🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_هشتم ﻓﺮﺩﺍﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﺭﻓﺘﻢ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﮐﯿﻔﻢ ﺭﺍ ﺻﻒ ﺍﻭﻝ
🌸🍃🌼
🍃🌼
🌼
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_نهم
ﻧﻤﺎﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ … ﺷﻤﺎ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﯾﺪ؟
- ﺑﻠﻪ … ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ؟
– ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ . ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺟﻮ ﻋﻘﯿﺪﺗﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺪﻭﻧﻢ .
– ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺘﻢ .
– ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯿﺪ . ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻻﺗﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﻧﯿﻢ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺭﻭ ﭘﺮﺑﺎﺭﺗﺮ ﮐﻨﯿﻢ .
– ﺣﺘﻤﺎ .
ﺑﺤﺚ ﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﺍﺯﺍ ﮐﺸﯿﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ، ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺠﺰ ﺻﺎﻟﺤﻪ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺮﮐﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻃﺒﻖ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ( ﺧﺎﻧﻢ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﻫﯿﻢ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺰﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺳﯿﺪ ﺍﻭﻻﺩ ﭘﯿﻐﻤﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﺍﺭﺩ !) ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ . ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺻﺎﻟﺤﻪ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻏﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺘﻪ؟ ﺑﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ؟
ﺑﺎ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﮔﻔﺖ : ﭼﮑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺑﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ؟ !
– ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ؟ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺘﻤﺎ !
– ﻋﻬﻬﻬﻬﻪ؟ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﺯﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﯽ ﻣﺰﻩ !
ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻧﻤﯿﺸﺪ . ﺷﻮﺧﯽ ﺻﺎﻟﺤﻪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺯﻧﮓ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩ . ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻃﻠﺒﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ؟ ؟؟؟
#ادامه_دارد..
📚#از_داستانهای_نازخاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌼
🍃🌼
🌸🍃🌼
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_نهم ﻧﻤﺎﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﮐﻪ ﺣﺎ
🌸🍃🌼
🍃🌼
🌼
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_دهم
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ . ﺩﻋﻮﺗﻨﺎﻣﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ ! ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎ ﺑﺴﯿﺞ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺮﯾﻢ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ . ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻤﮏ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﯽ ! ﯾﻪ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺍﻭﻧﺠﺎﯾﯿﻢ !
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﯾﮏ ﺩﻋﻮﺗﻨﺎﻣﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﺑﺪﻩ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ؛ﺍﯾﺸﻮﻧﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﻦ ﺣﺘﻤﺎ . ﻣﻦ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻮ ﺑﻬﺶ ﺑﺪﻩ . ﺑﺎﺷﻪ؟
– ﭼﺸﻢ !
- ﭘﺲ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ . ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺻﻔﻬﺎﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﺪ . ﺳﺮﺟﺎﯾﻢ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺩﻋﻮﺗﻨﺎﻣﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ : ﺳﯿﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ !
ﻧﻤﺎﺯ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺭﺍ ﺻﺎﻑ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻋﻮﺗﻨﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ : ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ . ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺑﺴﯿﺞ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ . ﺷﻤﺎﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ !
ﺩﻋﻮﺗﻨﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ . ﻣﻤﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﺍﺩﯾﻦ !
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ؛ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ . ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﻭ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺟﻌﺒﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻣﯽ ﭼﯿﺪﻧﺪ . ﺑﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺁﻗﺎﻓﯿﺮﻭﺯ، ﺳﺮﺍﯾﺪﺍﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﭼﻬﺎﺭﻧﻔﺮ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ . ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ؟ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺞ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺁﻣﺪ؛ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺗﺮﮎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﯾﮏ ﺟﻮﺍﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ . ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺎ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﻋﻠﯽ ﺁﻗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﺳﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﯿﺎﯼ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ؟
- ﭼﺸﻢ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ !
ﻭ ﺭﻓﺖ …
#ادامه_دارد
📚#از_داستانهای_نازخاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌼
🍃🌼
🌸🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#داستان_آموزنده
#يهود_و_غذاي_حرام (حلال و حرام)
هنگامي كه حضرت محمد (ص) هفت ساله بود ، يهوديان (كه نشانه هايي از پيامبري را در او ديدند در صدد بعضي امتحانات برآمدند) با خود گفتند : ما در كتابهايمان خوانده ايم كه پيامبرِ اسلام(ص) از غذاي حرام و شبهه ، دوري مي نمايد خوب است او را امتحان كنيم ، بنابراين مرغي را دزديدند و براي حضرت ابوطالب فرستادند تا همه به عنوان هديه بخورند ، همه خوردند غير پيامبر (ص) كه به آن دست نزد .
