eitaa logo
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
11.6هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
1.5هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_و_هشتم با رفتن امیرمحمد و بسته شدن در چوبی هال، امیر علی ت
_شروع کلاسها خوبه محیا جون؟ صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم _ممنون خوبه هنوز که اولشه ولی خب درسا یه خورده یعنی بیشتر از یه خورده سخته! کلاسمون ترم اولی حسابی فشرده است. _رشته ات انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟ نگاهم چرخید روی امیرمحمد: _انتخاب خودمه نرفتم مشاوره!حل کردن مسئله های ریاضی حس خوبی به من میده! عطیه دستش و به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت: _دیوونه است دیگه.آخه کی از ریاضی خوشش میاد ؟ -من! نگاه ذوق زده ام و به امیرعلی دوختم که عطیه ابرو بالا انداخت: _نه بابا!کی میره این هم راهو. خب تو هم یکی لنگه این محیایی دیگه! امیرعلی ابروهاش و بالا داد: _آها یعنی منم دیوونه ام!؟ عطیه لبش و به طرز مسخره ای گزید: _بلانسبت داداش،من محیا رو گفتم! امیرعلی خنده اش گرفته بود ولی سعی میکرد جدی باشه: _محیاهم خانوممه دوباره نبینم بهش بگی دیوونه ها! من بیشتر از قبل ذوق کردم ... نگاه پرتشکرم رو به امیرعلی دوختم و عطیه براق شد چیزی بگه که امیرمحمد با خنده پایان داد به این دعوایی که شوخی بود! _ کار خوبی کردی محیا خانوم. آدم باید طبق خواسته خودش انتخاب کنه.اگه رشته ات رو دوست نداشته باشی علاقه ات هم به درس خوندن از بین میره! سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم اینبار مخاطب امیرمحمد عطیه شد: _ خب عطیه خانوم ان شاالله امسال که دیگه سخت می خونی.یک رشته خوب قبول بشی ؟ _دارم می خونم دیگه حالا شما دعا کنین اون رشته خوبه رو قبول بشم! امیرمحمد خندید به لحن جسور عطیه ! دیگه به ادامه صحبت امیرمحمدو عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بودو رفته بود توی فکر گفتم: _فردا هم میری؟ با پرسش سربلند کرد که گفتم: _کمک عمو اکبرت ؟ لبخند محوی زد: _معمولا هر جمعه میرم. _میشه یک روز منم باهات بیام؟ چشمهاش گشاد شد: _جدی که نمی گی؟ لبهام روبازبونم تر کردم: _چرا اتفاقا جدی جدی هستم! میون بهت نیشخندی زد: _محیا هنوز یادم نرفته روز تشییع جنازه اون مامان بزرگت رو ! قلبم فشرده شد از یاد مامان بزرگ مادریم، سوم راهنمایی بودم که فوت شد و و روز تشییع جنازه موقع وداع با دیدن بدن کفن پوشش از حال رفتم و تا یک ماه از وحشت کنار مامانی می خوابیدم که خودش سخت عزادار بود! مامان با فوت مامان بزرگ رسما تنها شد. بابابزرگ رو قبل دنیا اومدن من از دست داده بود...مثل من تک دختر بودو بافوت مامان بزرگ دو دایی بزرگم رو هم دیگه خیلی کم میدیدیم و دیدارهامون رسید به عیدتا عید! گاهی چه قدر دلم تنگ میشد برای مامان بزرگم با اون گیس های سفیدش که همیشه بافته بود! _ولی دوست دارم بیام ! سری به نشونه منفی تکون داد: _اصلا نمیشه. وارفتم فکر می کردم استقبالم میکنه: _چرا نه؟ پس خودت چرا رفتی؟ امیرعلی با مهربونی بهم خیره شد: _من فرق می کنم محیا،من یک مردم باید بتونم به ترس هام غلبه کنم! با لجبازی گفتم : _خواهش میکنم فقط یک بار اگه دیدم طاقت ندارم خودم میام بیرون ! _ دوست ندارم بازم برات کابوس شب درست کنم.نمیشه !میدونم ترسویی! اخم مصنوعی کردم و دلخور گفتم: _امیرررعلی!!!!!!!!! خندید و گفت: _جونم ؟ گرم شدم از جونم گفتنش و اخمهام باز شد و یادم رفت دلخوریم . ادامه دارد.. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_هشتم برخودم مسلط شدم، کنجکاو بود اما به روی خودش نیاورد وچ
چندروزی بود که نه او کوتاه می آمد نه من. از هم بیخبر بودیم.حاج خانم به خانه امان زنگ زد وبه مادرم گفت که تا آخر همین ماه جشن بگیریم.مادرم بسیار مراعات نسیم وفرید را میکرد.در لفافه به حاج خانم فهماند که تا نسیم نرود درست نیست ما برویم. زندگی من ونسیم برعکس بود؛داماد من آماده بود ومن آماده نبودم.اما جهاز نسیم کامل بود وفرید توانایی بردن عروسش را نداشت. همان موقع گوشی ام زنگ خورد. امیراحسان بود.با وجود آنکه دلم برایش پر میکشید گذاشتم تا حسابی زنگ بخورد وبعد جواب بدهم: -الو؟؟ -بله. -سلام. -سلام. -خوبی؟ -خداروشکر. -خبری نمیگیری... -تو چرا خبری نمیگیری؟ _زنگ نزدم دعوا کنیم.مادرم داره با مادرت صحبت میکنه مشکل شما چیه واسه تعویق مراسم؟ -مگه تو هم خونه ای؟ -آره.مرخصم. -چطور؟؟ -مرخصی و نمیای اینجا؟ -کلا با من جنگ داری.خسته بودم واز طرفی فکر میکنم یادت رفته آخرین بار درچه حالی ازهم جدا شدیم! _ اونکه باید ناراحت بشه منم. اخه تو به شدت بیرحمی.حتی اگه قراره "ناموست" رو تنها بذاری لازم نبود انقدر خشن تو روم بزنی. استغفروالله آرومش رو شنیدم: _ببخشید که من با گویش شما خانوما آشنایی ندارم! مثل فائزه هم حرف میزنی! یعنی کپی برابر اصل خودشی.با اون انقدر داستان داشتم که حالا سر تو با تجربه شدم. لطفاً دیگه همینجا تمومش کنیم. منم بخاطر پرخاشم عذر میخوام. حوصله داری بریم خرید؟ _اره. -خیله خب.آماده باش. **** ** سعی کردم خودم را جدی نشان دهم تا بداند دلخور هستم. _سلام. _سلام خانوم. دلم قنج رفت.خنده ام گرفته بود سرم را به طرف پنجره چرخاندم تا نبیند میخندم. _بخندخانوم.راحت باش. پق خنده ام بلند شد وپشت بندش قهقهه ام _ حاج خانم گفت بریم حلقه بخریم.حس کردم زوده آخه مادروپدرت خیلی سفت وسخت میگفتن حالا نه و... -دیر و زود که نداره،بریم. پاساژ مخصوص طلا بود انگار.در حال حاضر که از برقشان کور شدم.کمی جرأت دادم ودستم را دوربازویش حلقه کردم.با دلی خوش به ویترین های نورانی چشم دوختم.حلقه های یک مغازه به نظرم زیباتر وخاص تر از جاهای دیگر بود. وارد شدیم ومن بدون نظر خواهی ازاحسان همانی را که خودم میخواستم سفارش دادم بیاورند. تمام مدتی که شاگرد طلافروش درحال خارج کردن بِیس بود؛امیراحسان بالبخند مرموز نگاهم میکرد.حلقه هارا با ذوق برداشتم وزنانه اش را دستم انداختم، محشربود.با لبخند عریضی گفتم: ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