#هر_روز_یک_صفحه_از_قرآن
⭐️ صفحه۴۴۲_سوره ی یس⭐️
🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
از زندگی فقط صبوری کردنش را یاد گرفته ایم.
سلام! تو بیا و دل خوش داشتن یادمان بده
🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب
دختری که مسلمان شده و با حجاب شده
@emamzamanaj
هر شب با
#دعای_فرج
🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🏴
🆔 @emamzaman
قبل از خواب،
بزرگترها برای کوچکترها قصه می گویند.
تا غصه ها از یادشان برود.
ما بزرگترمان را گم کرده ایم،
با غصه سر بر بالین می گذاریم!
شب بخیر بزرگتر همه عالم!
🏴@Emamzaman
هدایت شده از 🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#دعای_عهد
#هرروز
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_بیست_و_سوم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز :
*آمدی جانم به قربانت*
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود . اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه .منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس می خوندم .ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد.
التهاب مبارزه اون روزها ، شیرینی فرار شاه ، با آزادی علی همراه شده بود .صدای زنگ در بلند شد . در رو که باز کردم علی بود.
علی ۴۰ ساله من مثل یه مرد ۶۰ ساله شده بود . چهره شکسته ،بدن پوست به استخوان چسبیده ،با موهایی که
می شد تارهای سفید رو بین شون دید . و پایی که می لنگید ، زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود . حاال زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مریم به شدت با علی غریبی می کرد .می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود .من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم . نمی فهمیدم باید چه کار کنم .به زحمت خودم رو کنترل می کردم .دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو
_بچه ها بیاید . یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم . ببینید بابا اومده . بابایی برگشته خونه .علی با چشم
های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره . خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ،مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید .چرخیدم سمت مریم.
_مریم مامان ، بابایی اومده ،علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم .چشم ها و لب هاش می لرزید . دیگه نمی
تونستم اون صحنه رو ببینم .چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم .صورتم رو چرخوندم و بلند شدم.
_میرم برات شربت بیارم علی جان .چند قدم دور نشده بودم که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ، بغض علی هم شکست ، محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد.
من پایِ درِ آشپزخونه ، زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان ، شادترین لحظات اون سال هام به سخت ترین
شکل می گذشت .بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد . پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن . مادرش با اشتیاق و شتاب ،علی گویان ، دوید داخل . تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت .علی من،پیر شده بود..
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#سید_محمد_طاها_ایمانی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_بیست_و_سوم_داستان_دن
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_بیست_و_چهارم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز :
*روزهای التهاب *
روزهای التهاب بود .ارتش از هم پاشیده بود . قرار بود امام برگرده ،هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود.
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن . اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت .حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم .علی با اون حالش بیشتر اوقات توی خیابون بود. تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده . توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد.
پیش یه چریک لبنانی ،توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود .اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون
وضعش توی خیابون ها گشت می زد ،هر چند وقت یه بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد .
اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود و امام آمد ...
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم .اون روزها اصلا علی رو ندیدم . رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام . همه چیزش امام بود، نفسش بود و امام بود ،نفس مون بود و امام بود...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#سید_محمد_طاها_ایمانی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
روز حُر انگار روز من و توست...
محرم سرتاسر روضه است
از ورود تا اسارت
از اصغر تا اکبر
از سه ساله تا پیر چندین ساله...
اما خودمانیم
روز حُر انگار روز من و توست...
خیمهی ارباب کجاست؟
ما همه احرار تو ایم
💞اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج 💞
🆔 @emamzaman
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
#موبایل_حسینی
طرح فایل های امام حسینی💕
تا حالا شده بشینی گوشیتو 📲بررسی کنی؟
ببینی واقعا تو گوشیت چی داری؟
چه آهنگایی؟
چه عکسایی؟
چه فیلمایی؟
آیا واقعا این فایلا تاثیر خوب دارن؟
اگه حضرت امام حسین علیه السلام گوشیتو بخواد از دادنش خجالت زده نمیشی❓
ما میخوایم طرحی رو شروع کنیم و روزی چند تا فایل #حسینی تو کانال بزاریم😊
یادمون باشه موبایل یه عضو جدایی ناپذیر از زندگیمون شده.
با موبایل میشه بدترین گناها رو انجام داد و میشه بهترین کارها رو ...
تو کدومشو انتخاب میکنی❓
من شروع کردم فایلایی که به کارم نمیاد رو حذف کنم و جایگزینش کنم با فایل های امام حسینی.❤️
توچیکار میکنی؟
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
4_5785172779930223183.mp3
1.39M
#طرح_موبایل_حسینی
#مداحی_حسینی_ترکی
ای باغری قان رقیه
آرام جان رقیه
🎤 محمدباقرمنصوری
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
🌺🌸🌺
🌸🌺
🌺
#معرفی_اهل_بیت_امام_حسین_علیه_السلام
#حر_بن_یزید_ریاحی
از همراهان حسین بن علی در واقعه کربلا بود.
