🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_شصت_و_پنجم(بخش سوم)
*حاجات مردم و نعمت خدا*
✔️راوی:جمعی از دوستان شهید
🔸دوران دبيرســتان بود. ابراهيم عصرها در بازار مشــغول به کار می شد و براي خودش درآمد داشت. متوجه شد يکي از همسايه ها مشکل مالي شديدي دارد.
آنها عليرغم از دست دادن مرد خانواده، کسي را براي تأمين هزينه ها نداشتند.
ابراهيم به كســي چيزي نگفت. هر ماه وقتي حقوق مي گرفت، بيشتر هزينه آن خانــواده را تأمين ميکرد! هر وقت در خانه زياد غذا پخته ميشــد، حتمًا براي آن خانواده ميفرستاد. اين ماجرا تا سالها و تا زمان شهادت ابراهيم ادامه داشت و تقريبًا کسي به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت.
٭٭٭
🔸شــخصي به ســراغ ابراهيم آمده بود. قبلا آبدارچي بوده و حالا بيکار شده بود. تقاضاي کمک مالي داشت.
ابراهيم به جاي کمک مالي، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبي را براي او مهيا کرد. او براي حل مشکل مردم هر کاري که ميتوانست انجام ميداد. اگر هم خودش نميتوانست به سراغ دوستانش ميرفت، از آنها کمک ميگرفت. اما در اينکار يک موضوع را رعايت ميکرد؛ با کمک کردن به افراد، گداپروري نکند. ابراهيم هميشه به دوستانش ميگفت: قبل از اينکه آدم محتاج به شما رو بياندازد و دستش را دراز كند؛ شما مشكلش را بر طرف کنيد.
🔸او هر يک از رفقا که گرفتاري داشت، يا هر کسي را حدس ميزد مشکل مالي داشته باشد کمک ميکرد. آن هم مخفيانه، قبل از اينکه طرف مقابل حرفي بزند.
بعد ميگفت: من فعلا احتياجي ندارم. اين را هم به شما قرض ميدهم. هر وقت داشتي برگردان. اين پول قرض الحسنه است.
🔸ابراهيم هيچ حسابي روي اين پولها نميکرد. او در اين کمکها به آبروي افراد خيلي توجه ميکرد. هميشــه طوري برخــورد ميکرد که طرف مقابل شرمنده نشود.
٭٭٭
🔸بــزرگان دين توصيه ميکنند براي رفع مشــکلات خودتــان، تا ميتوانيد مشکل مردم را حل کنيد.
همچنين توصيه ميکنند تا ميتوانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه، بسياري از گرفتاريهايتان را بر طرف سازيد.
🔸غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از ســلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟!
گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد.
با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟
#قسمت_شصت_و_پنجم_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_شصت_و_پنجم(بخش چهارم و آخر)
*حاجات مردم و نعمت خدا*
✔️راوی:جمعی از دوستان شهید
گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم وکله پاچه را به آنها داديم.
چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانه شان.
٭٭٭
بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم.
سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود!
از شــوق نميدانستم چه كنم. چهره ابراهيم بســيار نوراني بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد ميزدم و ميگفتم: بچه ها بيائيد، آقا ابراهيم برگشته!
ابراهيم گفت: بيا ســوار شــو، خيلي كار داريم. به همــراه هم به كنار يك ساختمان مرتفع رفتيم.
مهندسين وصاحب ساختمان همگي با آقا ابراهيم سلام واحوالپرسي كردند.
همه او را خوب ميشناختند. ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد وگفت: من آمده ام ســفارش اين آقا ســيد را بكنم. يكي از اين واحدها را به نامش
كن. بعد شخصي كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد.
صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه ميتونه وام بگيره. من چه جوري يك واحد به او بدم؟!
مــن هم حرفش را تأييد كردم وگفتم: ابرام جــون، دوران اين كارها تموم شد، الان همه اسكناس رو ميشناسند!
ابراهيم نگاه معني داري به من كرد وگفت: من اگر برگشــتم به خاطر اين بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، وگرنه من اينجا كاري ندارم!
بعد به سمت ماشــين حركت كرد. من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم!
#پایان_قسمت_شصت_و_پنجم
#رمان_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_شصت_و_ششم
*خمس*
✔️راوی:مصطفي صفار هرندي
🔸از علمائــي كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت مرحوم حاج آقا هرندي بود.
اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشي بود.
اواخر تابســتان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداري پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت.
🔸هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا.
من هم رفتم ببينم چي شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس اموالش را حساب ميكرد!
خنده ام گرفت! او براي خودش چيزي نگه نميداشت. هر چه داشت خرج ديگران ميكرد.
پس ميخواهد خمس چه چيزي را حساب كند؟!
حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما ميشود.
بعد ادامه داد:
من با اجازه اي كه از آقايان مراجع دارم و با شناختي كه از شما دارم آن را ميبخشم.
امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــي را پرداخت كند. بالاخره خمس را پرداخت.
🔸كار ابراهيــم مرا به ياد حديثي از امام صــادق(ع) انداخت كه ميفرمايد:
»كســي كه حق خداوند(مانند خمس)را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل صرف خواهد كرد )📚 آثارالصادقين ج5ص466
🔸بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجي گفت: دو تا پارچه پيراهني مثل دفعه قبل ميخوام.
حاجي با تعجب نگاهي كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتي.
اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسي پارچه بدهيم.
ابراهيم چيزي نگفت. ولي من قضيه را ميدانستم وگفتم: حاج آقا، اين آقا ابراهيم پيراهن هاي قبلي را انفاق كرده!
بعضي از بچه هاي زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه ميپوشند يا وضع ماليشان خوب نيست. ابراهيم براي همين پيراهن را به آنها ميبخشد!
حاجي در حالي كه با تعجب به حرف هاي من گوش ميكرد، نگاه عميقي به صورت ابراهيم انداخت وگفت: حق نداري به كسي ببخشي. اين دفعه براي خودت پارچه را میبُرم. هر کسی كه خواست بفرستش اينجا.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🌺🍃🌺
🍃🌺
🌺
سلام خوانندگان عزیز رمان های کانال امام زمان عج😊
#رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود به یاری خدا به پایان رسید.
از امروز ان شاء الله مابقی قسمتهای #رمان_سلام_بر_ابراهیم که زندگینامه شهید ابراهیم هادی میباشد خدمتتون ارائه میشه.
لطفا با ما همراه باشید.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_شصت_و_هفتم
*ما تو را دوست داريم *
✔️راوی;جواد مجلسي
پائيز سال 1361 بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم.
اينبار نَقل همه مجالس توســلهاي ابراهيم به حضرت زهرا(س)بود. هر جا ميرفتيم حرف از او بود!
خيلي از بچه ها داستانها و حماســه آفرينيهاي او را در عملياتها تعريف ميكردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره(س)انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگري سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه براي آنها مداحي كند و از حضرت زهرا(س)بخواند.
شــب بود. ابراهيم در جمع بچه هاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد.
صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شــدن مراســم، يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخي كردند و صدايش را تقليدكردند. بعد هم چيزهائي گفتند كه او خيلي ناراحت شد.
آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود وگفت: من مهم نيستم، اينها مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نميكنم!
هــر چه ميگفتم: حرف بچه ها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايده اي نداشت.
آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نميكنم!
ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم.
قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت:
پاشو، الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي!؟ البته
ميدانســتم كه او هر ساعتي بخوابد، قبل از اذان بيدار ميشود و مشغول نماز.
ابراهيم ديگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد.
بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي حضرت زهرا(س)!!
اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچه ها را جاري كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولي چيزي نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم
در فكر كارهاي عجيب او بودم.
ابراهيم نگاه معنيداري به من كرد و گفت: ميخواهي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... پريد تو حرفم و گفت:
چيزي كه ميگويم تا زنده ام جايي نقل نكن.
بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نميآمد، اما نيمه هاي شــب كمي خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره(س)تشريف آوردند و گفتند:
نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم.
هر كس گفت بخوان تو هم بخوان
ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نميداد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_شصت_و_هشتم
*عمليات زين العابدين(ع)*
✔️راوی:جواد مجلسي
ً هر جا كه ابراهيم ميرفت با روي باز از او استقبال میکردند.
آذر ماه 1361 بود. بسياري از فرماندهان، دالاوری و شجاعتهاي ابراهيم را شنيده بودند.
يكبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولانی شد.
بچه ها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟!
گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره.
برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي.
يكدفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟!
گفتم: آره، چطور مگه؟!
همينطور كه به حركت ماشــين نگاه ميكرد گفــت: اينكه از قديمي هاي جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست.
بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچه ها صحبت كنه.
مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي ميشــه.
روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــر اطلاعات عمليات رفتم. پس از حال و احوالپرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم.
در مسير به يك آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد ميشديم، گير ميكرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير ميكني.
گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد ميشيم. گفتم: اصلا نميخواد بيايي، تا همين جا دستت درد نكنه من بقيه اش را خودم ميرم.
گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو ميخوام ببينم. بعد هم حركت كرد. با خودم گفتم: چه طور ميخواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالي ميده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه! اما ابراهيم يك الله اکبر بلند و يك بسم الله گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد!
به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت الله اكبر را نميدانيم، اگه بدانيم خيلي از مشكلات حل ميشود.
٭٭٭
گردان براي عمليات جديد آمادگي لازم را به دســت آورد. چند روز بعد موقع حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهي ايستادم!
ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما مي آيم. من هم منتظرش بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهاي جاده خاكي نگاه ميكردم.
تا اينكه چهره زيباي ابراهيم از دور نمايان شد.
هميشه با شلوار كردي و بدون اسلحه مي آمد. اما اين دفعه بر خلاف هميشه، با لباس پلنگي و پيشاني بند و اسلحه کلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم
اسلحه دست گرفتي!؟
خنديد و گفت: اطاعت از فرماندهي واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده اين طوري آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدي من هم با شما بيام؟ گفت: نه، شما با بچه هاي خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را ميبينيم.
چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكي شــب به مواضع دشــمن رســيديم. من آرپيجيزن بودم. براي همين به همراه فرمانده گردان تقريبًا جلوتر از بقيه راه بودم.
حالت بدي بود. اصلا آرامش نداشتم! سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#ادامه_قسمت_شصت_و_هشتم
ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم.
در بالای تپه ســنگرهاي عراقي كاملا مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به محض رسيدن آنها را بزنم.
يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقيها كاملا ميدانستند ما از اين شيار عبور ميكنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه ميرفتم كه هيچ صدايي بلند نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه ها حبس شده بود!
هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوري شليك شد. بالای سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلوله اي به سمت ما مي آمد. صداي ناله بچه هاي مجروح بلند شد و...
در آن تاريكي هيچ كاري نميتوانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز ميشد و مرا در خودش مخفي ميكرد. مرگ را به چشم خودم ميديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو مي آمد و پاي مرا گرفت!
سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نميشد.
چهره ايكه ميديدم، صورت نوراني ابراهيم بود.
يكدفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپيجــي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فرياد الله اکبر آرپيجي را شليک کرد.
سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را ميكرد منهدم شد. ابراهيم از جا بلند شد و فرياد زد: شيعه هاي اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست.
بچه ها همه روحيه گرفتند.
من هم داد زدم؛ الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك ميكردند.
تقريبًا همه عراقيها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده!
كار تصرف تپه مهم عراقيها خيلي ســريع انجام شــد. تعدادي از نيروهاي دشمن اسير شدند. بقيه بچه ها به حركت خودشان ادامه دادند.
من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بيخود نيست كه همه دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتي داره!
نيمه هاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: عنايت مولا رو ديدي؟! فقط يه الله اکبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه!
٭٭٭
عمليات در محور ما تمام شد. بچه هاي همه گردانها به عقب برگشتند. اما بعضي از گردانها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشتند!
ابراهيــم وقتي با فرمانده يكــي از آن گردانها صحبت ميكرد، داد ميزد!
خيلي عصباني بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم.
ميگفت: شما كه ميخواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه هاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروحها رو جا گذاشتيد، چرا ...
با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند.
آنها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم را انجام دهد.
ابراهيم و جواد توانستند تا شب 21 آذرماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند.
حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقيها با شگردي خاص به عقب منتقل كردند!
ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم.
چند هفته اي تهران بود. او فعاليتهاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد.
#پایان_قسمت_شصت_و_هشتم
#رمان_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_شصت_و_نهم
*روزهاي آخر*
✔️راویان:علي صادقي ،علي مقدم
آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال
بود.
ميگفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم.
بعد گفت: امشــب چقدر چشمهاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست.
من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا ميكني كه گمنام باشي!؟
منتظر اين ســؤال نبود. لحظه اي ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم!
ولي باز جوابي را كه ميخواستم نگفت.
چند هفته اي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه هاي هيئتي و رزمنده است.
٭٭٭
دي مــاه بود. حــال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن حرفهاي عوامانه و شوخي ها كمتر ديده ميشد!
اكثر بچه ها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند.
ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت.
در تاريكي شب با هم قدم ميزديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟!
خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره اي از آرزوي من است، من ميخواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بيكفن حســين(ع) قطعه قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم.
دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نميخواهم مزار داشته باشم.
بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را براي ناهار فردا دعوت كرد.
فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد!
بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك بريزه!
در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره(س)بــود. در ادامه ميگفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند، هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد ميكرد.
٭٭٭
اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟
آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در.
ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.
هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش.
گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم.
گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه.
ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟
او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!
بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم.
نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از جا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبيني؟!
توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري!
ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟
گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد
*فكه آخرين ميعاد*
✔️راوی:علي نصرالله
نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم.
ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود.
رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردان ها مشــغول مانور عملياتي بودند. بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش مي آمدند. يك لحظه چادر خالي نميشد.
حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشــحال بود. بعد از ســلام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند، خبريه؟!
حاجي هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي خوشحال ميشيم.
حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه هاي اطلاعات را بين گردانها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه.
بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه ها چيه؟
ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي يكي نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟
حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك سپاه را تشكيل ميدهد.
حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند.
عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريشهايش
را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتي تر شده بود.
غروب به يكي از ديدگاه هاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقــه عملياتي را مشــاهده ميكرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ مينوشت.
تعدادي از بچه ها بــه ديدگاه آمدند و مرتب ميگفتند: آقا زودباش! ما هم ميخواهيم ببينيم!
ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم.
بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد.
ميگفت: دلم خيلي شور ميزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش.
پيش يكي از فرمانده هان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه حالت خاصي داره.
خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله، عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟!
فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه اش با خداست.
٭٭٭
فــردا عصــر بچه هــاي گردانهــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت رسول(ص) يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#ادامه_قسمت_هفتاد
همه آماده حركت به سمت فكه بودند.
