🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_ششم #رمان📚 #بازنده(۲) ✍پادشاه با سر و صورت خاک آلود جلوی پای حضرت ادریس(ع)
🦋قصص الانبیا🦋
#قصه_سی_و_هفتم
#رمان📚
#بازگشت(۱)
✍پیرزن نان را به ادریس(ع) تعارف کرد. ادریس(ع) از این محبت خوشنود گشت و با خود گفت: گویا به راستی تغییری در این مردم پدید آمده و توبه ی ایشان فقط از سرگرسنگی نیست.
سپس دست دراز کرد تا مقداری از نان را جدا سازد اما صدای نفس های فرزند پیرزن او را متوقف ساخت. جوان با چشمان از حدقه بیرون زده به ادریس(ع) می نگریست و به سختی نفس می کشید.
پیرزن شتابان خود را کنار فرزندش جا داد و سرش را در آغوش گرفت و گفت: نترس نوردیده! نخواهد خورد! هم اینک سهمت را از او باز می ستانم. نترس! آرام باش!
اما حال جوان تغییری نکرد.به ناگاه نفس بلندی کشید و با چشمان باز و تن بی جان در بستر افتاد و آرام گرفت.
پیرزن دستش را روی سینه ی فرزند گذاشت و چند بار او را تکان داد.آنگاه رو به ادریس کرد و گفت:
دیدی؟! نتیجه ی زیاده خواهی و طمع کاریت را دیدی؟!فرزند معصومم از ترس گرسنگی مرد! تو او را کشتی! تو با شکم پرستی و زیاده خواهیت او را کشتی! ای وای بر من که فریب تو را خوردم.
پیرزن فریاد زنان خاک بر سر می ریخت و ادریس(ع) را که با بهت و حیرت به صورت بی جان جوان خیره شده بود،مسئول مرگ فرزندش می دانست.
ادریس نبی(ع) گفت: آرام بگیر مادرجان! اگر من باعث مرگ این جوانم. به اذن خدا او را به تو باز می گردانم.پیرزن زجه زنان گفت: چه میگویی؟! مگر تو که هستی؟! هیچ کس نمی تواند به داد من برسد.این تاوان گناهان دیروز من است . پروردگار می خواهد بمانم و مرگ تک تک عزیزانم را به چشم ببینم! بارالها! کی صدایم را می شنوی؟! کی توبه ام را می پذیری و از من می گذری؟!
ادریس(ع) در کنار تن بی جان جوان زانو زد. دستش را روی سینه ی او گذاشت و چشمانش را بست.
#ادامهدارد...
【@emamzaman】