eitaa logo
🏴امام زمان (عج) 🏴
10.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
6هزار ویدیو
1.1هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
امام‌‌صادق‌(ع) یڪ‌بار‌بہ‌شدت‌گریه‌میکردند، گفتند:اقا‌جان‌چراگریه‌میکنید؟!ـ امام‌فرمودند:‌خودم‌را‌یک‌لحظه‌گزاشتم جای‌شیعیان‌مان‌در‌غیبت‌مهدی(عج) سخت‌است‌خیلی‌سخت‌است...🙂💔 🌸 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر طوفانی میثم مطیعی خطاب به آشنایان نفوذی از جمله از بردن نام شهیدان شرمتان باد چون تشت رسوایی تان از بام افتاد @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترم خیلی خسته‌ام 30 سال است که نخوابیده‌ام💔😞 نامه‌ی سردار سلیمانی برای دخترش؛ اولین بار است اعتراف میکنم هیچوقت نمیخواستم نظامی شوم...من راه خدا را انتخاب کرده‌ام @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
خشمم را روی لباس سپیدم که به من دهان کجی میکرد خالی کردم. باقدرت کشیدمش وپاره شدن زیپ پشتش را حس کردم.شنل را وحشیانه درآوردم وگلوله کرده وپرتش کردم.دوباره اتاق را تاریک کردم. خودم را روی تخت پرت کردم ونفس عمیقی کشیدم.دیگر حوصله ی گریه هم نداشتم. راحت وآسوده به سقف کاذب وچراغ های کارشده ی خاموشش زل زدم. دست دراز کردم آباژور را روشن کنم.حالا بهترشد.ساعت یک بامداد را نشان میداد.آنقدر به پاندول کوچکش نگاه کردم که چشمانم سنگین شد و خوابم برد. _السـّـلام علیک اَیّها النّیبیُّ والرحمة الله وبرکاتُ... غلتی زدم واز درباز اتاق ؛پذیرایی را ناواضح دیدم چندبار خواب آلود پلک زدم واین بار کمی بهتر دیدم.احسان پشت به در اتاق نشسته بود لبخندی روی لبم آمد.چقدر خوش لحن بود. اما یک آن همه چیز یادم آمد. به شدت دلخور بودم.همانطور نشسته برسرسجاده اش باقی مانده بود. حتما ذکر میگفت یا دعا میکرد.یک سجده ی طولانی رفت ودوباره نشست.سرش پائین بود.ازاینکه یکهو وبی هوا مخاطبم قرار داد تپش قلب گرفتم وترسیدم: _سلام...نماز صبحه خانوم.بلندشو. ازکجا فهمید بیدار هستم؟!! خدایا من چطور میخواستم با این آدم تیز زندگی کنم؟! جوابش را ندادم. _جواب سالم واجبه ها. درحد آنکه یک سین بشنود؛سرسنگین جواب دادم: _س... _با من قهری.با خدا هم قهری؟! ازاینکه انقدر ریلکس بود حرصم گرفت: _حوصله ندارم بعدا میخونم. سرش را برگرداند و نیم رخ به من گفت: _امیرحسام قول داد چندوقتی به حال خودمون بذارمون.سختی ها فعلا تموم شد. ببخشید عزیزم.حالا بلند شو نمازتو بخون. _ولم کن.خستم!. صدایش ازآن نرمش درآمد وجدی گفت: _نشنوم بهار.بلند شو.ازفردا توباید منم بیدار کنی. برای لجش گفتم؛ -اگه خونه بودی،چشم! حتماً!! _چطور برای بلبل زبونی ودعوا خسته نیستی؟! دیگرجوش اوردم با عصبانیت لحاف را کنار زدم وپاکوبان نزدیکش شدم پشتش ایستادم ودست به کمرگفتم: _حاج آقا خیلی مؤمنی؟! ببینم خدای عزیزت نفرمودن رفتارتون با زنتون چطوری باشه؟ شاکی وکلافه غرید: _تمومش کن بهار. _برای خودم متأسفم وبرای توبیشتر. (چهارتاهم رویش گذاشتم وادامه دادم) _تازه عروست دیشب با اون آرایش بین یه مشت نامحرم بود! هرکسی یه تیکه انداخت و رد شد، راننده و نگهبانو که نگو..اما آقای محترم درحال انجام وظیفه ی فرعیش بود! هاها! اصلو ول کردی و... با شتاب بلندشد وبه سمتم آمد ازترس ساکت شدم اما قافیه را نباختم ونشان ندادم که ترسیده ام. پررو درچشمانش زل زدم.هیچوقت این شکلی ندیده بودمش.در حالی که ازعصبانیت نفس نفس میزد گفت: ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
_بگو چرا ادامشو خوردی؟ چشمانم را با قهرو ناراحتی گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم صدای قدم هایش را شنیدم که پشتم می آمد.تشنه نبودم، به بهانه ی آب،یخچال را باز کردم که محکم درش را کوبید. با ترس نگاهش کردم.با خشم گفت: _امانی چه غلطی کرد؟ نگاه ترسان وپرسشگرم را دید وخودش ادامه داد: _همون سربازه.چی گفت بهار؟ پشت بندحرفش ضربه ی محکمی به در یخچال کوبید وعصبی نگاهم کرد. آه، دلم نمیخواست گنددیگری بزنم وانسان بی گناه دیگری را بدبخت کنم.ازشدت بدبودن حالم زبانم قفل شده بود،آتشش لحظه به لحظه شعله ور میشد.اول صبحی فریاد کشید: _بگو چه غلطی کرد تا همین الان آتیشش بزنم.تا ببینی غیرت دارم یا نه. بی اراده مچ دست هایش را که درهوا تکان تکان میداد گرفتم و با التماس گفتم: _هیس. بقرآن کاری نکرد.یواش! صدایش آرام ترشد وگفت؛ _پس چی؟ بهار حرف بزن تا اون روی سگم بالا نیومده. _هیچ..هیچکس...به جان امیر..هیچ اتفاقی نیفتاد. _پس اون حرفای مفتت چی بود؟ با پشیمانی گفتم: _خواستم یه کمم تو حرص بخوری.مثل دیشب که من نابود شدم واین بارواقعا اشک هایم جاری شد. آتش شعله ور چشمانش یک آن خاموش شد و رفته رفته مهربانی درنگاهش خانه کرد.گویی اشک هایم آبی روی آتشش شد. دست چپ حلقه نشانش را جایی روی گونه وبین گردنم گذاشت وبا شصتش نوازشم کرد.سرش را جلو آورد وروی موهایم بوسه زد.اولین بوسه ی زندگیمان! بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشدبا صدای جذابی گفت: _ازدیشب موهات بسته اس؟! بشین تا بازش کنم! همانطور که آرام آرام سنجاق هارا از سرم باز میکرد؛گفت: _تو بازجویی دیشب یه زنم تو باند بود. دائم با تومقایسش میکردم.میگفتم این زنه,بهارم زنه. لب گزیدم و باصدای گرفته گفتم؛ -نگو...شاید ناخواسته وارد شده. -هه.ناخواسته! یعنی اون نمیتونسته خودش راه درست رو تشخیص بده؟ بیخیال این حرفا فعلا،بخاطر دیشب یه عذرخواهی جانانه بهت بدهکارم عزیزم. وقتی که خوب بود؛همه چیز یادم میرفت حتی کوتاهی هایش. دستم را روی دستش که با گیره ها درگیر بود گذاشتم و آرام فشردم؛ _اشکال نداره.جبران میکنی! خندید.کوتاه و محجوب! _روم سیاهه دختر..انقدر بخشنده ای کم میارم.