از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيباي او ملكوتي شده بود!
صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. چفيه اي عربي انداخته و اوركت زيبائي پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچه ها دســت داد. كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلي نوراني شدي!
نفس عميقي كشــيد و با حســرت گفت: روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شــهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعي از دنيا بره.
اصغر وصالي، علي قرباني، قاســم تشــكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند،
طوري شده كه توي بهشت زهرا(س) بيشتر از تهران رفيق داريم.
مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من ميترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توكل ما به خداست.
بعــد نفس عميقي كشــيد وگفت: خيلي دوســت دارم شــهيد بشــم. اما، خوشگلترين شهادت رو ميخوام!
بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــك از گوشه چشمش جاري شد.
ابراهيم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دســت احدي به تو نرســه، كسي هم تو رو نشناســه، خودت باشي وآقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين خوشگلترين شهادته.
گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن. بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره. هر جا هم كه احتياج شد كمك ميكني.
گفت: نه، من ميخوام با بسيجي ها باشم.
بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردانهاي خط شكن.
آنها مشغول آخرين آرايش نظامي بودند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات چي بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقيها ميگيريم!
حاج حسين الله كرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجي
محو چهره ابراهيم بود.
بي اختيار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظه اي در اين حالت بودند.
گويي ميدانستند كه اين آخرين ديدار است.
بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار براي شما!
چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت ميشه.
ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم.
حاجي هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچه هــا از راهكار اول عبور ميكنند.
من با يك ســري از فرمانده ها و بچه هاي اطلاعات از راهكار دوم ميريم.
تو هم با ما بيا.
ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچه هاي بســيجي ميرم. مشــكلي كه نداره!؟
حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي.
ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچه هاي گردانهايي كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_یک
*والفجرمقدماتي*
✔️راوی:علي نصر الله
گردان كميل، خط شــكن محور جنوبي و ســمت پاســگاه بــود. يكي از فرماندهان لشکر آمد و براي بچه هاي گردان شروع به صحبت كرد:
برادرها، امشب براي عمليات والفجر به سمت منطقه فكه حركت ميكنيم، دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزي، جلوي راه شما زده تا مانع عبور شــود. همچنين موانع مختلف را براي جلوگيري از پيشروي شما ايجاد كرده.
اما ان شاء الله با عبور شما از اين موانع و كانالها، عمليات شروع خواهد شد.
با استقرار شما در اطراف پاسگاه هاي مرزي طاووسيه و رشيديه، مرحله اول كار انجام خواهد شد.
بعد بچه هاي تازه نفس لشکر سيدالشهدا(ع) و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و براي ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق ميروند و ان شاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد.
ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راههاي عبور صحبتش را ادامه داد و گفت:
مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين مين خواهد بود. ان شاء الله همه شما كه خط شكن محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد.
صحبتهايش تمام شــد. بلافاصله ابراهيم شروع به مداحي كرد، اما نه مثل هميشه! خيلي غريبانه روضه ميخواند و خودش اشك ميريخت.
روضه حضرت زينب(س)را شروع كرد.
بعد هم شروع به سينه زني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم:
امان از دل زينب(س) چه خون شد دل زينب(س)
بچه ها با ســينه زني جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زينب(س) و شهداي كربلا روضه خواند.
در پايان هم گفت: بچه ها، امشــب يا به ديدار يار ميرسيد يا بايد مانند عمه سادات، اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد.
بعد از مداحي عجيب ابراهيم، بچه ها در حالي كه صورتهايشان خيس از اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاء را خوانديم. از وقتي ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نميشوم.
مــن به همراه ابراهيم، يكي از پل هاي ســنگين و متحرك را روي دســت گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم.
حركت روي خاك رملي فكه بســيار زجــرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيســت كيلو براي هر نفر! ما هم كه جداي از وســايل، يك پل سنگين را مثل تابوت روي دست گرفته بوديم!
همه به يك ستون و پشت سر هم از معبري كه در ميان ميدان هاي مين آماده شده بود حركت كرديم.
حدود دوازده كيلومتر پياده روي كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه ها ديگر رمقي براي حركت نداشتند.
ساعت نه و نيم شب يكشنبه هفدهم بهمن ماه بود. با گذاشتن پلهاي متحرك و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم.
ســكوت عجيبي در منطقه حاكم بود.
عراقي ها حتي گلوله اي شليك نميكردند!
يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بيسيم به فرماندهي.اطلاع داده شد.
چند دقيقه اي نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم.
ابراهيم هنوز مشــغول بود و در كنار كانــال دوم بچه ها را كمك ميكرد.
خيلي مواظب نيروها بود. چــون در اطراف كانالها پر از ميادين مين و موانع مختلف بود.
خبر رســيدن به كانال سوم، يعني قرار گرفتن در كنار پاسگاه هاي مرزي و شروع عمليات.
اما فرمانده گردان، بچه ها را نگه داشــت وگفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشــتر راه ميرفتيم، اما خيلي عجيبه، هم زود رســيديم، هم از پاسگاهها خبري نيست!
تقريبًا همه بچه ها از كانال دوم عبور كردند. يكدفعه آســمان فكه مثل روز روشن شد!!
مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليك كردند.
از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دســت قرار داشت. آنها از همه طرف به سوي ما شليك كردند!
بچه ها هيچكاري نميتوانســتند انجام دهند. موانع خورشيدي و ميدانهاي مين، جلوي هر حركتي را گرفته بود.
تعداد كمي از بچه ها وارد كانال ســوم شــدند. بســياري از بچه ها در ميان خاكهاي رملي گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف ميرفتند.
بعضي از بچه ها ميخواســتند باعبور از موانع خورشــيدي در داخل دشت سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به شهادت رسيدند.
اطراف مســير پر از مين بود. ابراهيم اين را ميدانست، براي همين به سمت كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نميداد.
همه روي زمين خيز برداشتند. هيچ كاري نميشد كرد. توپخانه عراق كاملا ميدانست ما از چه محلي عبور ميكنيم! و دقيقًا همان مسير را ميزد.
همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتي ميدويد.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#ادامه_قسمت_هفتاد_و_یک
ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل كانالها بود. در آن تاريكي و شلوغي ابراهيم را گم كردم!
تا كانال سوم جلو رفتم، اما نميشد كسي را پيدا كرد! يكي از رفقا را ديدم و پرسيدم: ابراهيم را نديدي!؟گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد.
همين طور اين طــرف و آن طرف ميرفتم. يكي از فرمانده ها را ديدم. من را شناخت و گفت: سريع برو توي معبر، بچه هائي كه توي راه هستند بفرست عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد.
طبق دســتور فرمانده، بچه هائي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند آوردم عقب، حتي خيلي از مجروحها را كمك كرديم و رسانديم عقب.
اين كار، دو سه ساعتي طول كشيد. ميخواستم برگردم، اما بچه هاي لشکر گفتند: نميشه برگردي! با تعجب پرسيدم: چرا؟!
گفتند: دستور عقب نشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچه هاي ديگه هم تا صبح برميگردند.
ســاعتي بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچه هايي كه برميگشــتند سراغ ابراهيم را ميگرفتم. اما كسي خبري نداشت.
دقايقي بعد مجتبي را ديدم. با چهره اي خاك آلود وخســته از ســمت خط برميگشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي!؟
همينطور كه به سمت من مي آمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم.
ُ با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم و گفتم: خب، الان كجاست؟!
جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دســتور عقب نشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نميتونيم انجام بديم.
اما ابراهيم گفت: بچه ها توكانال ها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم برميگرديم.
