eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذوالفقار علی را دست کم نگیر فتح خیبر را فراموش نکن ... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️ پاسخ دندانشکن رهبر معظم انقلاب به آمریکا و کشورهایی که ایران را تهدید به حمله نظامی می‌کنند... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_ششم بازم شکه شدو یک قدم عقب رفت ولی دستهاش بین دست هام
_خوبی مادرجون ؟ شوهرت کجاست؟ چادرم رو به جالباسی دم در آویز کردم و همونطور که گونه مامان بزرگ رو می بوسیدم گفتم: _حتماتعمیرگاه، راستش امروز باهاش صحبت نکردم با عمه میاد دیگه! مامان بزرگ هم صورتم رو بوسید: _امان از شما جوون ها،الان تو باید بدونی شوهرت کجاست دختر! لبخند مظلومی زدم و بحث رو عوض کردم: _امشب عمه هدی و عمو مهدی هم میان ؟ مامان بزرگ هم قدمم شد و مثل همیشه از درد دستش روی زانوش بود: _مهدی جایی دعوت بود ولی هدی گفت اگه آقا مصطفی زودتر بیاد خونه میان. لبخندی به صورت مامان بزرگ پاشیدم خوب بود که دیگه دنباله ماجرا رو نگرفت تا توبیخم کنه! _چه خوب، دلم تنگ شده برای همه! مامان بزرگ هم با خنده سرش رو تکون داد و من با دیدن بابابزرگ رفتم سمتش. دستم روی شونه بابابزرگ گذاشتم که بلند نشه و گونه زبرش رو بوسیدم: _سلام بابابزرگ خوبین؟ دست بابابزرگ هم حلقه شد دور شونه ام و صورتم رو بوسید: _ سلام دختر بابا خوبی؟کم پیداشدی؟ لبم رو گزیدم: _ببخشید آقاجون. بابابزرگ با همون لبخندی که همیشه روی صورتش بود نگاهم کرد: _پس پسرم کو؟ اونم کم پیدا شده! با گیجی گفتم: _پسرتون؟؟ بابا چون حواسش به ما بود با خنده و بلند گفت: _امیرعلی دیگه! ابروهام و بالا دادم و نگاه بابابزرگ خندون شد از آهان گفتن بامزه من ! خیلی دلم می خواست حداقل گله کنم پیش بابابزرگ از این نوه اش که حالا شوهرم بودو همه توقع داشتن من ازش خبر داشته باشم ولی خودش از من خبری نمی گرفت و منم همیشه بی خبر از احوالش! فقط تونستم جوابی رو که به مامان بزرگ دادم رو دوباره طوطی وار بگم مامان با سینی چایی وارد هال شدو من نفهمیدم مامان کی وقت کرد چادرمشکیش رو با چادررنگی عوض کنه چایی بریزه بیاره به هر حال من خوشحال شدم چون تونستم از زیر نگاهها و بقیه سوالها فرار کنم. طبق عادت همیشگی ام به آشپزخونه سرک کشیدم مهتابی بازم پر پر میزد یادش بخیر بچه که بودم هروقت مهتابی اینجوری میشد فکر می کردم داره عکس میگیره و سعی می کردم خوشگل باشم بیام تو آشپزخونه! بلند خندیدم با خودم از فکر دیوونه بازی بچگی هام ! مرغ های خوشمزه زعفرونی روی گاز بودو عطر برنج ایرانی و کره محلی که همیشه مامان بزرگ باهاش غذا درست می کردباعث میشد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه... عاشق این دور همی هایی بودم که همه خونه بابابزرگ جمع می شدیم چه قدر این شام های دسته جمعی و صدای خنده های بلند و شلوغ بازی ما بچه ها لذت داشت . البته قدیم یک حال و هوای دیگه داشت. بچه بودیم و مجرد، ولی حالا دوپسر و دودختر عمو مهدی عروس شده بودن وحنانه عمه هدی از حالا برای کنکور می خوند وچیکار میشد که همه دور هم باشیم با جمعیتی که بیشتر شده بود ! اول از همه عطیه وارد هال شد مثل همیشه باهمه سلام و احوالپرسی کرد و آخر از همه اومد سمت من و شال روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو: _درست کن این شالت رو امیرمحمد هم هست. تعجب کردم و همونطور که شالم رو مرتب می کردم که همه موهام رو بپوشونه گفتم: _علیک سلام. ادامه دارد.. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_هفتم _خوبی مادرجون ؟ شوهرت کجاست؟ چادرم رو به جالباسی