تو جون بخواه. صندلی کناریم را بیرون کشید ومتمایل به من نشست _عزیزم اگه من میذارم میرم به این معنی نیست تو احساس تنهایی کنی! از اینکه امیراحسان را درقالب جدید"فوق مهربان"میدیدم,سرشار میشدم. _امیر احسان دلم میخواد اگه تمام دنیا بهم پشت کردن تو بمونی.میمونی؟ _میمونم! با آسودگی چشمانم را بستم وعمیق نفس کشیدم.با اینکه امیدی به حمایتش نداشتم,با اینکه منظورم را نگرفته بود. _حالا سریع بلند شو نمازتو بخون. از ترس قضا شدن نمازم وضو گرفتم و قامت بستم. باکلی آرزو در دل با خدا حرف زدم. با تمام تلاشم برای نترکیدن بغضم,موفق نشدم و برای زینب از ته دل گریستم. از ته دل برایش دعا کردم و خواستم تابرای من دعا کند. امیراحسان نگران کنارم زانو زد وپشتم را دورانی نوازش کرد: _بهار از من دلت شکسته؟! شکایتمو پیش خدا نکنیا گناه دارم! خانومم.... چیزی نگفتم که سرم را به طرف خودش کشید و بغلم کرد.به خیال آنکه همه چیز درست شده با تمام وجودم خندیدم... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
💭 ازحاج‌آقاپرسید: - حاج‌آقاچیکارکنم‌سمت‌گناه‌نرم؟ + اول‌بایدببینےعاملِ‌گناه‌چیہ! زمینہ‌ش‌روازبین‌ببری! امابھترین‌راهِ‌حل‌اینہ‌کہ‌خودت‌رو‌ بہ‌کارخدامشغول‌کنے.. آدم‌بیکاربیشتردرمعرض‌گناهہ..! @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسیـن‌جـان ♥️ ڪسـۍ ڪـھ براۍ طُـ گریھ نڪنـد زندگۍ اش حـرام است.🌱 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
AUD-20201205-WA0010.mp3
3.62M
قرائت‌ هرشب‌ دعای‌ فرج‌ به‌ نیت ‌ظهور 🌸 🌟 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
yeknet.ir_-_shoor_1_-_fatemie_99.10.25_-_narimani.mp3
8.97M
چھ جورۍ بگـم ڪھ این روزآ خیلۍ ڪلافـم حُســین 💔😞 🦋 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز هفدهم ماه مبارک رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
SND18411408.mp3
3.99M
🌸تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🌸 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا حاج قاسم اجازه نمی‌داد، میدان را در خدمت دیپلماسی بگیرد؟ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
هدایت شده از ♡مهدیاران♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب عجیب شهیدمدافع حرم (شهیدجوادمحمدی) دیداربا امام حسین(ع)💔 @emamzaman_12 ┄┅┅┅❁✿❁┅┅┅┄
💢حاج آقاے قرائتے زیبا گفتند :👌 تیر سہ شعبہ یعنے چہ ؟🤔 تیر سہ شعبہ بہ گلوے علے اصغر زدند. فرمودند: تیر سہ شعبہ همین ڪارهایے است ڪہ ما در ڪوچہ و خیابان انجام دهیم😥 👈همین بد حجابے ‼️ ✋سہ شعبہ دارد !🏹 1⃣یڪ شعبہ اش این است 🏹 ↩️ڪہ خودمان گناہ مے ڪنیم😐 2⃣یڪ شعبہ این است🏹 ↩️ڪہ دیگران را بہ گناہ انداختیم😰آن جوانے ڪہ بہ گناہ مے افتد دراین فضا بہ گناہ مے افتد🙁 3⃣یڪ شعبہ🏹 قلب امام زمان است 😭😭 ڪہ ما نشانہ گرفتیم🎯 😱واے برما ......😭😭 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دوستان و همراهان رمان سلام. ☺️✋ فصل اول رمان به پایان رسید. امیدواریم تا اینجا از خوندنش لذت برده باشید.😇 امروز با فصل دوم این رمان همراه شما عزیزان هستیم.🌸