مجتبي ادامه داد: همين طوركه با ابراهيم حرف ميزدم يك گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد.
ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقب نشيني را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب. خودش هم يك آرپيجي با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم.
ســاعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعــدادي از مجروحين به عقب برميگشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟
گفت: من و اين بچه هائي كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، لای تپه ها افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد.
ُ يكدفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چي شد!؟
گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب.
توي راه رسيديم به يك كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال هم زياد بود.
ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو.
ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود.
خيلي ها ميگفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند!
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_دوم
*غروب خونين*
✔️راوی:علي نصرالله
عصــر روز جمعه 22 بهمــن 1361 براي من خيلي دلگيرتــر بود. بچه هاي اطلاعات به سنگرشان رفتند.
مــن دوباره با دوربين نگاه كــردم. نزديك غروب احســاس كردم از دور چيزي در حال حركت است!
با دقت بيشتري نگاه كردم. كاملا مشخص بود که سه نفر در حال دويدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمين ميخوردند و بلند ميشدند. آنها زخمي و خسته بودند. معلوم بود كه از همان محل كانال مي آيند.
فريــاد زدم و بچه ها را صدا كردم. بــا آنها رفتيم روي بلندي. به بچه ها هم گفتم تيراندازي نكنيد.
ميان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند.
به محض رسيدن به سمت آنها دويديم و پرسيديم: از كجا مي آئيد؟ حال حرف زدن نداشتند، يكي از آنها آب خواست. سريع قمقمه را به او دادم.
ديگري از شدت ضعف و گرسنگي بدنش مي لرزيد. آن يكي تمام بدنش غرق خون بود، كمي كه به حال آمدند گفتند: از بچه هاي كميل هستيم.
با اضطراب پرسيدم: بقيه بچه ها چي شدند!؟ در حالي كه سرش را به سختي
بالا مي آورد گفت: فكر نميكنم كسي غير از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسيدم: اين پنج روز، چطور مقاومت كرديد!؟
حال حرف زدن نداشــت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت:
مــا اين دو روز اخير، زير جنازه ها مخفي بوديم. اما يكي بود كه اين پنج روز كانال رو سر پا نگه داشت!
دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپيجي ميزد يك طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت. ديگري پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و آب رو تقسيم ميكرد، به مجروحها ميرسيد، اصلا اين پسر خستگي نداشت!
گفتم: مگه فرمانده ها و معاون هاي گردان شــهيد نشدند!؟ پس از كي داري حرف ميزني؟!
گفت: جواني بود كه نمي شناختمش. موهايش كوتاه بود. شلوار كردي پاش بود.
ديگري گفــت: روز اول هم يه چفيه عربــي دور گردنش بود. چه صداي قشنگي هم داشت. براي ما مداحي ميكرد و روحيه ميداد و...
داشــت روح از بدنم خارج ميشد، سرم داغ شــد. آب دهانم را فرو دادم.
اين ها مشخصات ابراهيم بود.
با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم:
آقا ابرام رو ميگي درسته!؟ الان كجاست!؟
گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه هاي قديمي آقا ابراهيم صداش ميكردند.
دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟!
يكي ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش ميريخت زنده بــود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقــب. حتمًا ميخواد آتيش سنگين بريزه.
شــما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت كه به مجروحها برسه. ما هم آمديم عقب.
ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين.
بي اختيار بدنم سست شد و اشــك از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب تكان ميخورد.
ديگر نميتوانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه ميكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور ميشــد. از گود زورخانه تا گيالنغرب و...
بوي شــديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شــد. رفتم لب خاكريز، ميخواستم به سمت كانال حركت كنم.
يكــي از بچه ها جلوي من ايســتاد و گفت: چكار ميكنــي؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنميگرده. نگاه كن چه آتيشي ميريزن.
آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند.
خيلي ها رفقايشان را جا گذاشــته بودند. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت:
اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان
صداي گريه بچه ها بيشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد.
يكي از رزمنده ها كه همراه پســرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي گفت: همه داغدار ابراهيم هســتيم، به خدا اگر پســرم شــهيد ميشد، اينقدر ناراحت نميشدم. هيچكس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود.
روز بعد همه بچه هاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران.
هيچكس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد!😭
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#ادامه_قسمت_هفتاد_و_سوم
بيشتر نيروها بيرمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند.
تانکهائي که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهاي خود را روشــن کردند!
فردي که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد و گفت: ايرانيها، بيائيد تســليم شويد، کاري با شــما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده است، بيائيد... و همينطور ما را به اسير شدن تشويق ميكرد.
تشــنگي و گرسنگي امان همه را بريده بود. چند نفر از بچه ها گفتند: بيائيد برويم تســليم شــويم، ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدي به نجات ما نيست.
يکي از همان نوجوانان بسيجي گفت: اگر امروز ما اسير شديم و تلويزيون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟
مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟ 😭
همين صحبت باعث شــد که کســي خود را تسليم نکند. ابراهيم وقتي نظر بچه ها را فهميد خوشحال شد و گفت: پس بايد هر چه مهمات و آذوقه داريم جمع کنيم و بين نيروها تقسيم کنيم.
هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهيم تحويل داديم. او به هر پنج نفر يک قمقمه آب و کمي غذا داد. به آن پنج اســير عراقي هم هر كدام يک قمقمه آب داد!! 😭
برخي از بچه ها از اين کار ناراحت شــدند، اما ابراهيم گفت: آنها مهمان ما هستند.
مهمات را هم جمع کرديم و در اختيار افراد ســالم قرار داديم تا بتوانند نگهباني بدهند.
سحر روز بعد يعني 22 بهمن، تانکهاي دشمن کمي عقب رفتند!
تعدادي از بچه ها از فرصت استفاده كرده و در دسته هاي چند نفره به عقب رفتند، اما برخي از آنها به اشتباه روي مين رفتند و...
ساعتي بعد حجم آتش دشمن خيلي زيادتر شد. ديگر هيچكس نميتوانست كاري انجام دهد.
عصــر 22 بهمن، کماندوهاي دشــمن پــس از گلوله باران شــديد کانال، خودشــان را به ما رســاندند! يکدفعه ديديم که لوله اسلحه عراقيها از بالای کانال به طرف ما گرفته شد!
يک افسر عراقي از مسير پله اي که بچه ها ساخته بودند وارد کانال شد. يک.سرباز هم پشت سرش بود.
به اولين مجروح ما يک لگد زد. وقتي فهميد که او زنده اســت، به ســرباز گفت: شليک کن.
سرباز هم با تير زد و مجروح ما به شهادت رسيد. مجروح بعدي يک نوجوان معصوم بود که افسر بعثي با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن سرباز امتناع کرد و شليک نکرد! افسر عراقي در حضور ما سر او داد زد. اما سرباز عقب رفت و حاضر به شليک نشد!
ُ افسر هم اسلحه کلت خودش را بيرون آورد و گلوله اي به صورت او زد.
سرباز عراقي در کنار شهداي ما به زمين افتاد! افسر عراقي هم سريع از کانال بيرون رفت! بعد به نيروهايش دستور شليک داد و...
دقايقي بعد عراقيها، با اين تصور که همه افراد داخل کانال شهيد شده اند، برگشــتند. ديگر صداي تيراندازي نمي آمد. با غروب آفتاب سکوت عجيبي در فکه ايجاد شد!
من و چندين نفر ديگر که در ميان شهدا، زنده مانده بوديم از جا بلند شديم.