لبخند دندون نمایی زد: _بهت سلام نکردم؟! خب سلام! خندیدم و زیرلب زهرماری نثارش کردم امیر محمد ؛ امیرسام رو که من برای بغل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم ؛ توی بغلم گذاشت. عاشق این لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود. خوب بود غریبی نمی کرد من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر محمد رودادم ! نفیسه با لبخند نزدیکم شد: _سلام محیا جون خوبی؟؟ صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم: _سلام ممنون.شماخوبین ؟ لبخند پررنگتری به صورت پسر کوچلوش که توی بغل من بود زد: _ممنون.اذیتت نکنه؟ دوباره محکم به خودم فشردمش: _نه قربونش برم! نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود.گرم شدم از نگاهش، که با یک لبخند آروم بود! قدم هام رو بلند برداشتم سمتش و با لبخندی به گرمی لبخند خودش سلام کردم: _سلام. انگشت تا شده اشاره اش رو روی گونه امیرسام کشیدو نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد عاشقتم امیرعلی! _سلام.خوبی؟ بد نبود کمی طعنه زدن وقتی اینقدر دلتنگ میشدم و اون بی خیال بود! _ممنون از احوالپرسی های شما! بوسه کوتاهی به گونه امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشمهام: _طعنه میزنی؟ بازمن طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده بود دورانگشت امیرعلی. سکوت کردم، نفس آرومی کشید: _ هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم، طعنه نزن! هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده. باز سرم پرشد از سوال !نگاهم رو دوختم به چشمهایی که هاله ای از غم گرفته بود از حرفش: _آینده ترس داره؟؟ از چی انقدر میترسی؟ به چی شک داری امیر علی؟؟ _ترس داره خانومی ! وقتی صبرو تحملت لبریز بشه! وقتی حرف مردم بشه برات عذاب ! وقتی برسی به واقعیت زندگی!وقتی... پریدم وسط حرفش، خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود! مگر مهم بود این حرفهایی که می خواست از بین ببره این آرامش رو!: _ من نمیفهمم معنی این وقتی گفتن ها رو، دلیل ترست رو از کدوم واقعیت! ولی یک چیزی یادت باشه من از روی حرف مردم زندگی ام رو بالا پایین نمی کنم. من دوست دارم خودم باشم خودِ خودم ، در کنارتو پر از حضورتو،مگه مهم حرف مردمیه که همیشه هست؟! چشمهاش حرف داشت ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته قلبم بود! امیرسام رو محکم بوسیدم و گذاشتمش توی بغل امیر علی: _حالا هم شما این آقا خوشگله رو نگه دار تا من برم یک سینی چایی بریزم بیارم خستگی آقامون دربره دیگه هر وقت من و ببینه ترس برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من! لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش بیشتر شد و کلا رفت اون هاله غمی که پرده انداخته روی نگاهش.ولی من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که بی پروا گفته بودم ! ادامه دارد.. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
⓵قرآنو ختم کنیدباخوندن۳بارسوره توحید ⇪ ⓶پیامبرانوشفیع‌خودتون‌کنید‌باذکریک صلوات⇩ ⦅اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُم‌اَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین⦆ ⓷مومنین‌رو‌ازخودتون‌راضےنگه‌داریدباذکر⇩ ⦅اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات⦆ ⓸یه‌حج‌و‌سه‌عمره‌به‌جابیاریدباگفتن⇩ ⦅سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَکبر⦆ ⓹خوندن‌هزاررکعت‌نمازبا³بارگفتن‌ذکر⇩ ⦅یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِه‌وَیَحکُمُ‌مایُریدُبِعِزَتِه...⦆ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
