🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💍💞💍 💞💍 💍 #رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_شان
💍💞💍
💞💍
💍
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑
ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_هفدهم🎬
بعد از اون مثل گذشته شد...
شوخی میکرد، میرفتیم گردش، با علی بازی ميکرد، دوست داشت علی رو بنشونه توي کالسکه و ببره بیرون...
نمیذاشت حتی دست من به کالسکه بخوره...!
《نان سنگک و کله پاچه را که خردیده بود، گذاشت روی ميز، منوچهر آمده بود. دوست داشت هر چه دوست دارد برایش آماده
کند. صداي خنده علی از توي اتاق می آمد. لاي در را باز کرد منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی میکرد. دو انگشتش را در گودي کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید. باز هم منوچهر همانی شده بود که میشناخت...》
بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاري کرد، جاهاي حساس بودن باید مدارا میکرد... عکس های سینش رو که نگاه میکردی سوراخ سوراخ بود. به ترکش هاي نزدیک قلبش غبطه میخوردم.
می گفت: "خانوم شما که توي قلب مایید!".
دیگه نمیخواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده هاي بچه هاي لشکر، جنوب زندگی میکنن. توي بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودن و بچه هاي لشکر رو با خانواده ها دعوت کرده بودن، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدم.
اونا جنوب زندگی میکردن.
دیگه نمیتونستم تهران بمونم....
خسته بودم از این همه دوري.....
منوچهر دو سه روز اومده بود ماموریت.
بهش گفتم: "باید ما رو با خودت ببري."
قرار شد بره خونه پیدا کنه و بیاد ما رو
ببره. شروع کردم اثاث ها رو جمع و جور کردن...
منوچهر زنگ زد که خونه پیدا کرده، یه خونه ی دو طبقه در دزفول. یکی از بچه هاي لشکر با خانمش قرار بود با ما زندگی کنن...
همه ي وسایل رو جمع کردم. به کسی چيزی نگفتم تا دم رفتن...
نه خونواده ي من، نه خونواده ی منوچهر. هیچ کس راضی نبود به رفتن ما. میگفتن: "همه جای دنیا جنگ که میشه، زن وبچه رو بر میدارن و می برن یک گوشه ي امن. شما می خواید برید زیر آتیش؟"
فقط گوش می دادم...
آخر گفتم: "همه حرفاتون رو زدید، ولی هر کس راهی رو داره... من میخوام برم پیش شوهرم".
پدر و مادرم خیلی گریه میکردن، به خصوص پدرم...
منوچهر گفت: "من اینطوری نمیتونم شما رو ببرم. اگه اتفاقی یبوفته،چه طوري تو روي بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشون کنی."
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
🌼✨همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است✨🌼
🆔 @EmamZaman
💍
💞💍
💍💞💍
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالس
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
✍نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
🍃💐همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است💐🍃
🆔 @EmamZaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
✨🌸✨✨🌸✨ #انحرافات_مهدویت #قسمت_شانزدهم ⭕️ به عمل کار برآید 🔹 برای مبارزه و رویارویی با جریان های
🌸💫🌸
💫🌸
🌸
#انحرافات_مهدویت
#قسمت_هفدهم
⭕️ سریالی بر پایه ناآگاهی
🔹 مهدویت یک واقعیت اعتقادی و دینی در تاریخ اسلام است؛ برای همین در هر دوره ای با افرادی مواجه میشویم که بر اثر انگیزه های جاه طلبانه، شهرت، دنیا طلبی و... به دروغ ادعای مهدویت نموده اند.
🔸 در ادامه این سری پیامها به معرفی برخی از فرقه ها و افراد مدعی مهدویت میپردازیم. مدعیان دروغین به دو گروه پیش از ولادت حضرت مهدی و پس از ولادت ایشان تقسیم میشوند.
🔺 مدعیان دروغین پیش از ولادت مانند: کیسانیه، زیدیه، باقریه و... و مدعیان دروغین پس از ولادت مانند: بهاییت، یمانی و...