دعای‌هرروزماه‌مبارڪ‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
مداحی آنلاین - حالم از تو چه پنهون مثل حال خزونه - محمود کریمی.mp3
5.48M
🍀مناجات با امام_زمان(عج)🤲 🍃حالم از تو چه پنهون مثل حال خزونه 🍃حرفای دلمو کی بهتر از تو می دونه؟ 👌بسیار دلنشین @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 در آخرالزمان همه چی میشه پول و لهو ولعب دنیارافرامیگیرد. 🎤 🌸 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
خبر پیدا شدن و کشف کشتی نوح خبر جدیدی نیست اما آنچه مسکوت ماند و هرگز رسانه ای نشد! 📚ترجمه ی این لوح عجیب بود(که در پیشانی کشتی بود) ؟؟ 🇷🇺اداره کل باستان‎شناسی‌ روسیه پس‌ از هشت ماه‌ تحقیق‌ و مطالعه‌ و مقایسه حروف‌ آن‌ با نمونه‌ سایر خطوط‌ و کلمات‌ قدیم‌ به صورت توافقی گزارش‌ زیر را در اختیار باستان‎شناسی‌ روسیه گذاشت: 1. حروف‌ و کلمات‌ این‌ عبارات‌ به‌ لغت‌ سامانی‌ یا سامی‌ است‌ که‌ در حقیقت‌ اُمّ اللغات‌ (ریشه لغات‌) و به‌ سام‌ بن‌ نوح‌ منسوب‌ است. 2. معنای‌ این‌ حروف‌ و کلمات‌ بدین‌ شرح‌ است‌: «ای‌ خدای‌ من‌ و ای‌ یاور من، به‌ رحمت‌ و کرمت‌ مرا یاری‌ کن و به‌ پاس‌ خاطر این‌ نفوس‌ مقدّسه: 💠مُحمّد 💠إیلیا (علیّ) 💠شَبَر (حَسَن‌) 💠شُبَیْر (حُسَین‌) 💠فاطِمَه‌ به‌ احترام‌ نام‌ آنها مرا یاری‌ کن‌.... بعداً دانشمند انگلیسی‌«این‌ ایف‌ ماکس‌»، استاد زبان‌های‌ باستانی‌ در دانشگاه‌ منچستر، ترجمه‌ روسی‌ این‌ کلمات‌ را به‌ زبان‌ انگلیسی‌ برگردانید و عیناً در این‌ مجله‌ها و روزنامه‌ها نقل‌ و منتشر کرده است: سپس‌ دانشمند و محدث‌ پاکستانی،‌ حکیم‌ سیّد محمود گیلانی‌ که‌ یک‌ موقع‌ مدیر روزنامه‌ «أهل‌ الحَدیث‌» پاکستان‌ (و نخست‌ از اهل‌ تسنّن‌ بوده‌ و بعداً از روی‌ تحقیق‌ به‌ آئین‌ تشیع‌ گرویده است) آن‌ گزارش‌ را به‌ زبان‌ اردو در کتابی‌ به‌ نام‌ «إیلیا مرکز نجات‌ ادیان‌ العالم‌» ترجمه‌ و نقل‌ کرده‌ است. این لوح به دست آمده هم اکنون در موزه واتیکان در رُم قرار دارد. ‌@EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر از من بپرسند لقب بزرگترین قلب دنیا به چه کسی می رسد بدون تردید نام مادر شهید را خواهم آورد. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