کمي به اطراف نگاه کرديم. کســي آنجا نبود. بيشــتر آنهــا که زنده بودند جراحت داشتند. هوا كاملا تاريک بود که حرکت خودمان را آغاز کرديم و قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نيروهاي خودي رسانديم و...
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
*اسارت*
✔️راوی:امير منجر
از خبر مفقود شــدن ابراهيم يك هفته گذشــت. قبــل از ظهر آمدم جلوي مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي ناراحت و به هم ريخته. هيچكس اين خبر را باور نميكرد.
مصطفي هم آمد و داشــتيم در مورد ابراهيم صحبــت ميكرديم. يكدفعه محمد آقا تراشكار جلو آمد. بي خبر از همه جا گفت: بچه ها شما كسي رو به اسم ابراهيم هادي ميشناسيد!؟
يكدفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو و گفتيم: چي شده؟! چه ميگي؟!
بنده خدا خيلي هول شــد. گفت: هيچي بابا، بــرادر خانم من چند ماهه كه مفقود شــده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم. عراق اسم اسيرها رو آخر شبها اعلام ميكنه!
ديشــب داشــتم گــوش ميكــردم، يكدفعــه مجــري راديــو عــراق كه فارســي حــرف مــيزد برنامــه اش را قطــع كــرد و موزيك پخــش كرد.
بعد هم با خوشحالي اعلام كرد: در اين عمليات ابراهيم هادي از فرمانده هان ايراني در جبهه غرب، به اسارت نيروهاي ما درآمده.
داشتيم بال درميآورديم! همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال شديم.
نميدانستيم چه كار كنيم. دست و پايمان را گم كرديم.
سريع رفتيم سراغ ديگر بچه ها، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري كرد.
رضا هوريار رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده بودن ابراهيم خوشحال شدند.
٭٭٭
مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد.
در جــواب نامه آمده بــود كه: من ابراهيــم هادي پانزده ســاله اعزامي از نجف آباد اصفهان هستم.
فکر کنم شما هم مثل عراقيها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه گرفته ايد!
هر چند جواب نامه آمد، ولي بســياري از رفقا تا هنگام آزادي اســرا منتظر بازگشت ابراهيم بودند.
بچه ها در هيئت هر وقت اســم ابراهيم مي آمــد روضه حضرت زهرا(س) ميخواندند و صداي گريه ها بلند ميشد.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_پنج
*فراق*
✔️راوی:عباس هادي
يك ماه از مفقود شدن ابراهيم ميگذشت. هيچكدام از رفقاي ابراهيم حال و روز خوبي نداشتند.
هــر جــا جمــع ميشــديم از ابراهيــم ميگفتيــم و اشــك ميريختيــم.
براي ديدن يكي از بچه ها به بيمارســتان رفتيم. رضا گوديني هم آنجا بود. وقتي رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلندبلند گريه ميكرد.
بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيســت! مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم!
يكي ديگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا بــود. بين ما آمد و مدتي با او زندگــي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن چيست.
ديگري گفت: ابراهيم به تمام معنا يك پهلوان بود، يك عارف پهلوان.
٭٭٭
پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما ميپرسيد: چرا ابراهيم مرخصي نمي آيد، با بهانه هاي مختلف بحث را عوض ميكرديم!
مــا ميگفتيــم: الان عملياته، فعلا نميتونه بيــاد و... خلاصه هر روز چيزي ميگفتيم.
تا اينكه يكبار مادر آمده بود داخل اتاق.
روبروي عكس ابراهيم نشســته و اشك ميريخت! جلو آمدم. گفتم: مادر چي شده!؟
گفــت: مــن بوي ابراهيــم رو حس ميكنــم! ابراهيم الان تــوي اين اتاقه ،همينجاست و...
وقتي گريه اش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده.
مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلي فرق كرده بود، هر چه گفتم: بيا بريم خواستگاري، ميخوام دامادت كنم، اما او ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنميگردم. نميخواهم چشم گرياني گوشه خانه منتظر من باشه!
چند روز بعد دوباره جلوي عكس ابراهيم ايســتاده بود و گريه ميكرد. ما بالاخره مجبور شديم دائي را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد.
آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتي قلبي او شديدتر شد و در سي سي يو بيمارستان بستري شد!
سالهاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا(س) ميبرديم بيشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود.
به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام مي نشست.
هــر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلــش را آنجا باز ميكرد و حرف دلش را با شهداي گمنام ميگفت.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_شش
*تفحص*
✔️راوی:سعيد قاسمي
✔️و راوي دوم خواهر شهيد
ســال 1369 آزادگان به ميهن بازگشــتند. بعضيها هنوز منتظر بازگشــت ابراهيم بودند(هر چند دو نفر به نام هاي ابراهيم هادي در بين آزادگان بودند)
ولي اميد همه بچه ها نااميد شد.
ســال بعد از آن، تعدادي از رفقاي ابراهيم بــراي بازديد از مناطق عملياتي راهي فكه شدند.
در اين ســفر اعضاي گروه با پيكر چند شــهيد برخورد كردند و آنها را به تهران منتقل كردند.
چند روز بعد رفته بوديم بازديد از خانواده شهدا. مادر شهيدي به من گفت: شما ميدانيد پسر من كجا شهيد شده!؟
گفتم: بله، ما با هم بوديم.
پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نميتوانيد پيكرش را پيدا كنيد و برگردانيد؟
با حرف اين مادر خيلي به فكر فرو رفتم. روز بعد با چند تن از فرمانده هان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم. با هم قرار گذاشتيم به دنبال پيكر رفقاي خود باشيم، مدتي بعد با چند نفر از رفقا به فكه رفتيم.
پس از جســتجوي مجدد، پيكرهاي سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر پيدا شد.
پس از آن گروهي به نام تفحص شهدا شكل گرفت كه در مناطق مختلف مرزي مشغول جستجو شدند.
عشق به شهداي مظلوم فكه، باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع بسيار، كار در فكه را گسترش دهند.
بسياري از بچه هاي تفحص كه ابراهيم را ميشناختند، می گفتند: بنيانگذار گروه تفحص، ابراهيم هادي بوده. او بعد از عمليات ها به دنبال پيكر شهدا ميگشت.
پنج ســال پس از پايان جنگ، بالاخره با ســختي هاي بسيار، كار در كانال معروف به كميل شروع شد. پيكرهاي شهدا يكي پس از ديگري پيدا ميشد.
در انتهاي كانال تعداد زيادي از شــهدا كنار هم چيده شــده بودند. به راحتي پيكرهاي آنها از كانال خارج شد، اما از ابراهيم خبري نبود!
علي محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتي پنج روز داخل كانال كميل در محاصره دشمن قرار داشت.
علي خود را مديون ابراهيم ميدانســت و ميگفت: كســي غربت فكه را نميداند، چقدر از بچه هاي مظلوم ما در اين كانالها هســتند. خاك فكه بوي غربت كربلا ميدهد.
يك روز در حين جســتجو، پيكر شــهيدي پيدا شد. در وســايل همراه او دفترچه يادداشــتي قرار داشت كه بعد از گذشت ســالها هنوز قابل خواندن بود. در آخرين صفحه اين دفترچه نوشــته بود: امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب و غذا را جيره بندي كرده ايم. شهدا در انتهاي كانال كنار هم قرار دارند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنه ات اي پسر فاطمه!
بچه هــا با خواندن اين دفترچه خيلي منقلب شــدند و باز هم به جســتجوي خودشان ادامه دادند.
اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبري از ابراهيم نبود.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#ادامه_قسمت_هفتاد_و_ششم
مدتی بعد یکی از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد.ايشان ضمن بيان خاطراتي گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد؟!