. 🍁 🕘 🍂بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🍂 ❀اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ ❀وَ بَرِحَ الْخَفآءُ ❀وَ انْکَشَفَ الْغِطآء ❀وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ ❀وَ ضاقَتِ الاَْرْض ❀وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ ❀وَ اَنْتَ الْمُسْتَعان ❀وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی ❀وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ ✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین ◎◎ یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّت قَلْبِی عَلَى دِینِک | ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج | ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸♡ بسم رب المهدی (عج) ♡🌸
1_324271782.mp3
1.78M
🌸امام خمینی (ره): اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
❀ 📿💚 💞💞 +حاج‌آقاپناهیان‌میگفتـ⇩ آقا‌‌امام‌زمان﴿عج﴾صبحـ☀️ بھ‌عشق‌شما‌چشم‌باز‌میکنهـ♥️ ایڹ‌عشق‌فهمیدنے‌نیستـ⛓ بعدمآصبح‌کھ‌چشم‌باز‌میکنیمـ👀 بجای‌عرض‌ارادت‌بہ‌محضر‌آقا گوشیامون‌وچک‌میڪنیمـ😔 💔🥀 ✋ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
بهتر نیست بگیم برادر شهید؟😭 تا اینکه بگیم رفیق شهید؟ شهدا از ما چه خواستن؟ چه کردیم؟🖤 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
(ع) قسمت اول نزدیک اذان ظهر بود مثل هر روز مهیای رفتن به مسجد شدم، از منزل ما تا مسجد فاصله چندانی نبود،چندسالی بود که توفیق، امامت جماعت در این مسجد به من عنایت شده بود. مسجدی که به واسطه قرار گرفتنش در راسته بازار، پاتوق کسبه اهل بازار بود و البته حضور باربران و کشیکچیان و نگهبان های بازار هم رونق خاصی به مسجد میداد. هنوز چند قدمی به مسجد مانده که صدای جمعیت اندکی مرا متوجه خود ساخت. جلوتر رفتم ،تابوتی ساده و فقیرانه بر دوش چند نفر که همه از باربران بازار بودند و چند نفری مشایعت کننده نیز در کسوت ساده حمّالان و کشیکچیان بازار که البته چهره برخی از آنها برایم آشنا بود. معلوم بود که میّت یکی از منسوبان همین آدم های ساده و فقیر است که این چنین غریبانه تشییع میشود. در همین بین ناگهان چشمم به میرزا حبیب ، تاجر سرشناس و مومن بازار افتاد که با حالتی نزار و پریشان در حالی که به شدت می گریست و مویه میکرد جنازه را مشایعت مینمود. مشاهده میرزا حبیب، آن هم با این حال پریشان که گویی صاحب عزای اصلی است و نزدیک ترین کسان خود را از دست داده است مرا بسیار شگفت زده کرد. آخر میرزا حبیب از بازاریان و تجّار سرشناس و مومن بازار و از نیکان اصفهان بود. اگر از نزدیکان و بستگان او کسی فوت نموده، پس چگونه است که اینچنین غریبانه و بی خبر تشییع میشود؟ چرا از بزرگان و تجار و کسبه و اقربای خود میرزا حبیب، کسبی در این تشییع جنازه شرکت ندارد؟؟ ... همین اینها سوالاتی بود که ذهن مرا به خود مشغول ساخته و به شدت کنجکاو یافتن اصل ماجرا کرده بود. در همین حال بودم که نگاه پریشان میرزا حبیب به من افتاد و گویی متوجه تعجب و حیرانی من شد. بطرفش رفتم و دست بر شانه اش گذاشتم. پیش از آنکه سخنی بگویم با صدایی لرزان و مصیبت زده گفت: حاج آقا جمال! به تشییع جنازه یکی از اولیای خدا نمی آیید؟؟ کلامش بر قلب و جانم نشست و مرا بی اختیار به سوی جنازه کشاند. از رفتن به مسجد منصرف شدم و به همراه میرزا حبیب و جماعت باربران و کشیکچیان بازار جنازه را بطرف غسالخانه مشایعت نمودم از بازار تا غسالخانه که در محلی بنام «سرچشمه پاقلعه» قرار داشت ، مسافت نسبتا زیادی بود و من به اتفاق عده معدود مشایعت کننده در حالی این مسافت را پیمودم که در تمام طول مسیر، جمله میرزا حبیب در توصیف صاحب جنازه ، ذهنم را به خود مشغول ساخته بود و به شدت کنجکاو بودم تا صاحب آن را بشناسم... به غسالخانه که رسیدیم، جنازه را تحویل مغتسل دادند تا مراسم تغسیل و تکفین میت انجام شود. گوشه خلوتی یافتم و تا مهیا شدن جنازه در انتظار نشستم. ساعتی از ظهر گذشته بود و من خسته از راه دراز و اندوهناک از فوت نماز جماعت اول وقت، به سرزنش خود پرداختم که چرا بی جهت تحت تاثیر سخنان یک تاجر پریشان حال، مسجد و نماز جماعت را ترک گفته ام. در حال و هوای خود بودم که دستی بر شانه خود احساس کردم . خودش بود، میرزا حبیب. مثل اینکه تحیر و سرگردانی مرا بیش از این تاب نیاورده بود. حالا مثل اینکه کمی آرام گرفته بود. به او گفتم: «میرزا ! این جنازه کیست؟! حکایت این حال پریشان شما چیست؟؟...» ادامه دارد... منبع:ایت الله نهاوندی،عبقری الحسان ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
را جدی بگیریم دور هم جمع نشویم تا کم نشویم... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌹امام صادق علیه السلام: هركه از دوستى با احمق دورى نكند بزودى خلق و خوى او را به خود گيرد. 📙 ميزان الحكمه ج۱ ص۶۹۵ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌼 استاد : 🔸خدا به صورتی زندگی ما را اداره می‌کند که حسابش دست ما نیاید! خودش می‌فرماید: «یرزقه من حیث لایحتسب» روزی بندگان خوب خودم را از طریقی که فکرش را نمی‌کند میرسانم. 🔸یعنی حساب کار و مدیریتش را دست بندگان خوبش نمی‌دهد، چه برسد به بندگان بدش. 🔸خدا خودش امور عالم را اداره می‌کند، به صورت پیچیده و بامحاسبات پنهان. یعنی اگر اجازه ندهد، برگ از درخت نمی‌افتد. البته ما مؤثریم و باید تلاشمان را انجام دهیم ولی در نهایت ارادۀ خدا حاکم است. 🔸مهمترین اثر داشتن این نگاه صحیح به زندگی، افزایش توکل به خداست و مهم ترین علامت توکل به خدا، این است که از احدی غیر از خدا نترسیم. 🔸مهمترین کسانی که باید به خدا اتکا داشته باشند مسئولان جامعه هستند تا از دشمن نترسند و کارشان برای مردم نتیجه بدهد. 🔸فقط کاری که با توکل به‌خدا باشد، نتیجه می‌دهد و خدا هم کمک می‌کند. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
لختے چشم هایت را به من قرض میدهے؟🌱 میخواهم ببینم دنیا را چگونھ دیدی؟! که از چشمت افتاد...! 19_روز_تا..نبودنت🌱🥀😔 . ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5994705997870925509.mp3
2.62M
❀ ◀ پل ارتباطی با امام زمان (عجل الله فرجه) با زیارت آل یاسین... 🎤 ♥️ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
ما از دیدار امام زمان"عج"محروم شده ایم؛اما هیچکس از این تحریم صدایش در نیامد...! نه مذاکره ای، نه توافق نامه اے؛ نه تلاشے برای اعتماد سازی :))💔 ♥️ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
❤️ !! گاهی مرا در بگیر ... وقتی در محاصره ی و تنها تویی وقتی تمام تلاشم را کرده‌ام ، خسته‌ام و دلم کمی می‌خواهد ، کمی ، کمی ... بی خبر از راه برس و مرا بغل کن باور کن آدمِ جا زدن نیستم ! اما ؛ از یک جایی به بعد ، بگو که با هم درستش می‌کنیم ، از یک جایی به بعد ، خودت برایم کن ! .... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_هشتم لبخند دندون نمایی زد: _بهت سلام نکردم؟! خب سلام!
بازآشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه،عطیه هم چایی می ریخت و رنگ چایی هر فنجون رو چک می کرد بعد از آبجوش ریختن! غرزدم; _خوبه رفتی یک سینی چایی بریزی ها یک ساعته معطل کردی! آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت: _چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود که ! بیچاره داداشمو وایستاده گرفته بودی به صحبت! حالاچی شد یاد چایی افتادی نکنه گلو آقاتون خشک شده؟! مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش: _به تو چه بچه پرو! سینی رو چرخوندم و از روی کابینت برداشتم.عطیه با لودگی گفت: _آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت می کشم چایی خوشرنگ میریزم اونوقت توداری میری برای خودشیرینی! چشم غره ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد: _ عطیه این چه حرفیه دخترم،(روبه من ادامه داد) بروعمه دستتم درد نکنه امیرعلی که حسابی خسته است ظهرهم خونه نیومده بود بچه ام، خدا خیرش بده باباش رو باز نشسته کرده،خودش همه کارها رو انجام میده! توی دلم قربون صدقه امیرعلی رفتم که خسته بود ولی بازم باهمه سرحال و مهربون احوالپرسی کرده بود. لبخندی بی اختیار روی صورتم و پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموندو یک تای ابروش بالا پرید: ! _فکر نمی کردم من و تو باهم جاری بشیم محیا جون! با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود نگاه از امیرعلی گرفتم که داشت با یک توپ نارنجی با امیرسام بازی می کرد! خنده کوتاهی کردم: _حالا ناراحتین نفیسه خانوم! خندید و ادامه داد: _نه این چه حرفیه دختر ! فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی! بی اختیار یک تای ابروم بالا رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما صدای نفیسه رو شنیده بود،حس کردم توپ توی دستش مشت شد ! _چرا نباید جواب مثبت میدادم؟ صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی: _خودمونیم حالا محض فامیلی بود دیگه،رودربایستی و دلخوری نشه و از این حرف ها ! با تعجب خندیدم به این بحث مسخره: _نه اتفاقا خودم قبول کردم بدون دخالت یا فکر کردن به این چیزهایی که میگید ! اینبار نوبت نفیسه بود که به جای یک ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کرده اش بالا بپره: _خوبه! راستش تو این دوره و زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد. گیج گفتم: _متوجه حرفتون نمیشم! لبخند ظاهری زد: _خب می دونی محیا جون شما وضعیت زندگی خوبی دارین بابات تحصیلکرده و کارمند بانکه خودتم که به سلامتی داری دانشجو میشی و یک خانوم تحصیل کرده! حس کردم حرفهای عطیه می چرخه توی سرم و بی اختیار اخم کردم: _خب؟؟! الکی خندید معلوم بود حرص می خوره از اینکه زدم به در خنگی: _ درسته امیر علی پسر عمه اته.،نمی خوام بگم بده ها نه، ولی خب تو فکر کن احمد آقا بیسواده و با کلی سختی که کشیده اصلاپیشرفت نکرده،من هم بابای خودم اول همون پایین شهر زندگی میکرده و شغلش کفش دوزی بوده، ولی حالا چی؟ ماشاالله بیا وببین الان چه زندگی داره ! میدونی محیا دلخور نشو، منظورم اینکه خیلی ها اصلا نمیتونن پیشرفت کنن، مثل همون تعمیرگاهی که هنوزم احمدآقا اجاره اش داره وخونه اشون که پایین شهره ، امیرعلی هم به خودش بد کرد درسته درسش خوب بودو رشته اش مکانیک بودو عالی ! ولی خب وقتی انصراف داده یعنی همون دیپلم ! تو این روزگارهم برای دخترها مدرک و ظاهر خیلی مهمه ! راستش باور نمی کردم تو جوابت مثبت باشه چون هر کسی نمیتونه با لباسهایی که همیشه کثیف هستن و پر از روغن ماشین و ظاهر نامرتب کنار بیاد. ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_نهم بازآشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه،عطیه هم چایی