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_شانزدهم نسیم خنکی که از س
💞✨💞
✨💞
💞
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_هفدهم
با تعجب پرسیدم: «یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!» و او پاسخ داد: «نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.» سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :«حالا من مونده بودم برای مُهر میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین.»
از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خندهاش گرفته بود، همچنان میگفت: «اصلاً عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش میکرد. ولی مجید اصلاً به روی خودش نمیآورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت.» از لحن عبدالله خندهام گرفته بود، ولی از اینهمه شیعهگریاش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: «آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عدهای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!» که عبدالله پاسخ داد: «به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!»
از دریچه پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: «می دونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه.» کنجکاوانه پرسیدم: «چطور؟» و او پاسخ داد: «وقتی داشتیم از مسجد میاومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش عذاب میداد و هِی راهش رو کج میکرد که مبادا روی یکی از کفشها پا بذاره!» و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد: «همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه!» که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمیاش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن «بعد نماز جلو در منتظرتم.» به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم.
در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندریام را محکم دور سرم پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی میکرد. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروهها بود. شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنهی عجیبی سخن میگفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمیکند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشیگریهای آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم.
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌺💫🌺 💫🌺 🌺 #رجعت #قسمت_شانزدهم ⭕️ یاریِ یار 🔹 درست است که جایگاه اصلی برای پاداش و کیفر انسانها، عا
💫🌿💫
🌿💫
💫
#رجعت
#قسمت_هفدهم
🤔 مگه میشه بدون رجعت فهمید؟!
🍃یکی از روشهایی که میشود با آن، امامت را اثبات کرد، موضوع رجعت است؛ تا جایی که نمیتوان امامت را، بدون رجعت درک کرد.
💚 رجعت، پیوندی ناگسستنی با نام ائمه دارد؛ تا جایی که به نظر میرسد، سر سختیِ مخالفان شیعه در برابر عقیدهی رجعت، فضیلتی است که در رجعت برای ائمه بیان شده است.
🔺 [ زمین هرگز از حجت خدا خالی نمیماند ] و آخرین فردی که قبل از قیامِ قیامت، در زمین حضور دارد، امام است. پس طبق این سنت الهی، همهی امامان بعد از حضرت حجت، رجعت میکنند تا مردم از نور وجودی ایشان، بهرهمند شوند.
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌤
🌸 @EmamZaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌼🌷🌼 🌷🌼 🌼 #آخرالزمان #قسمت_شانزدهم ⭕️ عذاب برای مجرمین اهل قبله 🔹 یکی از آیات قرآن، که در تفاسیر
🍃🌤🍃
🌤🍃
🍃
#آخرالزمان
#قسمت_هفدهم
⭕️ تحمل یا تحول؟!
🔹 قرآن، کتاب معجزات است و مشکلاتی را که در برابر انسان ها قرار دارد، صادقانه بیان میکند. صداقتش آنجایی به اوج خود میرسد که حتی راهکار نجات از آن مشکلات را نیز بی پرده بیان میکند. خداوند در آیه ١۵۵ سوره بقره میفرماید: «قطعاً همه شما را با چیزی از ترس، گرسنگی، و کاهش در مال ها و جان ها و میوه ها آزمایش می کنیم؛ و بشارت ده به استقامت کنندگان»
🔸 امام صادق فرمودند: «پیش از ظهور قائم، نشانه هایی از جانب خدای تعالی برای مومنان خواهد بود.» و در ادامه با بیان آیه ١۵۵ سوره بقره فرمودند: «این قول خدای تعالی است... یعنی شما مومنان را پیش از خروج قائم میآزمائیم؛ به (خوف) از پادشاهان بنی فلان در آخر سلطنت آنها و (گرسنگی به واسطه) گرانی قیمت ها و (کاستی در اموال به واسطه) کسادی داد و ستد و کمی سود و (کاستی نفوس به واسطه) مرگ و میر فراوان و (کاستی در ثمرات به واسطه) کمی برداشت محصولات زراعتی و در آن هنگام، صابران را به تعجیل خروج قائم مژده بده»
📚 کمال الدین و تمام النعمه، ج ٢، ص۶۴٩
🔺 در آخرالزمان، مردم به انواع بلاها مبتلا میشوند و موفقیت با صابران است. وحشت و اضطراب، گرسنگی و قحطی، فساد در تجارت و بازرگانی و تلفات جانی و مرگ های سریع، از جمله این بلاهاست.
