🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_سی_ام_داستان_دنباله_
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_سی_و_یکم_داستان_دنبال_دار_بدون_تو_هرگز:
* مهمانی بزرگ*
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون . علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره .اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه .منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره.
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش . قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده . همه چیز تا این بخشش خوب بود .اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ، هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد.
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ، زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ...
دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ، مراقب پدرم و دوست های علی باشم ، یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد.
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم.
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن .قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون.
توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد .قولش قول بود .راس ساعت زنگ خونه رو زد . بچه ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده گفتن:
_بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#سید_محمد_طاها_ایمانی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️