مغزم داشت سوت می کشید تازه می فهمیدم دلیل رفتارهای چند شب پیش امیرعلی رو که خونه ما بود دلیل کلافگیش رو بی اختیار بالحن تندی گفتم: _ولی امیرعلی همیشه مرتب بوده! بازم به خنده الکیش که حسابی روی اعصابم بود ادامه داد: _آره خب، ولی خب شغلش اینجوریه دیگه به هر حال اثر این شغلش بعد سالها رو دستهاش میمونه ! خلاصه اینکه فکر کنم فرصتهای خوبی رو از دست دادی محیا جون. حس بدی داشتم هیچوقت مهم نبود برام بالای شهر یا پایین شهر بودن،هیچوقت اهمیت نمیدادم به مدرک درسی! من برای آدمها به اندازه شعورشون احترام قائل بودم و به نظرم عمو احمد بی سوادی که پیشرفت نکرده بود برام دنیایی از احترام بود به جای این نفیسه ای که بامدرک فوق لیسانسش آدم ها رو روی ترازوی پولداری و لباسهای تمیزو مارک اندازه می کرد. وبه شغل وباکلاس بودشون احترام میزاشت،به جای شخصیت آدم بودن که این روزها کم پیدا میشد ! لحنم تلخ تر از قبل شد: _ خواستگاری امیرعلی برام یک فرصت طلایی بود من هم از دستش ندادم! انگار دلخور شد از لحن تلخم: _ترش نکن محیا جون هنوز کله ات داغ این عشق و عاشقیا تو سن کمه تواه. وایستا دانشجو بشی بری تو محیط دانشگاه، اونوقت ببینم روت میشه به همون دوستهات بگی شوهرت یک دیپلمه اس،و وتعمیرکار ماشینه، اونم کجا پایین شهر و تازه با اون همه سخت کار کردنش یک ماشین هم هنوز از خودش نداره!. مهم نبود،حرفهای نفیسه اصلا مهم نبود. من مال دنیا رو همیشه برای خود دنیا میدیدم !چه کسی و میشد پیدا کرد که ماشین و خونه اش رو با خودش برده باشه توی قبر ! پس اصلا مهم نبود داشتن این چیزها. مهم قلب امیرعلی بود که پر از مهربونی بود. مهم امیرعلی بود که از عمو احمد بی سواد خوب یاد گرفته بود احترام به بزرگتر رو. مهم امیرعلی بود که موقع نمازش دل من میرفت برای اون افتادگیش! مهم امیرعلی بود که ساده می پوشید ولی مرتب و تمیز! صدام میلرزید از ناراحتی: _نفیسه خانوم اهمیت نمیدم به این حرفهایی که میگین، این قدر امیرعلی برام عزیز و بزرگ هست که هیچ وقت خجالت نکشم جلوی دوستهام ازش حرف بزنم، مهم نیست که از مال دنیا هیچی نداره مهم قلب و روح پاکشه که خوشحالم سهم من شده ! به مزاقش خوش نیومد این حرفهای من اخم کرده بود: _خریدار نداره دیگه محیا جون این حرفهات،وقتی که وارد محیط دانشگاه شدی و یک پسر تحصیلکردو آقا و باکلاس دلش برات بره اونوقته که میفهمی این روزها این حرفها اصلا خریدار نداره. بیشتر شبیه یک شعاره برای روزهای اولی که آدم فکر میکنه خوشبخت ترین زن دنیاست ! _شاید خوشبخترین زن دنیا نباشم ولی این و میدونم من کنار امیرعلی خوشبخت ترینم و شعار نمیدم. اگه واقعا محیط دانشگاه جوریه که هر نگاهی هرز میره حتی روی یک خانوم شوهر دار،ترجیح می دم همین الان انصراف بدم. همون دیپلمه بمونم بهتر از اینکه بخوام جایی درسم و ادامه بدم که دنیای بی ارزش رو برام با ارزش میکنه و آدمهای با ارزش رو بی ارزش! دیگه مهلت ندادم بهش برای ادامه حرفهای مسخره اش که حسابی عصبی ام کرده بود، به خاطر احترام ببخشیدی گفتم و بلند شدم. بدون نگاه کردن به کسی از هال بیرون اومدم و رفتم توی حیاط. نفس عمیق کشیدم یک بار ...دوبار...سه بار ....هوای سرد زمستونی خاموش میکرد آتیشی که از حرص و عصبانیت توی وجودم جوشیده بود! نمیدونستم نفیسه چطور روش میشد جلوی من پشت سرامیرعلی بد بگه که شوهرم بود یا عمو احمدی که شوهر عمه ام و پدرشوهر خودش ! نمیدونم تا حالا یک درصدم با خودش فکر نکرده این امیرمحمدی رو که حالا باکلاسه و تحصیلکرده به قول خودش , حالا هم براش شوهرنمونه، زیر دست همین عمو احمد بی سواد بزرگ و آقا شده. فکرنکرده که با سختی هایی که همین عمو احمدکشیده امیرمحمد تحصیل کرده و شده مهندس ! حالا به جای افتخار کردن، این باید میشد مزد دست عمو احمدی که کم نزاشته بود توی پدری کردن. حتی احترام به عروسی که یادم میاد برای جلسه عروسیش هرچی اراده کرده بود عمو کم نزاشته بود براش! _سرده سرما می خوری! با صدای امیرعلی نگاه به اشک نشسته ام رو از درخت خشک شده باغچه گرفتم و به امیرعلی که حالا داشت لبه پله کنارم مینشست دوختم. امیرعلی هم صورتش رو چرخوندو نگاهش رو دوخت تو چشمهام و من بی اختیار اشکهام ریخت. نفس بلندی کشیدو نگاه ازمن گرفت وبا صدای گرفته ای گفت: _اشکات ناراحتم میکنه،تورو خدا،گریه نکن محیا! ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