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman
@audio_ketabpart17.mp3
زمان:
حجم:
2.56M
#نمایشنامه کتاب #یادت_باشد
"عاشقانه ترین کتاب شهدای مدافع حرم"
این نمایشنامه دی ماه ۱۳۹۸ از رادیو سراسری نمایش پخش گردیده است.
👈کتاب توصیه شده رهبر انقلاب
8⃣2⃣ قسمت کامل تقدیم گردید.
#قسمت_هفدهم
@EmamZaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#علائم_ظهور #قسمت_شانزدهم ⭕️ آیا سفیانی نماد است یا حقیقت؟ 🔹 سمبلیک و نماد دانستن سفیانی با روایا
✨ #علائم_ظهور✨
#قسمت_هفدهم
⭕️ خروج سفیانی قطعی است
🔹 در اینکه سفیانی از نشانه های حتمی ظهور است تردیدی وجود ندارد. عالمان بزرگی همچون آیت الله صافی گلپایگانی و آیت الله محمد صدر، خروج سفیانی در آخرالزمان را به دلیل وجود روایات فراوان پذیرفته اند.
🔸 مثلا در حدیث معتبری آمده: «ابوحمزه ثمالی از امام صادق علیه السلام می پرسد: پدرتان پیوسته می فرمودند: قیام سفیانی از امور حتمی است. امام فرمودند: آری، همین طور است...»
📚 منتخب الاثر، ج۳، ص۸۸
📚 تاریخ الغیبه الکبری، ص۵۱۹
📚 کمال الدین، ب۵۷، ح۱۴
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🌸 @emamzaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #یادت_باشد 💔 #قسمت_شانزدهم #معرفی_رمان📗 رمان «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید
یادت باشد 17قسمت 17.mp3
زمان:
حجم:
6.1M
❀
#رمان
#یادت_باشد 💔
#قسمت_هفدهم
#معرفی_رمان📗
رمان «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
🌸این رمان، عاشقانهترین رمانشهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!🍂🌸
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ مرورکتاب#آن_سوی_مرگ "تجربیاتی از عالم پس از مرگ" 📗 #قسمت_شانزدهم #استاد_امینی_خواه ❀[ @EmamZaman
استاد امینی خواه1_454600367.mp3
زمان:
حجم:
9.66M
❀ مرورکتاب#آن_سوی_مرگ
"تجربیاتی از عالم پس از مرگ"
📗 #قسمت_هفدهم
#استاد_امینی_خواه
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
امامصادقعلیهالسلام: مهـــــــدی ویارانش...امـــــــربه معروف ونهی ازمنکــــــــــرمیکنند. 📚بهاارا
امامصادقعلیهالسلام:
مهـــــــدی ویارانش...امـــــــربه معروف ونهی ازمنکــــــــــرمیکنند.
📚بهاارالانوار،ج۵۱،ح۹،ص۴۷
#قسمت_هفدهم
#چی_بگم_آخه
#امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💠وظایف منتظران💠 رعایت حقوق امام و ادای آنها 🔗برگرفتهازکتابمکیالالمکارم #امام_زمان #قسمت_شانزدهم
@emamzaman1_987524913.mp3
زمان:
حجم:
3.84M
💠وظایف منتظران💠
در ایام و مکانهای منسوب به امام زمان عج، وظیفه ما چیست؟؟
🔗برگرفتهازکتابمکیالالمکارم
#امام_زمان
#قسمت_هفدهم
【@emamzaman】