eitaa logo
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
11.6هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
1.5هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_و_چهارم کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم انگار تا
امیرعلی راست میگفت، محیط دانشگاه فرق داشت، سلب میشد از آدم اون آزادی و شیطنتهای دخترونه ای که توی مدرسه بود. اینجا باید خانوم میبودی،وقتی هم که خانوم باشی دیگه هرنگاهی هرز نمیره روت ! باورود استاد وبلند شدن همه به احترامش یاد صحبتم با امیرعلی افتادم بی اختیار لبخند جاخوش کرد کنج لبم و باهمه وجود دعا دعا می کردم بعد از دوروز ندیدن امیرعلی،امشب بتونم ببینمش. به هوای این تاریکی شب و کلاسی که اینموقع تموم میشد! نگاهم رو چرخوندم و روی ماشین عمو احمد ثابت نگهش داشتم و تقریبا پرواز کردم سمت ماشین. معلوم نبود از کی امیرعلی منتظرمه که به صندلی تکیه داده بودو چشمهاش بسته بود! روی صندلی کمک راننده جا گرفتم و با همه وجودم گفتم: _سلام چشمهاش بازشدو لبخندی زد: _سلام،کلاس خوب بود؟ با خنده سرم رو به دوطرف تکون دادم: _ای بدنبود. نگاهی به ساعت ماشین کرد و بعد استارت زد: _کلاست خیلی دیر تموم میشه، نباید همچین رو برمیداشتی که به شب بخوری دختر! خوشحال شدم از حرفش،این یعنی دلنگرانم بود دیگه.! _منم دوست ندارم ولی ترم اول, خود دانشگاه برات انتخاب واحد میکنه. _راست می گی حواسم نبود! _البته میتونم حذف بکنم درسهایی رو که نمی خوام... بعد هم مغموم گفتم: _اگه به من بود همه کلاسای کله سحرو نصفه شب رو حذف می کردم. خندید: _اونوقت فکر کنم یک هفت هشت سالی طول بکشه لیسانس بگیری! همونطور با صورت درهمم سر تکون دادم: _بهتر،مگه حتما باید سر چهارسال تمومش کرد! انگار چیزی یادم افتاده باشه بی هوا چرخیدم و ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم: _راستی امیرعلی ممنون که اومدی! چشمهاش گرد شد و من به قیافه ترسیده ومتعجبش خندیدم و بعد لب چیدم; _خب چیه ؟! با خنده سرتکون دادولی سکوت کرد.بقیه مسیر توی سکوت گذشت اما من عجیب دوست داشتم همین سکوت رو کنار امیرعلی! با توقف ماشین نگاهم رو از روبه رو گرفتم: _ممنون نمیای خونه؟ کمی روی صندلیش چرخید روبه من: _نه ممنون سلام برسون. دستم رو جلوبردم تا باهاش دست بدم که فقط به دستم نگاه کرد،اعتراض آمیز گفتم: _ امیرعلیییی! _ببین محیا چیزه... چشمهام و ریز کردم: _چیزه...!؟ اوفی گفت و دستهاش رو نشونم داد: _عجله داشتم فکر کردم دیرشده ممکنه بری برای همین دستهام.. . نزاشتم ادامه بده و یک دستش رو گرفتم و همراه دست خودم تو هوا تکون دادم که به حرکتم و صورتم که به طرز بامزه ای کش اومده بود خندید: _دختر خوب خب مگه اجبار داری دستت سیاه میشه! شونه هام رو بالا انداختم و دستش رو رها کردم: _من فرق میکنم امیرعلی. عیب نداره سیاه بشه.ولی دستم و رد نکن غصه ام میگیره! بازهم نگاهش از اون نگاه هایی شد که دل آدم و میبرد. دستم رفت سمت دست گیره و درو باز کردم ولی امشب باز گل انداخته بود شیطتم، سریع چرخیدم و انگشت سیاهم رو روی دو گونه امیر علی کشیدم که چشمهاش گرد شدو ومتعجب از کار من! با لحن بچگانه ای گفتم: _ حالا اینم تنبیهت آقا،حالا مجبوری صورتت رو هم بشوری. لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومدو خندید،به خودش توی آینه کوچیک ماشین نگاه کرد: _عجب تنبیهی ببین باصورتم چیکار کردی؟! مثل بچه های تخس گفتم: _خوب کردم! یک ابروش خیلی بامزه بالا رفت.