eitaa logo
🏴امام زمان (عج) 🏴
10.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
6هزار ویدیو
1.1هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💭 ازحاج‌آقاپرسید: - حاج‌آقاچیکارکنم‌سمت‌گناه‌نرم؟ + اول‌بایدببینےعاملِ‌گناه‌چیہ! زمینہ‌ش‌روازبین‌ببری! امابھترین‌راهِ‌حل‌اینہ‌کہ‌خودت‌رو‌ بہ‌کارخدامشغول‌کنے.. آدم‌بیکاربیشتردرمعرض‌گناهہ..! @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسیـن‌جـان ♥️ ڪسـۍ ڪـھ براۍ طُـ گریھ نڪنـد زندگۍ اش حـرام است.🌱 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
AUD-20201205-WA0010.mp3
3.62M
قرائت‌ هرشب‌ دعای‌ فرج‌ به‌ نیت ‌ظهور 🌸 🌟 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
yeknet.ir_-_shoor_1_-_fatemie_99.10.25_-_narimani.mp3
8.97M
چھ جورۍ بگـم ڪھ این روزآ خیلۍ ڪلافـم حُســین 💔😞 🦋 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز هفدهم ماه مبارک رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
SND18411408.mp3
3.99M
🌸تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🌸 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا حاج قاسم اجازه نمی‌داد، میدان را در خدمت دیپلماسی بگیرد؟ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
هدایت شده از ♡مهدیاران♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب عجیب شهیدمدافع حرم (شهیدجوادمحمدی) دیداربا امام حسین(ع)💔 @emamzaman_12 ┄┅┅┅❁✿❁┅┅┅┄
💢حاج آقاے قرائتے زیبا گفتند :👌 تیر سہ شعبہ یعنے چہ ؟🤔 تیر سہ شعبہ بہ گلوے علے اصغر زدند. فرمودند: تیر سہ شعبہ همین ڪارهایے است ڪہ ما در ڪوچہ و خیابان انجام دهیم😥 👈همین بد حجابے ‼️ ✋سہ شعبہ دارد !🏹 1⃣یڪ شعبہ اش این است 🏹 ↩️ڪہ خودمان گناہ مے ڪنیم😐 2⃣یڪ شعبہ این است🏹 ↩️ڪہ دیگران را بہ گناہ انداختیم😰آن جوانے ڪہ بہ گناہ مے افتد دراین فضا بہ گناہ مے افتد🙁 3⃣یڪ شعبہ🏹 قلب امام زمان است 😭😭 ڪہ ما نشانہ گرفتیم🎯 😱واے برما ......😭😭 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دوستان و همراهان رمان سلام. ☺️✋ فصل اول رمان به پایان رسید. امیدواریم تا اینجا از خوندنش لذت برده باشید.😇 امروز با فصل دوم این رمان همراه شما عزیزان هستیم.🌸
دعای‌هرروزماه‌مبارڪ‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
مداحی آنلاین - حالم از تو چه پنهون مثل حال خزونه - محمود کریمی.mp3
5.48M
🍀مناجات با امام_زمان(عج)🤲 🍃حالم از تو چه پنهون مثل حال خزونه 🍃حرفای دلمو کی بهتر از تو می دونه؟ 👌بسیار دلنشین @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 در آخرالزمان همه چی میشه پول و لهو ولعب دنیارافرامیگیرد. 🎤 🌸 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
خبر پیدا شدن و کشف کشتی نوح خبر جدیدی نیست اما آنچه مسکوت ماند و هرگز رسانه ای نشد! 📚ترجمه ی این لوح عجیب بود(که در پیشانی کشتی بود) ؟؟ 🇷🇺اداره کل باستان‎شناسی‌ روسیه پس‌ از هشت ماه‌ تحقیق‌ و مطالعه‌ و مقایسه حروف‌ آن‌ با نمونه‌ سایر خطوط‌ و کلمات‌ قدیم‌ به صورت توافقی گزارش‌ زیر را در اختیار باستان‎شناسی‌ روسیه گذاشت: 1. حروف‌ و کلمات‌ این‌ عبارات‌ به‌ لغت‌ سامانی‌ یا سامی‌ است‌ که‌ در حقیقت‌ اُمّ اللغات‌ (ریشه لغات‌) و به‌ سام‌ بن‌ نوح‌ منسوب‌ است. 2. معنای‌ این‌ حروف‌ و کلمات‌ بدین‌ شرح‌ است‌: «ای‌ خدای‌ من‌ و ای‌ یاور من، به‌ رحمت‌ و کرمت‌ مرا یاری‌ کن و به‌ پاس‌ خاطر این‌ نفوس‌ مقدّسه: 💠مُحمّد 💠إیلیا (علیّ) 💠شَبَر (حَسَن‌) 💠شُبَیْر (حُسَین‌) 💠فاطِمَه‌ به‌ احترام‌ نام‌ آنها مرا یاری‌ کن‌.... بعداً دانشمند انگلیسی‌«این‌ ایف‌ ماکس‌»، استاد زبان‌های‌ باستانی‌ در دانشگاه‌ منچستر، ترجمه‌ روسی‌ این‌ کلمات‌ را به‌ زبان‌ انگلیسی‌ برگردانید و عیناً در این‌ مجله‌ها و روزنامه‌ها نقل‌ و منتشر کرده است: سپس‌ دانشمند و محدث‌ پاکستانی،‌ حکیم‌ سیّد محمود گیلانی‌ که‌ یک‌ موقع‌ مدیر روزنامه‌ «أهل‌ الحَدیث‌» پاکستان‌ (و نخست‌ از اهل‌ تسنّن‌ بوده‌ و بعداً از روی‌ تحقیق‌ به‌ آئین‌ تشیع‌ گرویده است) آن‌ گزارش‌ را به‌ زبان‌ اردو در کتابی‌ به‌ نام‌ «إیلیا مرکز نجات‌ ادیان‌ العالم‌» ترجمه‌ و نقل‌ کرده‌ است. این لوح به دست آمده هم اکنون در موزه واتیکان در رُم قرار دارد. ‌@EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر از من بپرسند لقب بزرگترین قلب دنیا به چه کسی می رسد بدون تردید نام مادر شهید را خواهم آورد. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
چندماهی از زندگی مشترکمان میگذشت. با همه چیز امیر احسان کنار امده بودم اما دغدغه شغلش و نبودن های گاه و بیگاهش کلافه ام میکرد. همه چیز بخوبی پیش میرفت و انگار گذشته تلخم را از یاد برده بودم. زنگ واحدمان را زدند و من درحالی لقمه ام را میجویدم به سمت در رفتم.از چشمی نگاه کردم ومتوجه شدم کسی دستش را جلوی دیدم قرار داده است.همان دم گودی کمرم تیر کشید و درحالی که ماساژش میدادم متعجب گفتم: _بله؟ جوابم فقط زنگ های پی در پی بود.اگر امیراحسان را نمیشناختم حتما این شوخی مسخره را از او میدیدم اما میدانستم همچین کاری در قاموسش نیست. با حرص و چاشنی استرس به سمت تلفن رفتم.و با نگهبانی تماس گرفتم : _آقا ببخشید کسی با ما کارداشت؟ الان کسی اومد بالا؟ _سلام خانوم سرگرد.خوبید؟ آقا سید خوبن؟ زنگ زدن لحظه ای متوقف شد. _خواهشا بگید کسی اومد؟ من میترسم الان زنگمونو میزنن، جلوی چشمی رو گرفتن اخه. _بله خانوم فقط نگید من گفتم به من سپردن واسه غافلگیری شما اومدن. از حرف زدن شل و وارفته اش در این شرایط عصبی گفتم.؛ _میشه بفرمایید کی؟ _دوتا خانوم جوون. با عصبانیت گوشی را کوبیدم و به سمت در رفتم.مستی و نسیم همیشه سرکارم میگذاشتند. دستم را به سمت دستگیره بردم و در همان حال گفتم: _احمقای بیشعور سکته کردم... همینکه چفت را باز کردم در با شدت کوبیده شدو من تقریبا وسط پذیرایی پرت شدم. گیج و گنگ از تمام این اتفاقات بهت زده به دو چهره ى آشنای قدیمی خیره شدم. چشمانم از حدقه در آمد: _شما ؟! گل و شیرینی مصلحتی ای که میدانستم برای ظاهر سازی جلوی نگهبان همراهشان بود را پرتاب کردند و فقط خشمگین به من نگاه کردند. زبانم قفل شده بود.با دردی که در کمر وزیر دلم حس میکردم آهسته از زمین بلند شدم و گفتم: _یا برید گم شید یا میگم کل ساختمون بریزن اینجا. با پر رویی تمام روی کاناپه نشستند وسرشان را گرفتند.خوب میدانستم چه شنیده اند و چه کار دارند و تا چه حد حالشان بد است. با دردکشنده کمرم خودم هم روبه رویشان نشستم و آرام گفتم: -الان میرسه خونه.برید تا همدیگرو نکشتیم. حوریه با زاری و عصبانیت غرید: _بهت گفته بودم بهار.بهت گفته بودم.. از شدت زور نتوانست ادامه دهد انگشت تهدیدگرش را پایین آورد و ساکت شد. نگاهم روی فرحناز افتاد.چقدر پر بغض به درو دیوار خانه ام نگاه میکرد. چشمانش پر از اشک بود. سنگینی نگاهم را حس کرد و خیره در چشمانم با بغض گفت: _هرچقدر بخوای بهت میدم از کیفش دست چک در آورد گذاشت روی میز _هرچقدر که خودت میخوای بنویس. با مسخرگی گفتم؛ _جداً ؟؟ چرا؟؟ چه خبره مگه؟! اما شوخی در کارش نبود.اشک هایش دانه دانه چکید و گفت: _بهارجان...تو رو خدا.... خیره به دانه های شفاف جاری از چشمان درشت و سیاهش گفتم: _توروخدا چی فرحناز؟ چیکار کنم؟ _تا دیر نشده طلاقتو بگیر.بخدا اونقدری بهت میدم که بدون شوهر بتونی زندگی کنى. با حیرت گفتم؛ _طلاق؟! تا دیر نشده یعنی چی؟! تو حد دیرو زود رو چی میدونی؟! دوباره سرش را در کیفش کرد وکیف پولش را در آورد.