او ميخواسته گمنام باشد. بعيد است پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا خورشيدي براي راهيان نور باشد.
٭٭٭
اواخر دهه هفتاد، بار ديگر جستجو در منطقه فكه آغاز شد. باز هم پيكرهاي شهدا از كانالها پيدا شد، اما تقريبًا اكثر آنها گمنام بودند.
در جريان همين جســتجوها بود كــه علي محمودونــد و مدتي بعد مجيد پازوكي به خيل شهدا پيوستند.
پيكرهاي شهداي گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ايام فاطميه و پس از يك تشييع طولانی در سراسر كشور، هر پنج شهيد را در يك نقطه از خاك ايران به خاك بسپارند.
شــبي كه قرار بود پيكر شهداي گمنام در تهران تشــييع شود ابراهيم را در خواب ديدم. با موتور جلوي درب خانه ايســتاد. با شور و حال خاصي گفت:
ما هم برگشتيم! وشروع كرد به دست تكان دادن.
بار ديگر در خواب مراســم تشــييع شــهدا را ديدم. تابوت يكي از شهدا از روي كاميون تكاني خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد. با همان چهره جذاب و هميشگي به ما لبخند ميزد!
فرداي آن روز مردم قدرشــناس، با شــور و حال خاصي به اســتقبال شهدا رفتند. تشــييع با شكوهي برگزار شد. بعد هم شهدا را براي تدفين به شهرهاي مختلف فرستادند.
من فكر ميكنم ابراهيم با خيل شــهداي گمنام، در روز شــهادت حضرت
صديقه طاهره(س) بازگشت تا غبار غفلت را از چهره هاي ما پاك كند.
براي همين بر مزار هر شــهيد گمنام كه ميروم به ياد ابراهيم و ابراهيم هاي اين ملت فاتحه اي ميخوانم.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_هفت(بخش اول)
*حضور*
✔️راوی:نویسنده کتاب سلام بر ابراهیم
از مهمترين كارهايي كه درمحل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال76 زير پل اتوبان شهيد محلاتی بود. روزهاي آخر جمع آوري اين مجموعه سراغ سيد رفتم و گفتم:
آقا سيد من شنيدم تصوير شهيد هادي را شما ترسيم كرديد، درسته؟
ســيد گفت: بله، چطورمگه؟!
گفتم: هيچي، فقط ميخواستم از شما تشكر كنم. چون با اين عكس هنوز آقا ابراهيم توي محل حضور دارد.
ســيد گفت: من ابراهيم را نميشناختم، براي کشــيدن چهره او هم چيزي نخواستم، اما بعد از انجام اين كار، به قدري خدا به زندگي من بركت داد كه نميتوانم برايت حساب كنم! خيلي چيزها هم از اين تصوير ديدم.
با تعجب پرسيدم: مثلا چي!؟
گفت: زماني كه اين عكس را كشيدم و نمايشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد، يك شــب جمعه خانمي پيش من آمد و گفت:آقا، اين شــيريني ها براي اين شهيد تهيه شده، همين جا پخش كنيد.
فكر كردم كه از بســتگان اين شهيد اســت. براي همين پرسيدم: شما شهيد هادي را ميشناســيد؟گفت: نه، تعجب من را كه ديد ادامه داد: منزل ما همين اطرافه، من در زندگي مشكل سختي داشتم، چند روز پيش وقتي شما مشغول ترسيم عكس بوديد از اينجا رد شدم، با خودم گفتم: خدايا اگر اين شهدا پيش تو مقامي دارند به حق اين شهيد مشكل من را حل كن.
بعد گفتم: من هم قول ميدهم نمازهايم را اول وقت بخوانم، سپس براي اين شــهيد كه اسمش را نميدانستم فاتحه خواندم. باور كنيد خيلي سريع مشكل من برطرف شد! حالا آمدم از ايشان تشكر كنم.
ســيد ادامه داد: پارســال دوباره اوضاع كاري من به هم خورد! مشــكلات زيادي داشــتم. از جلوي تصوير آقا ابراهيم رد شدم و ديدم به خاطر گذشت زمان، تصوير زرد و خراب شــده. من هم داربســت تهيــه كردم و رنگها را برداشتم و شروع كردم به درست كردن تصوير شهيد.
باوركردني نبود، درست زماني كه كار تصوير تمام شد، يك پروژه بزرگ به من پيشنهاد شد. خيلي از گرفتاريهاي مالي من برطرف گرديد.
بعد ادامه داد:
آقا اينها خيلي پيش خدا مقام دارند. ما هنوز اينها را نشناخته ايم! كوچكترين كاري كه برايشان انجام دهي، خداوند چند برابرش را برميگرداند.
٭٭٭
آمده بود مســجد. از من، سراغ دوســتان آقا ابراهيم را گرفت! اين شخص ميخواست از آنها در مورد اين شهيد سؤال كند.
پرسيدم: كار شما چيه!؟ شايد بتوانم كمك كنم.
گفت: هيچي، ميخواهم بدانم اين شهيد هادي كي بوده؟ قبرش كجاست!؟
كمــي فكر كردم. مانده بودم چه بگويم. بعد از چند لحظه ســكوت گفتم:
ابراهيم هادي شهيد گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهداي گمنام. اما چرا سراغ اين شهيد را ميگيريد؟
آن آقا كه خيلي حالش گرفته شــده بــود ادامه داد: منزل ما اطراف تصوير شــهيد هادي قرار داره، من دختر كوچكي دارم كــه هر روز صبح از جلوي تصوير ايشان رد ميشه و ميره مدرسه.
يكبار دخترم از من پرسيد: بابا اين آقا كيه!؟
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#ادامه_قسمت_هفتاد_و_هفتم
من هم گفتم: اينها رفتند با دشــمن ها جنگيدند و نگذاشــتند دشمن به ما حمله كنه. بعد هم شهيد شدند.
دخترم از زماني كه اين مطلب را شــنيد هر وقت از جلوي تصوير ايشان رد ميشد به عكس شهيد هادي سلام ميكنه.
چند شب قبل، دخترم در خواب اين شهيد را ميبينه! شهيد هادي به دخترم ميگويد: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام ميكني من جوابت رو ميدم! براي تو هم دعا ميكنم كه با اين سن كم، اينقدر حجابت را خوب رعايت ميكني.
حالا دخترم از من ميپرسه: اين شهيد هادي كيه؟ قبرش كجاست!؟
بغض گلويم را گرفت. حرفي براي گفتن نداشــتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه ميخواي آقا ابراهيم هميشــه برات دعاكنه مواظب نماز و حجابت باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهيم تعريف كردم.
٭٭٭
يادم افتاد روي تابلوئي نوشــته بود: "رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است. اگر شما با آنها باشــي آنها نيز با تو خواهند بود."اين جمله خيلي حرفها داشت.
نوروز 1388 بود. براي تكميل اطلاعات كتاب، راهي گيالنغرب شــديم.
در راه به شــهر ايوان رســيديم. موقع غروب بود و خيلي خسته بودم. از صبح رانندگي و... هيچ هتل يا مهمانپذيري در شهر پيدا نكرديم!
در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان موقع صداي اذان مغرب آمد.
با خودم گفتم: اگر ابراهيم اينجا بود حتمًا براي نماز به مســجد ميرفت. ما هم راهي مسجد شديم.
نماز جماعت را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدودًا پنجاه ســال جلو آمد و با ادب سلام كرد.
ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟
گفت: از پلاک ماشين شما فهميدم.
بعد ادامه داد: منزل ما نزديك اســت. همه چيز هم آماده اســت. تشــريف مي آوريد!؟ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم.