چندماهی از زندگی مشترکمان میگذشت. با همه چیز امیر احسان کنار امده بودم اما دغدغه شغلش و نبودن های گاه و بیگاهش کلافه ام میکرد. همه چیز بخوبی پیش میرفت و انگار گذشته تلخم را از یاد برده بودم. زنگ واحدمان را زدند و من درحالی لقمه ام را میجویدم به سمت در رفتم.از چشمی نگاه کردم ومتوجه شدم کسی دستش را جلوی دیدم قرار داده است.همان دم گودی کمرم تیر کشید و درحالی که ماساژش میدادم متعجب گفتم: _بله؟ جوابم فقط زنگ های پی در پی بود.اگر امیراحسان را نمیشناختم حتما این شوخی مسخره را از او میدیدم اما میدانستم همچین کاری در قاموسش نیست. با حرص و چاشنی استرس به سمت تلفن رفتم.و با نگهبانی تماس گرفتم : _آقا ببخشید کسی با ما کارداشت؟ الان کسی اومد بالا؟ _سلام خانوم سرگرد.خوبید؟ آقا سید خوبن؟ زنگ زدن لحظه ای متوقف شد. _خواهشا بگید کسی اومد؟ من میترسم الان زنگمونو میزنن، جلوی چشمی رو گرفتن اخه. _بله خانوم فقط نگید من گفتم به من سپردن واسه غافلگیری شما اومدن. از حرف زدن شل و وارفته اش در این شرایط عصبی گفتم.؛ _میشه بفرمایید کی؟ _دوتا خانوم جوون. با عصبانیت گوشی را کوبیدم و به سمت در رفتم.مستی و نسیم همیشه سرکارم میگذاشتند. دستم را به سمت دستگیره بردم و در همان حال گفتم: _احمقای بیشعور سکته کردم... همینکه چفت را باز کردم در با شدت کوبیده شدو من تقریبا وسط پذیرایی پرت شدم. گیج و گنگ از تمام این اتفاقات بهت زده به دو چهره ى آشنای قدیمی خیره شدم. چشمانم از حدقه در آمد: _شما ؟! گل و شیرینی مصلحتی ای که میدانستم برای ظاهر سازی جلوی نگهبان همراهشان بود را پرتاب کردند و فقط خشمگین به من نگاه کردند. زبانم قفل شده بود.با دردی که در کمر وزیر دلم حس میکردم آهسته از زمین بلند شدم و گفتم: _یا برید گم شید یا میگم کل ساختمون بریزن اینجا. با پر رویی تمام روی کاناپه نشستند وسرشان را گرفتند.خوب میدانستم چه شنیده اند و چه کار دارند و تا چه حد حالشان بد است. با دردکشنده کمرم خودم هم روبه رویشان نشستم و آرام گفتم: -الان میرسه خونه.برید تا همدیگرو نکشتیم. حوریه با زاری و عصبانیت غرید: _بهت گفته بودم بهار.بهت گفته بودم.. از شدت زور نتوانست ادامه دهد انگشت تهدیدگرش را پایین آورد و ساکت شد. نگاهم روی فرحناز افتاد.چقدر پر بغض به درو دیوار خانه ام نگاه میکرد. چشمانش پر از اشک بود. سنگینی نگاهم را حس کرد و خیره در چشمانم با بغض گفت: _هرچقدر بخوای بهت میدم از کیفش دست چک در آورد گذاشت روی میز _هرچقدر که خودت میخوای بنویس. با مسخرگی گفتم؛ _جداً ؟؟ چرا؟؟ چه خبره مگه؟! اما شوخی در کارش نبود.اشک هایش دانه دانه چکید و گفت: _بهارجان...تو رو خدا.... خیره به دانه های شفاف جاری از چشمان درشت و سیاهش گفتم: _توروخدا چی فرحناز؟ چیکار کنم؟ _تا دیر نشده طلاقتو بگیر.بخدا اونقدری بهت میدم که بدون شوهر بتونی زندگی کنى. با حیرت گفتم؛ _طلاق؟! تا دیر نشده یعنی چی؟! تو حد دیرو زود رو چی میدونی؟! دوباره سرش را در کیفش کرد وکیف پولش را در آورد.گریه اش کم کم اوج میگرفت. با هق هق بلند شد و نزدیکم آمد.کنارم نشست و عکس کوچکی از کیفش در آورد. عکس یک پسربچه ى پنج وشش ساله بود.با معصومیت به دوربین لبخند میزد. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