گریه اش کم کم اوج میگرفت. با هق هق بلند شد و نزدیکم آمد.کنارم نشست و عکس کوچکی از کیفش در آورد. عکس یک پسربچه ى پنج وشش ساله بود.با معصومیت به دوربین لبخند میزد. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فرحناز با حال خراب گفت: _ایناها...حدش اینه.حدش اینه که مادر بشی. اونوقت مال خودت نیستی. اگه خودم بودم و حمید، انقدر حالم بد نمیشد,حالا من مادر این بچه ام,نگرانشم تو رو خدا بهار...توروخدا تا بچه نداری جدا شو. با عصبانیت دستش را پس زدم وگفتم: _به من چیکاردارید ؟! من آدم نیستم؟ من بچه نمیخوام؟ من زندگی نمیخوام؟! ماشاالله جفتتونم میلیاردر شدید! چشم دیدن زندگی معمولی منو ندارید؟! حوریه فریاد زد: -احمق چون پلیسه ما ترسیدیم، نفهم اینا اداره هاشون بهم وصله دوروز دیگه همه چی رو بشه یهو دیدی پروندمونو دادن به آقای تو!. از حرص خنده ی نا متعارفی کرد.بغض کرده از این نا آرامی ها گفتم: _هیچی نمیشه.من باهاش کنار اومدم دیگه ازش نمیترسم. من میخوام زندگی کنم. اگه شما دوروبرم نباشید من حالم خوبه و لازم نیست نگران باشید که من چیزی لو میدم یا نه.حالام برید بیرون. بلند شدم و جلو جلو به سمت در رفتم. حوریه وحشیانه دستم را کشید اما مقاومت کردم و خودم را به در رساندم. هردوپشتم جیغ جیغ راه انداخته بودند. التماس و ناسزا درهم شده بود.در را باز کردم و دیدم که امیراحسان با دهان باز و دستی که روی زنگ خشک شده به من نگاه میکند.رنگم را باختم و با وحشت یک نگاه به او و یک نگاه به آن دو انداختم.هردو رنگشان را بدتر ازمن باخته بودند. بدتر از همه بدحجابیشان بود. امیراحسان به خود آمد و سربه زیر گفت: _انگار بدموقع مزاحم شدم.بهارجان نگفتی مهمون داری؟! خنده دار بود که آنها هول شده اند. کسانی که برخورد با جنس مخالف برایشان آب خوردن بود.امیراحسان آنهارا مخاطب قرارداد وگفت: _سلام خیلی خوش اومدید... لال شده بودند.من را آرام کنار زدند و به امیراحسان نزدیک شدند.حالا هرسه بیرون از در بودند امیر احسان متعجب ابرو بالا انداخت وخودش را کنار کشید. چشمم روی تعجب امیراحسان خشک شد. احمق ها باکفش های آنچنانی اشان آمده بودند داخل خانه. به طرف آسانسور رفتند و حوریه با صدای خفه ای گفت: _رفع زحمت میکنیم.بهارجون خدافظ. خود را درون اتاقک پرت کردند و فرار!حالا من ماندم با گندی جمع نشده. امیراحسان آرام گفت: _ایشاالله اگه دوست داشتی برو کنار که رد بشم. به در چسبیدم و از کنارم رد شد. درحالی که پشتش به من بود گفت: _راستی واحد روبه رویی هم مثل ما چشمی داره . نگاهی به سرووضعم کردم و فوری داخل شدم در حالی که از استرس دست هایم را در هم میپیچاندم پشتش راه افتادم و چشمم روی گل و شیرینی پخش شده خشک شد, خوشحال از اینکه حواسش نبود آماده شدم تا سریع جمعشان کنم که نرسیده به در اتاق برگشت وبه من نگاه کرد: _چرا اینا اینجوری شده؟! مات زده گفتم: _از دستم افتاد. تک ابرویی انداخت و گفت: _حالت پرت شدگی داره نه افتادن. _مگه صحنه جرم رو تحلیل میکنی میخوای بگو احتمالا ضارب چپ دستم بوده! نگاه مهربانی بمن انداخت و چیزی نگفت. و من هم تمام تمرکزم را روی ادب کردن نسیم گذاشتم.چرا که او ادرس خانه را به حوریه و فرحناز داده بود.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
این جمعه هم گذشت؛توامانیامدی😭😔 هر روزی که نمی‌آیید غروب جمعه است! فرقی نمی‌کند کدام روز هفته؟ اول سال باشد یا آخرش؛ برای منی که دوستتان دارم ... دلم گرفته از این جمعه‌ها نمی‌آیی😔😞 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
AUD-20201205-WA0010.mp3
3.62M
قرائت‌ هرشب‌ دعای‌ فرج‌ به‌ نیت ‌ظهور 🌸 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|