ايشان گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد.
نميخواستم قبول كنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي از مسئولين شهرداري اينجا هستند، حرفشان را قبول كن.
آنقدر خسته بودم كه قبول كردم. با هم حرکت کرديم.
شــام مفصل، بهترين پذيرايي و... انجام شــد. صبح، بعد از صبحانه مشغول خداحافظي شديم.
آقاي محمدي گفت: ميتوانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟
گفتم: براي تكميل خاطرات يك شهيد، راهي گيالنغرب هستيم.
با تعجب گفت: من بچه گيالنغرب هستم. كدام شهيد؟!
گفتم: او را نميشناســيد، از تهران آمده بود. بعد عكسي را از داخل كيف در آوردم و نشانش دادم.
باتعجــب نگاه كرد وگفــت: اين كه آقا ابراهيم اســت!! من و پدرم نيروي شهيد هادي بوديم. توي عملياتها، توي شناساييها با هم بوديم. در سال اول جنگ!
مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نميدانستم چه بگويم، بغض گلويم را گرفت. ديشــب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شــد. ميزبان ما هم كه از دوستان اوست!
آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم...
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_هشت
*سلام بر ابراهيم*
✔️راوی:نویسنده کتاب سلام بر ابراهیم
وقتــي تصميم گرفتيم کاري در مورد آقا ابراهيــم انجام دهيم، تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترين کار انجام گيرد.
هرچند ميدانيم اين مجموعه قطره اي از درياي كمالات و بزرگواري هاي آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده.
اما در ابتدا از خدا تشــكر كردم. چون مرا با اين بنده پاك وخالص خودش آشنا نمود.
همچنين خدا را شكر كردم كه براي اين كار انتخابم نمود. من در اين مدت تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس كردم!
نزديك به دو ســال تلاش، شــصت مصاحبه، چندين سفر كاري وچندين بار تنظيم متن و... انجام شــد. دوست داشتم نام مناسبي كه با روحيات ابراهيم هماهنگ باشد براي کتاب پيدا کنم.
حاج حسين را ديدم. پرســيدم: چه نامي براي اين كتاب پيشنهاد ميكنيد؟
ايشان گفتند: اذان. چون بســياري از بچه هاي جنگ، ابراهيم را به اذان هايش ميشناختند، به آن اذان هاي عجيبش!
يكي ديگر از بچه ها جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به ابراهيم ميگفت: عارف پهلوان.
اما در ذهن خودم نام مجموعه را "معجزه اذان" انتخاب كردم.
شب بود كه به اين موضوعات فكر ميكردم.
قرآني كنار ميز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم.
در دلم گفتم: خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده، ميخواهم در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم!
بعــد به خدای خود گفتــم: تا اينجاي كار همه اش لطف شــما بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم، نه ســن وسالم ميخورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد.
خدايا من نه استخاره بلد هستم نه ميتوانم مفهوم آيات را درست برداشت
كنم.
بعد بســم الله گفتم. ســوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي ميز گذاشتم.
صفحه اي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالای صفحه رنگ از چهره ام پريد!
سرم داغ شــده بود، بي اختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه آيات 109 به بعد سوره صافات جلوه گري ميكرد كه ميفرمايد:
سلام بر ابراهيم
اينگونه نيكوكاران را جزا ميدهيم
به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_نهم
*شهیدان زنده اند*
✔️راوی:مصطفی هرندی و...
اين حرف ما نيست. قرآن ميگويد شهدا زنده اند. شهدا شاهدان اين عالمند و بهتر از زمان حيات ظاهري خود، از پس پرده خبر دارند!
در دوران جمــع آوري خاطرات براي اين کتاب، بارها دســت عنايت خدا و حمايتهاي آقا ابراهيم را مشاهده کرديم!
بارها خودش آمد و گفت براي مصاحبه به سراغ چه کسي برويد!!
اما بيشــترين حضور آقا ابراهيم و ديگر شهدا را در حوادث سخت روزگار شاهد بوديم.
اين حضور، در حوادث و فتنه هائي که در سالهاي پس از جنگ پيش آمد به خوبي حس ميشد.
در تيرماه سال 1378 فتنه اي رخ داد که دشمنان نظام بسيار به آن دل خوش کردند! اما خدا خواست که سرانجامي شوم، نصيب فتنه گران شود.
در شــب اولي کــه اين فتنه به راه افتاد و زماني که هنوز کســي از شــروع درگيريها خبر نداشت، در عالم رويا سردار شهيد محمد بروجردي را ديدم!
ايشــان همــه بچه هاي مســجد را جمع کرده بــود و آنها را ســر يکي از چهارراه هاي تهران برد!
درســت مثل زماني که حضرت امام(ره) وارد ايران شــد. در روز 12 بهمن هم مسئوليت انتظامات با ايشان بود.
من هم با بچه هاي مســجد در كنار برادر بروجردي حضور داشتم. يکدفعه ديدم که ابراهيم هادي و جواد افراسيابي و رضا و بقيه دوستان شهيد ما به کنار برادر بروجردي آمدند!
خيلي خوشحال شدم. ميخواستم به ســمت آنها بروم، اما ديدم که برادر بروجردي، برگه اي در دست دارد و مثل زمان عمليات، مشغول تقسيم نيروها در مناطق مختلف تهران است!
او همه نيروهايــش از جمله ابراهيم را در مناطق مختلف اطراف دانشــگاه تهران پخش کرد!
صبح روز بعد خيلي به اين رويا فکر کردم. يعني چه تعبيري داشت؟!
تا اينکه رفقاي ما تماس گرفتند و خبر درگيري در اطراف دانشگاه تهران و حادثه کوي دانشگاه را اعلام کردند!
تا اين خبر را شنيدم، بلافاصله به ياد روياي شب قبل خودم افتادم.
فتنه 78 خيلي سريع به پايان رسيد. مردم با يک تجمع مردمي در 23 تيرماه، خط بطلانی بر همه فتنه گرها کشيدند.
در آن روز بــود کــه علي نصرالله را ديدم. با آن حــال خراب آمده بود در راهپيمائي شركت كند.
گفتم: حاج علي، تمام اين فتنه را شهدا جمع کردند.
حاج علي برگشــت و گفت: مگه غير از اينه؟! مطمئن باش کار خود شهدا بوده.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هشتادم
*اين تذهبون*
✔️راوی:خانم رسولي و...
در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيلان غرب بودم.
ابراهيم هــادي را اولين بار در آنجا ديدم. يکبار که پيکر چند شــهيد را به بيمارســتان آوردند، برادر هادي آمد و گفت: شــما خانمها جلو نيائيد! پيکر شهدا متلاشی شده و بايد آنها را شناسائي کنم.
بعدها چند بار نواي ملکوتي ايشــان را شــنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت.
وقتي مشغول دعا ميشد، حال و هواي همه تغيير ميکرد.
من ديده بودم که بسيجيها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهاي رزمنده بود.
تا اينکه در اواخر سال 1360 آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم.
چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور ميکرديم که يکباره تصوير آقاابراهيم را روي ديوار ديدم! من نميدانســتم که ايشــان شهيد و مفقود شده!
از آن زمان، هر شــب جمعه به نيت ايشــان و ديگر شــهدا دو رکعت نماز ميخوانم.
تا اينکه در سال 1388 و در ايام ماجراي فتنه، يک شب اتفاق عجيبي افتاد. در عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه سر سبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت.
بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ايشان که آنها را هم ميشناختم، در پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتلاق هستند!
