معصوم را پیدا کرده ام. 📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه ♥ 【@emamzaman
🌱تشـرفات... مرحوم حاج آقا محقق چنین بیان فرمود: روزی در ایام سفر به کربلا، به هنگام تشرف به حرم امام حسین علیه‌السلام، ملتمسانه از آن حضرت فقط تقاضای دیدار امام زمان روحی فداه را نمودم. در همان لحظه ناگهان متوجه شدم که به محازات قبر حضرت علی اکبر علیه‌السلام مردی بلندقامت، در حالیکه چفیه‌ای عربی بر سر دارد، نشسته است، درحالیکه مردی دیگر با فاصله نیم قدم به احترام در کنارش حضور دارد. در اولین نگاه بر چهره زیبا و پر هیبت آن مرد متوجه شدم که او کسی جز وجود مبارک امام زمان روحی فداه نیست. از این جهت برای بوسیدن و در آغوش گرفتن ایشان، قصد کردم به جلو حرکت کنم، ولی در کمال تعجب دیدم که قدرت کوچکترین حرکتی را ندارم. پس به ناچار دقایقی چند به دیدار حضرتش ایستادم. در همان لحظه به دلیل رد شدن بسیاری از زائرین حرم امام حسین علیه‌السلام از کنار آن حضرت، بذهنم خطور کرد که آیا تنها من توفیق دیدن حضرت ولیعصر روحی فداه را دارم یا آنکه دیگران نیز آن حضرت را دیده، ولی نمی‌شناسند. از این جهت از فردی که در کنارم ایستاده بود، پرسیدم: آیا شما چنین آقایی را با این مشخصات در حرم می‌بینید؟ با نگاه متعجبانه و منفی آن مرد دریافتم که تنها منم که توفیق دیدارش را یافته‌ام، پس با عشق فراوان بر او حریصانه می‌نگریستم، تا شاید غم سالها دوری را با لحظاتی شیرین جبران نمایم. پس از مدتی آن حضرت با همراهی یارشان از جای برخاسته و از حرم خارج شدند، در همان لحظه قدرت حرکت خویش را بازیافتم، پس به دنبالشان دویدم، ولی اثری از آنان نیافتم. 📗نقل از کتاب تشرف‌یافتگان ♥ 【@emamzaman