حر از خاندان معروف عراق و از رؤسای قبایل کوفیان بود. بهدرخواست ابن زیاد، برای مبارزه با حسین فراخوانده شد. او به سرکردگی هزار سوار برگزیده گشت. گفتهاند وقتی از دارالاماره کوفه، با مأموریت بستن راه بر حسین بیرون آمد، ندایی شنید که: «ای حر! مژده باد تو را بهشت …»
در کربلا
حر با سپاهش در منزل «قصر بنی مقاتل» یا «شراف»، راه را بر حسین بست و مانع از حرکت او به سوی کوفه شد. کاروان حسین را همراهی کرد تا به کربلا رسیدند و حسین در آنجا فرود آمد. حر وقتی فهمید کار جنگ با حسین بن علی جدی است، صبح عاشورا به بهانه آب دادن اسب خویش، از اردوگاه عمر سعد جدا شد و به کاروان حسین پیوست. توبه کنان کنار خیمههای حسین آمد و اظهار پشیمانی کرد، سپس اذن میدان طلبید.
بنا به روایات ابن نما: حر به امام حسین علیهالسلام عرض کرد: چون ابن زیاد مرا بهسوی تو روانه کرد از قصر بیرون آمدم پسندایی از پشت سر شنیدم که میگفت: یا حر ابشر بالجنه ای حر! مژده باد بر تو به بهشت!
برگشتم کسی را ندیدم پس امام به او فرمود: هر آیینه به اجر و ثواب رسیدی.
مرحوم عبدالله مامقانی از ابن جوزی روایت میکند که: امام به حر فرمود: آن بشارتدهنده حضرت خضر علیهالسلام بود.
قابلذکر است که نام حر دو مرتبه در زیارت رجبیه و یک مرتبه در زیارت ناحیه مقدسه به فیض سلام حضرت امام زمان –عجاللهتعالیفرجهالشریف- نائل گشته است.
«السلام علی الحر بن یزید الریاحی»
ظاهراً حر با اذن امام حسین اولین فردی است که به میدان رفت و در خطابهای مؤثر، سپاه کوفه را به خاطر جنگیدن با حسین توبیخ کرد. چیزی نمانده بود که سخنان او، گروهی از سربازان عمر بن سعد را تحت تأثیر قرار داده از جنگ با حسین منصرف سازد، که سپاه عمر سعد، او را هدف تیرها قرار داد. نزد حسین بازگشت و پس از لحظاتی دوباره به میدان رفت و با رجزخوانی، به مبارزه پرداخت و به شهادت رسید.
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
🌸
🌺🌸
🌸🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب
🤔چرا حجاب؟
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
🌺🌸🌺
🌸🌺
🌺
#معرفی_اهل_بیت_امام_حسین_علیه_السلام
#حضرت_رقیـه_(س)
*آخرﯾﻦ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺑﺎ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﻗﯿﻪ (ع):*
ﻭﺩﺍﻉ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ (ع) ﺻﺤﻨﻪ ﺍﻯ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺟﺎﻧﺴﻮﺯ ﺑﻮﺩ،
ﻭﻟﻰ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺩﻟﺨﺮﺍﺵ ﻭ ﺟﮕﺮ ﺳﻮﺯ،ﻭﺩﺍﻉ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﻯ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩ:
ﻫﻼﻝ ﺑﻦ ﻧﺎﻓﻊ ،ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻮﺩ، ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ:
ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺎﭘﯿﺶ ﺻﻒ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (ع)، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺩﺍﻉ ﺑﺎ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺧﻮﺩ،ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻰ ﺁﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﮐﻰ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﯿﻤﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﮔﺎﻣﻬﺎﻯ ﻟﺮﺯﺍﻥ،ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ(ع)ﺷﺘﺎﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﺎﻧﯿﺪ.
آﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﻣﻦ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ:
«ﯾﺎ ﺍﺑﻪ ! ﺍﻧﻈﺮ ﺍﻟﻰ ﻓﺎﻧﻰ ﻋﻄﺸﺎﻥ.»
ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻨﮕﺮ،ﻣﻦ ﺗﺸﻨﻪ ﺍﻡ.
ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﻟﻰ ﺟﮕﺮ ﺳﻮﺯ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﮐﻮﺩﮐﻰ ﺗﺸﻨﻪ ﮐﺎﻡ،ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺯﺧﻤﻬﺎﻯ ﺩﻝ ﺩﺍﻏﺪﺍﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (ع) ﻧﻤﮏ ﭘﺎﺷﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
ﺳﺨﻦ ﺍﻭ ﺁن چناﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺭﺍ ﻣﻨﻘﻠﺐ ﺳﺎﺧﺖ ﮐﻪ ﺑﻰ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﻯ شد.
ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻰ ﺍﺷﮑﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
«ﺍﻟﻠﻪ ﯾﺴﻘﯿﮏ ﻓﺎﻧﻪ ﻭﮐﯿﻠﻰ.»
ﺩﺧﺘﺮﻡ،ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻢ ﺗﺸﻨﻪ ﻫﺴﺘﻰ ﺧﺪﺍ تو رﺍ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﻣﻰ ﮐﻨﺪ،ﺯﯾﺮﺍ ﺍﻭ ﻭﮐﯿﻞ ﻭ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻫﻼﻝ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ:
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ:
ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﻧﺴﺒﺘﻰ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺩﺍﺷﺖ؟
ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ:
ﺍﻭ ﺭﻗﯿﻪ (س) ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (س)ﺍﺳﺖ.
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻟﺐ ﺗﺸﻨﻪ ﭘﺪﺭ ﺁﺏ ﻧﺨﻮﺭﺩ! :
ﻋﺼﺮ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﻏﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﺧﯿﻤﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺘﻨﺪ، ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﯿﻤﻪ ﻫﺎ ﻣﺠﻤﻮﻋﺎ ۲۳ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ (ع) ﺭﺍ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ.
ﺑﻪ ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ۲۳ ﮐﻮﺩﮎ،ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺷﺪﺕ ﺗﺸﻨﮕﻰ ﺩﺭ ﺧﻄﺮ ﻣﺮﮒ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﺏ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﻭﻗﺘﻰ ﮐﻪ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﻗﯿﻪ (ع)ﺭﺳﯿﺪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻇﺮﻑ ﺁﺏ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﻗﺘﻠﮕﺎﻩ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.
ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻥ ﺩﺷﻤﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺠﺎ ﻣﻰ ﺭﻭی؟
ﺣﻀﺮﺕ ﺭﻗﯿﻪ (س) فرمود:
ﺑﺎﺑﺎﯾﻢ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮﺩ.ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺏ ﺑﺒﺮﻡ.
ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺁﺏ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺨﻮﺭ.پدرت ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺐ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﺮﺩﻧﺪ !
ﺣﻀﺮﺕ ﺭﻗﯿﻪ (ع)ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﻰ ﮐﺮﺩ، ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﭘﺲ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺁﺏ ﻧﻤﻰ ﺁﺷﺎﻣﻢ.
#ﺭﺣﻠﺖ_ﺣﻀﺮﺕ_ﺭﻗﯿﻪ_(س):
ﺯﻧﺎﻥ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﻧﺒﻮﺕ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﺍﺳﯿﺮﻯ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺩﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﺑﻼ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺮ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﻣﻰ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﮐﻮﺩﮐﻰ ﺭﺍ ﻭﻋﺪﻩ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻓﻼﻥ ﺳﻔﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﺯ ﻣﻰ ﺁﯾﺪ،ﺗﺎ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﺰﯾﺪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ.
ﺩﺧﺘﺮﮐﻰ ﺑﻮﺩ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﻪ،ﺷﺒﻰ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ﺣﺴﯿﻦ (ع) ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ.ﺳﺨﺖ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ.
ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺟﻤﻠﻪ ﺩﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﻐﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ.
ﯾﺰﯾﺪ ﺧﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ.
ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ.
ﺁﻥ ﻟﻌﯿﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺳﺮ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﻧﻬﻨﺪ.
ﻣﻼﺯﻣﺎﻥ ﯾﺰﯾﺪ ﺳﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ (ع) ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺁﻣﺪﻧﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺍﻣﺎﻡ حسین(ع) ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ،ﺗﻤﺎﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﺳﺮ ﺷﺘﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺳﺎﺱ ﻣﺎﺗﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ،ﺑﻮﯾﮋﻩ ﺯﯾﻨﺐ کبری (س) ﮐﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺁﻥ ﺷﻤﻊ ﻣﺤﻔﻞ ﻧﺒﻮﺕ ﻣﻰ ﮔﺮﺩﯾﺪ.
ﭘﺲ ﭼﻮﻥ ﻧﻈﺮ ﺁﻥ ﺻﻐﯿﺮﻩ ﺑﺮ ﺳﺮ مبارﮎ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﯾﻦ،ﺳﺮ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﭘﺪﺭ ﺗﻮﺳﺖ.
ﭘﺲ ﺁﻥ ﻣﻈﻠﻮﻣﻪ ﺁﻥ ﺳﺮ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺸﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ،ﮐﺎﺵ ﻣﻦ ﻓﺪﺍﻯ ﺗﻮ ﻣﻰ ﺷﺪﻡ،ﮐﺎﺵ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻮﺭ ﻭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺑﻮﺩﻡ،ﻭ ﮐﺎﺵ ﻣﻰ ﻣﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﻣﻰ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﻤﻰ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﺧﻀﺎﺏ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻣﻈﻠﻮﻣﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻫﺎﻥ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮔﺮﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﺷﺪ و دیگر بلند نشد.
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
🌸
🌺🌸
🌸🌺🌸