آنها ميخواســتند به جائي بروند، اما هرچه دســت و پا ميزدند بيشتر در باتلاق فرو ميرفتنــد! ابراهيم رو به آنها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند:
اَین تذهبون (به کجا ميرويد)؟! اما آنها اعتنائي نکردند!
روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين خواب چه تعبيري داشت؟!
پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالي به سمت من آمد و گفت: مادر، يک هديه برايت گرفته ام!
بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت:کتاب شهيد ابراهيم هادي چاپ شده ...
به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد!
پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر ميکردم خوشحال ميشي؟!
جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو... من دقيقًا همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در همين حالت ديدم!
بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتي که فهميدم خواب من روياي صادقه بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سالها زنگ زديم. از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟
خلاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي سابقه جبهه و مجاهدت، از حاميان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقلاب موضع گيــري دارند!
هرچند خواب ديدن حجت شــرعي نيســت، اما وظيفه دانستم که با آنها تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم.
خدا را شــکر، همين رويا اثربخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد و ...😭
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هشتاد_و_یکم
*مزار يادبود *
✔️راوی:خواهر شهيد
بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نميفهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود. خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود.
بارهــا با من در مورد حجــاب صحبت ميکرد و ميگفــت: چادر يادگار حضرت زهرا(س) اســت، ايمان يک زن، وقتي کامل ميشود که حجاب را کامل رعايت کند و...
وقتي ميخواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهماني دعوت داشتيم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه ميکرد و...
اما هيچگاه امر و نهي نميکرد! ابراهيم اصول تربيتي را در نصيحت کردن رعايت مي نمود.
در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخي و خنده، ما را براي نمازصبح صدا ميزد و ميگفت: "نماز، فقط اول وقت و جماعت"
هميشــه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصيحت ميکرد. ميگفت: هرجا هستيد تا صداي اذان را شنيديد، حتي اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با صداي بلند، پروردگار را صدا کنيد و اذان بگوئيد.
زماني که ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناراحت بوديم و از يک طرف خوشحال!
ناراحت براي زخمي شدن و خوشحال که بيشتر ميتوانستيم او را ببينيم.
خــوب به ياد دارم که دوســتانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شــروع به خواندن اشعاري کرد که فکر کنم خودش سروده بود:
اگر عالم همه با ما ســتيزند اگر با تيغ، خونم را بريزند
اگر شــويند با خون پيکرم را اگر گيرند از پيکر سرم را
اگر با آتش و خون خو بگيرم ز خط سرخ رهبر بر نگردم
بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخي ميگفتند: فقط ميريم
جبهه براي شهيد شدن و... اصلا خوشش نمي آمد!
به دوستانش ميگفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائي که نفس داريم براي اسلام و انقلاب خدمت ميکنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد آن وقت شهيد شويم.
ولي تا اون لحظه اي که نيرو داريم بايد براي اسلام مبارزه کنيم.
ميگفــت بايد اينقدر با اين بدن کار کنيم، اينقدر در راه خدا فعاليت کنيم که وقتي خودش صلاح ديد، پاي کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم.
اما ممکن هم هســت که لياقت شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته شود.
٭٭٭
ســالها از شهادت ابراهيم گذشــت. هيچکس نميتوانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده ي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و...
تا اينکه در ســال 1390 شــنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم، روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهرا(س)ساخته شود.
ابراهيم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي گمنام ساخته ميشد.
در واقع يکي از شــهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم ميشد. اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم.
روزي که براي اولين بار در مقابل ســنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره بدنم لرزيد! رنگم پريد و باتعجب به اطراف نگاه کردم!
چند نفر از بســتگان ما هم همين حال را داشتند! ما به ياد يک ماجرا افتاديم که سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود!
درســت بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پســرعموي مادرم، شهيد حسن سراجيان به شهادت رسيد.
آن زمــان ابراهيــم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شــهادت ايشان به بهشت زهرا(س) آمد.
وقتي حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جاي خوبي هستي! قطعه26 و كنار خيابان اصلي. هرکي از اينجا رد بشه يه فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد ميکنه.
بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همينجا، بعد هم با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد!
چند ســال بعد، درست همان جائي که ابراهيم نشــان داده بود، يک شهيد گمنام دفن شد.
و بعد به طرز عجيبي ســنگ يادبــود ابراهيم در همان مــکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!!
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هشتاد_و_دوم(پایان)
*سخن آخر*
✔️راوی: نویسنده کتاب سلام بر ابراهیم
با ياري خدا چهار سال از انتشار کتاب آقا ابراهيم گذشت. در طي سالهاي 1389 تا پايان 1392 کتاب ســلام بر ابراهيم بيــش از پنجاه بار تجديد چاپ گرديد.
شــايد خود ما هم بــاور نميکرديم که بدون هيچگونه حمايت رســانه اي و دولتــي، و تنها بــا عنايات حضرت حق و از طريق ارتبــاط مردمي، بيش از 150000جلد از اين کتاب به فروش برسد! آن هم در اين بازار آشفته کتاب!
در اين مدت هزاران تماس و پيامک و ايميل از طرف دوستان جديد ابراهيم براي ما رسيد!
همه از عنايات خدا، به واسطه اين شهيد عزيز حکايت ميکردند. از شفاي بيمار سرطاني در استان يزد با توسل و عنايت شهيد هادي تا دانشجوئي لاابالی که شايد اتفاقي! با اين شهيد آشنا شد و مسير زندگيش تغيير کرد!
از آن جواني که هرجا براي خواستگاري ميرفت، نتيجه نميگرفت و خدا را به حق شهيد هادي قسم داد و در آخرين خواستگاري، به خانه اي رفت که تصوير شهيد هادي زينت بخش آن خانه بود و آنها هم از اين شهيد خواسته بودند که ...
تا جواناني که به عشق ابراهيم به سراغ ورزش باستاني رفتند و همه کارهايشان را بر اساس رضايت خدا تنظيم کردند.
در اين سالها، روزي نبود که از ياد او جدا باشيم. همه ي زندگي ما با وجود او گره خورد.
ابراهيم مســيري را هموار کرد که با عنايات خدا بيش از سي کتاب ديگر جمع آوري و چاپ شد.
با راهي كه او به ما نشــان داد، دهها شــهيد بينشان ديگر از اقصي نقاط اين
سرزمين به جامعه اسلامی معرفي گرديدند.
كتاب هائي كه بيشتر آنها دهها بار تجديد چاپ و توزيع گرديده.
شــايد روز اول فکر نميکرديم اينگونه شود، اما ابراهيم عزيز ما، اين اسوه
اخلاص و بندگي، به عنوان الگوي اخلاق عملي حتي براي ديگر كشورها و مليتها مطرح شد!
از کشــمير آمدند و اجازه خواســتند تا کتاب ابرهيم را ترجمه و در هند و پاکستان منتشر کنند!
ميگفتند براي مسلمانان آن منطقه بهترين الگوي عملي است. و اين کار در دهه فجر 1392 عملي شد.
بعد از آن، برخي ديگر از دوستان خارج نشين، اجازه ترجمه انگليسي کتاب را خواستند.
آنها معتقد بودند که ابراهيم، براي همه انســانها الگوي اخلاق است. خدا را شکر که در سال 1393 اين کار هم به نتيجه رسيد.
آري، مــا روز اول بــه دنبال خاطرات او رفتيم تا ببينيم کلام مرحوم شــيخ حسين زاهد چه معنائي داشت، که با ياري خدا، صدق کلام ايشان اثبات شد.
ابراهيم الگوي اخلاق عملي براي همه انســانهائي اســت که ميخواهند درس درست زيستن را بياموزند.
#پایان
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