دیگه داشت بی پروا میشد قلبم برای بوسیدن گونه اش سریع از ماشین بیرون پریدم و خم شدم توی ماشین: _سلام برسون به همه. از عمو احمدهم از طرف من تشکرکن! کشیده و مهربون گفت: _چشم بزرگیتون رومیرسونم! خداحافظی آرومی گفتم ولی قبل اینکه در رو ببندم... _محیا... محیا... اینبار بیشتر خم شدم توی ماشین: _جونم؟؟ بازهم بی هوا گفته بودم انگار، امیرعلی هم هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم , که هر دولنگه ابروهاش بامزه بالا رفت و لبخند زدو من رو به خنده انداخت ! منتظر نگاهش کردم که انگشتش رو محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی ازته دل خندید: _حالا یک یک شدیم برو توخونه سرده. لبخند پررنگی روی صورتم نشست و قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنارخودم تازه میدیدم این شیطنتش رو. اخم مصنوعی کردم که خنده اش جمع شدو لحنش جدی: _ناراحت شدی؟ دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش گفتم : _خیلی دوستت دارم... ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_چهارم سرتا سر کوچه را نگاه کردم و دیدم که مثل آن روز یکبا
با تمام وجود حس کردم دارم خوشبخت میشوم وبالخره من هم آرامش گرفتم. همه چیزدر ذهنم کمرنگ شدتاجایی که فراموش کردم هفت سال پیش را. آنقدر درکش میکردم که هیچ توقعی نداشتم من را به خرید یا گردش ببرد. فقط قرار بود هرگاه که سرش خلوت شد،جشن عقد وعروسی را بگیریم. برای شناخت بیشتر هم قرار بود دائی اش که روحانی بود؛امشب صیغه ی محرمیتی بینمان بخواند تا راحت تر رفت وآمد کنیم. همه چیزبرای یک مهمانی ساده وکوچک آماده بود.لاله دوست مهربانم در همان خانه آرایشم کرد وتنها مهمان غریبه درجمعمان بود. باقی مهمان ها خانواده هایمان بودند به اضافه ی دائی و زندائی امیراحسان. همگی رسیدند و قلب من پراز شادی وشعف شد. ایستادم ومنتظر ورود مردی شدم که خیلی ساده دلم را برده بود. همین که میدیدم انقدر خاص وپرابهت است دوستش داشتم.کت شلوار مشکی وپیراهن سفید تنش کرده بود. چادر سفید وبراقم را روی صورتم کشیدم. خجالت کشیدم آرایش غلیظم را ببینند. آخ که چقدر پاک بودن وحسش خوب بود،حضورش را حس کردم: _سلام خانوم. نگفت سلام "عزیزم"نگفت سلام "گلم" ومن چقدر دوست داشتم این احتیاطش را. _سلام _خوبی؟ _ممنون. _بشینیم؟ _هنوز با مادر وخواهرتون سلا واحوال پرسی نکردم. این را گفتم وپیشقدم شدم: _سلام مادر. با لبخند من را بوسیدچشمانش ستاره باران بود.مگر چه در من دیده بود؟! چرا انقدر دوستم داشت. فائزه هم آغوش گشود وابراز هیجان کرد نسرین جاری ام هم من را به آغوش کشید وتبریک گفت. دائی اش صیغه را جاری کرد؛قلبم شروع کرد به تپیدن. الکی الکی همه چیز جدی شده بود. چشم برهم زدم واصلا نفهمیدم کی وچطور محرم شدیم.هیچ چیز یادم نبود. باوجود آن بازهم رویم نشد چهره ام را نشانش دهم و تنها انگشتر نشان را که به سلیقه ی خودم خریده بودنددستم کرد. آهسته گفت: _مبارک باشه. وقتی که کم کم توجه ها از روی ما کنار رفت. تازه برگشتم وآرام گفتم: -خیلی... اما حرفم نصفه ماند،چرا که چشمانش به شدت عاشق ومهربان بود..خواستم بگویم خوشحال هستم اما او گفت: _خیلی خوشگل شدی بهارخانوم. نمیتوانم حسّ خوبم را توصیف کنم. شنیدن این جمله ی بعید از او عین خوشبختی بود. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