🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت_نوزده * ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ* ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻃﻠﺒﻪ ﺗﻮﯼ ﻣﮑﺘﺐ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﺷﺪﻡ
🎉🎉🎉
🎉🎉
🎉
#رمان_عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_بیست
* ﻧﺬﺭ ﭼﻬﻞ ﺭﻭﺯﻩ*
ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪ ﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﮐﻠﯽ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻡ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺷﻮﻥ . ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺖ ... ﺯﻣﺎﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ... ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻨﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ... .
ﺭﻓﺘﻢ ﺣﺮﻡ ﻭ ﺗﻮﺳﻞ ﮐﺮﺩﻡ ... ﭼﻬﻞ ﺭﻭﺯ، ﺭﻭﺯﻩ ﮔﺮﻓﺘﻢ ... ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺩﻟﻢ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺩﺍﺭﻥ ... .
ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯿﻮﻣﺪﻥ . ﺍﻣﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺳﺮ ﺟﺎﺵ ﺑﻮﺩ . ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﮔﺬﺷﺖ ... .
ﺍﻭﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺭﺩﻭﯼ ﻧﻮﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻈﺮﺳﻨﺠﯽ ﮐﺮﺩﻥ . ﺑﯿﻦ ﺷﻤﺎﻝ ﻭ ﺟﻨﻮﺏ . ﻧﻈﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﻤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ . ﺟﻨﻮﺏ ﺑﻮﯼ ﺑﺎﺭﻭﺕ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ... .
ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﻧﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ . ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﺧﺮ، ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺁﺭﺍﺀ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻨﻮﺏ . ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺗﻮﯼ ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﮔﻨﺠﯿﺪﻡ ... .
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﺳﺎﺭﺍﺗﺶ ﺯﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯽ ﺯﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﻢ ... ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮐﻮﺗﺎﻫﺶ ﺗﻮﯼ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﻫﺎ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻮﻥ، ﺷﻮﺧﯽ ﻫﺎ، ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ، ﺧﻠﻮﺹ ﻭ ... ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺍﺯ ﺫﻭﻕ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ . ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯽ ﺷﺪ ... .
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺭﺍﻭﯼ ﻫﺎ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ . ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ، ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﮎ ﻫﺎ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺷﺖ ... ﻋﻠﯽ ﺍﻟﺨﺼﻮﺹ ﻃﻼﺋﯿﻪ ... ﺳﻪ ﺭﺍﻩ ﺷﻬﺎﺩﺕ ... .
ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ... ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺣﺲ ﺣﻀﻮﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﺑﺮﺍﻡ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻧﺎﺯﮎ ﺑﯿﻦ ﻣﺎﺳﺖ . ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎ ﺑﻮﺩﻥ ... .
ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ... ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻨﻢ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻫﺴﺖ ﻣﺮﺍﻗﺒﺶ ﺑﺎﺷﻦ ...
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#سید_طاها_ایمانی
📚منبع:داستانهای ناز خاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🎉
🎉🎉
🎉🎉🎉
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان_مردی_در_آینه 📝 💟 #قسمت_نوزدهم 🎀قتل تمییز - از بین اعضای گنگ هایی که شناسایی کردید ... کسی
#رمان_مردی_در_آینه📝
💟 #قسمت_بيست
🎀 لیست مظنونین
- فقط همين موارد باعث برداشت اوليه ات از علت قتل شده؟...
بدون اينکه سرم رو تکان بدم ... نگاهم رو چرخوندم سمتش...
- يادت رفته توي آکادمي، کي بالاترين امتيازها رو ندارن ... به جز 3 شماره ... هر سه اين شماره ها اعتبارين ... و هيچ کدوم با کارت بانکی خريداري نشدن ... مهمتر از همه هر سه تاشون خاموشن ... يعني ديگه نه تنها نمي تونيم بفهميم اين شماره ها مال کيه ... که حتي نمي تونيم رديابي شون کنيم ... تو باشي به چيز ديگه اي فکر مي کني؟ ...
اوبران تمام مدت ساکت بود ... چيزي که به ندرت اتفاق مي افتاد ... با رفتن کوين به من نزديک تر شد ...
- چرا در مورد ساندرز چيزي بهش نگفتي؟ ... نگو اون چيزي که داره توي سر من مي چرخه ... به ذهنت خطور نکرده ...
برگشتم و فايلي رو که کوين آورده بود از روي ميز برداشتم ...
- هنوز واسه گفتنش زود بود ... اول ترجيح ميدم کامل در مورد دنيل ساندرز تحقيق کنم ... حساب بانکي ... اطلاعات خانوادگي ... روابطش ... و همه چيز ... حرف گفته رو نميشه پس گرفت ...
بايد اول مطمئن بشم غير از تدريس رياضي ... کار ديگه اي هم توي اون دبيرستان مي کنه ...
علي رغم اينکه سعي مي کردم همه چيز رو توي ذهنم دسته بندي کنم ... و فقط بر پايه يه حدس ... اسم اون رو به ليست مظنونين اضافه نکنم ... اما طبق گفته اطرافيان ... کريس بعد از همراه شدن با دنيل ساندرز تغيير کرده بود ... و اگر اين تغيير به نفع خلافکار تر شدن کريس بود... يعني دنيل ساندرز، دبير رياضي اون دبيرستان ... يکي از مغزهاي اون باند بود ... حتي شايد مغز اصلي ...
به هر حال ... هر سه نفر اونها جزء حلقه هاي اصلي پرونده بودن ... جان پروياس، مدير دبيرستان ... دنيل ساندرز، دبير رياضي ... و الکس بولتر، معاون دبيرستان ... کسي که اسم ساندرز رو توي ليستي که به ما داد، ننوشته بود ... و اين مي تونست به معناي همدستي اون دو نفر در فروش مواد ... يا حتي قتل باشه ...
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #شهید_سید_طاها_ایمانی
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
🌸 @emamzaman