علت اين كار را پرسيدند ، حضرتش در پاسخ فرمودند : اين مرغ حرام است و خداوند مرا از حرام نگه مي دارد .
پس از اين ماجرا ، مرغ همسايه را گرفته و نزد ابوطالب فرستادند ، به خيال اينكه بعد پولش را به صاحبش بدهند . ولي آن حضرت باز هم ميل ننمودند و فرمودند: اين غذا شبهه ناک است .
وقتي يهود از اين جريان اطلاع يافتند ، گفتند : اين كودک داراي مقام و منزلت بزرگي خواهد بود.
📚درسهايي از زندگي پيامبر (ص) 31، بحارالانوار 15 / 336
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
هدایت شده از 🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌹یابن الحسن...
روزِ ما و شبِ ما،خوردْ گره با خال لبت..🌸
صبح باذکر سلام..شب با دعای فرجت..🌺
به رسم هرشب..ورق میزنیم برگی از دفتر انتظار را:
الهی عظم البلا..⚡️
🌺🍃🌺
🍃🌺
🌺
#داستان_آموزنده
زمانی که امام حسن عسکری علیه السلام در زندان صالح بن وصیف بسر می برد عباسیون و صالح بن علی و کسانی که از مذهب تشیع منحرف بودند نزد صالح رفتند تا از او بخواهند بر امام حسن عسکری علیه السلام سختگیری کند.
صالح گفت: چه کنم؟ من دو نفر از شرورترین افراد را بر او گماشتم اما در اثر مشاهده رفتار او هر دو در نماز و عبادت خود بسیار کوشا شدند. به آنها گفتم چه خصلتی در حسن بن علی است که این گونه در شما تاثیر گذارده است؟
گفتند: چه می گویی درباره مردی که روز را روزه می گیرد و شب را عبادت می کند، نه سخن می گوید و نه به چیزی سر گرم می شود، وقتی به او نگاه می کنیم رگهای گردن ما می لرزد و حالی به ما دست می دهد که نمی توانیم خود را نگه داریم.
وقتی این سخنان را از صالح بن وصیف شنیدند ناامید برگشتند.
📚اصول کافی، باب مولد ابی الحسن بن علی علیه السلام، ح 23.
شهادت امام حسن عسکری علیه السلام تسلیت باد.
🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴
🆔 @emamzaman
🌺
🍃🌺
🌺🍃🌺
🌺🌸🌺
🌸🌺
🌺
#حجاب
#حجاب_از_کلام_حضرت_امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
حضرت عسکری علیه السلام با الهام از کلام وحی، بر ضرورت حفظ #حجاب برای زنان مسلمان تأکید نموده است. شیخ صدوق می نویسد: محمد بن حسن صفار به آن حضرت نامه ای نوشت و در باره مردی که می خواهد بر علیه زنی نامحرم شهادت دهد، سؤال کرد که آیا آن مرد می تواند در حالی که زن پشت پرده است، بر علیه او شهادت دهد ـ البته صدای زن را می شنود و دو نفر شاهد عادل می گویند که این صدای فلان زن دختر فلانی است و تو را به شهادت می طلبد ـ یا اینکه از پشت پرده نمی شود و باید زن در مقابل مرد حاضر شود و مرد او را با چشم خود ببیند؟
امام عسکری علیه السلام در پاسخ نامه او چنین مرقوم فرمود: «تَتَنَقَّبُ وَ تَظْهَرُ لِلشُّهُودِ إِنْ شَاءَ اللَّهُ؛ زن نقاب می زند و [با رعایت حجاب کامل] در برابر شهود حضور می یابد ـ ان شاء الله.»
همچنان که از کلام آن حضرت پیداست، امام حتی در مواقع ضروری به رعایت حجاب زن تأکید داشته اند.
🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴
🆔 @emamzaman
🌺
🌸🌺
🌺🌸🌺
"عسکری" صحیح است یا "عسگری" !؟
1. عسگری به معنای عقیم و بیدانه است؛ همانطور که انگور عسگری به جهت بی دانه بودنش به این نام مشهور شده است. لذا دشمنان از این شهرت برای اثبات عقیم بودن امام و عدم وجود امام زمان استفاده میکرده و میکنند!
2. در حالیکه عسکر محلهای بوده در شهر سامرا که لشکرگاه و محل توقف سپاه خلفای عباسی در آنجا قرار داشت.
3. خلفای عباسی برای زیر نظر داشتن فعالیتهای فرهنگی، علمی و سیاسی امام هادی(علیه السلام)، آن حضرت را در سال 236 ه.ق از مدینه به سامرا انتقال و در محله عسکر سکونت دادند. چون امام حسن عسکری (علیه السلام) و پدر بزرگوارش امام هادی(علیه السلام) در محله عسکر قرارگاه سپاه در شهر سامرا زندگی میکردند، به « عسکری » لقب یافتند و این لقب مشترک بین آن حضرت و پدرشان امام هادی(علیه السلام) است و آنها را عسکریین گفتهاند.
4. اگر بنا بود این لفظ به (گاف) نوشته یا تلفظ شود، باید امام هادی نیز عقیم میبود و از نعمت فرزند محروم تلقی میشد.
5. از سوی دیگر عسکر لفظی عربی است و اصولا در زبان عربی حرف گاف وجود ندارد. پس آنچه صحیح است، عسکری (با کاف) است، نه عسگری (با گاف).
6. در به وجود آمدن شایعه عقیم بودن حضرت، عوامل مختلفی چون خلفای عباسی، جعفر کذاب و فردی به نام زبیری تاثیری بهسزا داشتند.
شایسته است با بازنشر این مطلب در ترویج کلمه صحیح عسکری به جای عسگری کوشش نماییم 🌺
#حدیث_بسیار_زیبا_از_امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
جدال مکن که ارزشت میرود و شوخی مکن که.....
📚تحف العقول ص ۴۸۶
🆔 @emamzaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_دهم ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ . ﺩﻋﻮﺗﻨﺎﻣﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ
🌸🍃🌼
🍃🌼
🌼
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_یازدهم
ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺒﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﻤﺎﻥ ﮐﻨﺪ . ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻭﻝ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﮐﻤﮏ ﻣﻦ ﻭ ﺳﺮ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ . ﯾﮏ ﯾﺎﻋﻠﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ .
ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻠﻔﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ . ﮐﻤﯽ ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ، ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺩﺭﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺞ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﺎﻋﺖ ﺍﻭﻝ ﺑﯿﺎﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺑﮕﺮﺩﻭﻧﻪ ﻭ ﺷﻬﺪﺍ ﺭﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﻪ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ! ﺁﻗﺎﯼ ﺑﺬﺭﭘﺎﺵ ﺍﺯ ﻓﺮﻫﻨﮕﺴﺮﺍ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺎﻋﺖ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﯾﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﮑﻨﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﺑﻬﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ! ﺑﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺭﻭ ﺑﺸﻨﺎﺳﻪ ﻭ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﻪ؟
ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﯼ ﮔﻔﺖ : ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ . ﺍﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ .
ﺑﻘﯿﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ . ﺁﺏ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻝ ﮔﻔﺘﻢ : « ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺗﻮ » ﻭ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻦ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ !
– ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﺻﺒﻮﺭﯼ؟
– ﺑﻠﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ … ﺍﻥ ﺷﺎﺀﺍﻟﻠﻪ .
ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺷﺪﯾﻢ . ﺧﺎﻧﻢ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﮐﻠﯽ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺭﺩﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﻫﺎﯼ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﮔﻮﺷﺰﺩ ﮐﺮﺩ . ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻘﺎﻡ ﺷﻬﯿﺪ ﻭ ﺁﺩﺍﺏ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﻧﺸﺴﺖ . ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻠﻤﻦ ﺁﺏ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﻫﻢ ﺭﺩﯾﻒ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺧﺎﻧﻢ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﺩﯾﻒ ﻋﻘﺐ ﺗﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺁﺧﺮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺑﺰﻥ ﻭ ﺑﺮﻗﺼﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ ! ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺭﻧﮕﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ !
#ادامه_دارد
📚#از_داستانهای_نازخاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌼
🍃🌼
🌸🍃🌼