eitaa logo
🏴امام زمان (عج) 🏴
10.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
6هزار ویدیو
1.1هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
دستمال کاغذی خشک شد توی دستش و نگاه شکه شدش چرخید روی صورتم. عجیب بود قلبم بیقراری نمیکرد انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساسهایی که موقع نزدیکی به امیرعلی فوران میکرد! به خودش اومدو بین موهاش دست کشید، دستمال کاغذی دستش رو روی بینیم کشید: _برو محیا،هوا سرده! دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم،با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم وزنگ در خونه رو فشار. در که با صدای تیکی باز شد امیر علی دستش رو برام بلند کردو دور شد،من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم. ,درسته که امیرعلی هنوز باقلبم کامل راه نیومده بود ولی شده بود یک دوست !یک دوست کنار واژه شوهربودنش برای همین هم خستگی اولین کلاسم که بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شدو به هوا رفت! **** احوال پرسی های عمه با مامان هنوز ادامه داشت و من هم طبق عادت بچگی هام پایین پای مامان کنار میز تلفن نشسته بودم و سرم روی زانوی مامان بود و مامان مشغول نوازش موهام! _آره اینجاست همدم خانوم،نه امروز کلاس نداشته...گوشی خدمتتون...از من خداحافظ سالم برسونین! تازه داشت خوابم میبرد از نوازشهای مامان که گوشی رو گرفت سمتم: _سلام عمه جون. _ سلام عزیزم کم پیدا شدی؟، _شرمنده عمه کلاسهام این ترم اولی یکم فشرده است من شرمنده ام! _دشمنت شرمنده گلم میدونم... این عطیه هم که خودش رو روزها حبس میکنه تو اتاق به بهونه درس خوندن، من که باور نمی کنم می خونده باشه. خندیدم: _چرا عمه می خونه من مطمئنم! عمه هم خندید: _شام بیا پیش ما، امشب امیرمحمدم میاد. احساس کردم توی صدای عمه یک شادی در کنار غمه از این دیر اومدن ها! تعارف زدم با شیطنت: _مزاحم نمیشم! خندید: _لوس نکن خودت رو، تو از کی تعارفی شدی ؟ من هم خندیدم: _چشم عمه جون میام من و تعارف! من و که میشناسین فقط خواستم یکم مثل این عروسها ناز کنم نگین عروسمون هوله! مامان چشم غره ظریفی به من رفت و عمه اون طرف خط از ته دل قهقه زد! _امان از دست تو به امیرعلی میگم بیاد دنبالت. _نه خودم میام،می خوام عصری بیام کمکتون، اون عطیه که فعلا خودشه و کتابهاش! عمه با لذت گفت: _ممنون عمه خوشحال میشم زودتر بیای ولی نه برای کمک بیا ببینمت... _چشششم. _ قربونت عزیزم کاری نداری؟ _سلا برسونین خداحافظ! با خداحافظی عمه گوشی رو گذاشتم سرجاش...از جا بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه برای صحبتهای مادر دختری که آخرش ختم میشد به نصیحتهای مامان! **** پوست دور گوجه فرنگی رو مارپیچ می گرفتم تا بتونم شکل گلش کنم برای تزیین سالاد! _باز حس کدبانو بودن تورو گرفت؟؟ نگاهی به عطیه که با کتاب قطور دستش وارد آشپزخونه شده بود کردم و عمه به جای من جواب داد: _دخترم یک پا کدبانو هست! برای عطیه چشم ابرو اومدم که چشم غره ای به من رفت و به کلم هایی که سسی بود ناخنک زد،آروم زدم پشت دستش: _یک ساعته دارم روش و صاف و تزئین میکنم! اخمی کرد: _خب حالا باز تو یک کاری انجام دادی! عمه زیر برنجهاش رو که دمش بالا اومده بود کم کرد: _طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کارمیکنه توچیکار کردی؟ چپیدی تو اتاق به بهونه درس خوندن! خندیدم که کوفت زیرلبی به من گفت و بلندتر ادامه داد: _نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزاده است علیه من! گل گوجه ایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلم های بنفش گذاشتم وزیرلب گفتم: _حسووود پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت: _ چه خبره مامان دومدل خورشت،کم تحویل بگیر این امیرمحمدت رو! عمه گره روسریش رو مرتب کرد: _نگو مادر بچه ام دیر به دیرمیاد نمی خوام کم و کسر باشه،میدونم خورشت کرفس دوست داره برای همین کنار مرغ درست کردم براش! لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوندو عطیه هم کنار من روی زمین نشسته بود با پوف بلندی پوست خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخمهاش سفت رفت توی هم ! با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون اخمهایی رو که عمه رو دمغ تر می کرد. با اخم به من نگاه کرد که لب زدم: _قیافتو اونجور نکن،! بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی می کرد اشاره کردم. بلندشدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم و گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم... ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
1_324271782.mp3
1.78M
🌸امام خمینی (ره): اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_345554935284237547.mp3
28.82M
🌸در زمان غیبت، خواندن این دعا از امام عصر (عج) است.🌸 باصدای : ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
💔 سلام سردار دلها من دانش آموز کلاس سوم هستم دوست داشتم شما را ببینم اما حیف که نمی‌شود چون آدم های ظالم و ستمگر شما را به شهادت رسانده اند و شما الان پیش خدای مهربان هستید سردار دلها از شما ممنونم که سالهای زیادی از کشور ما ایران مراقبت کردید و اجازه ندادید دست دشمنی به کشور ما برسد. کاش بودید و باز هم به کشور ما کمک می‌کردید تا کشورمان زیبا و زیباتر میشد و دست هیچ ظالمی به کشور ما نمی‌رسید. خیلی دوستتان دارم ❤️❤️و همیشه در قلب من می‌مانید و بهترین سردار برای من هستید روحتان شاد 🌹 @Eeshgh_313 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
يکي آرام مي آيد نگاهش خيس عرفان است قدم هايش پر از معناست دلش از جنس باران است کسي فانوس بر دستش بسان نور مي آيد اميد قلب ما روزي ز راه دور مي آيد.❤️ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹امام على (علیه السلام): دل بستگى به دنيا، عقل را فاسد مى كند، قلب را از شنيدن حكمت ناتوان مى سازد و باعث عذاب دردناك مى شود. 📙مستدرک الوسایل ج۱۲ ص۴۱ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌷 امام علی علیه السلام : ۲۱ عدد ناشتا سرخ در هر روز تمام بیماری ها را دفع می کند به جز بیماری مرگ. 📗الکافی، ج۶ ص۳۵۲ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولاد کمتر؛ زندگی بهتر در قرآن و روایات! 👤 استاد ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
* اللهم صل علی محمدوآل محدوعجل فرجهم🌺 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 { 💜🌜} ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
1_43949707.mp3
2.34M
🔖 💠حضرت زینب سلام الله علیها کیست؟💠 ایام‌ولادت‌با‌سعادت‌ عمه‌سادات‌، عقیله‌بنی‌هاشم‌‌، زینب‌کبری(س)مبارک ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
(عج) قسمت_پنجم(آخر) وقتی خودرا پشت درب خانه هالو یافتم آماده درزدن شدم که ناگاه دیدم درب خانه بازشدوسیدبزرگواری غرق نوربا عمامه ای سبزبرسروشال مشکی به کمرازخانه هالوخارج شدوهالو نیزشتابان به دنبال او ازخانه بیرون آمددرحالی که به شدت ادب میکردوتواضع فوق العاده ای نثارآن جناب مینموددرآن حال صدای هالورامی شنیدم که میگفت: «سیدی ومولای خوش آمدیدلطف فرمودیدبه خانه این حقیر تشریف فرما شدید》 هالوتاانتهای کوچه آن سیدبزرگواررابدرقه کردوبازگشت مقابلم که رسیدآثارشعف وشور زایدوالوصفی را درسیمایش مشاهده کردم سلام کردم و با حالتی آمیخته از بُهت و حیرت از او پرسیدم: « هالو او که بود؟!» چهره اش دگرگون شد و پاسخ داد: « وای بر تو. مولا و صاحب خود را نشناختی؟! او سرور و مولایم حضرت حجه بن الحسن بود که در واپسین روز عمرم لطف فرموده و به دیدار نوکر خود آمده بود». آنگاه مرا با خود به داخل خانه اش برد و چنین گفت: «از شما میخواهم فردا به ابتدای بازار بروی و دوساعت مانده به ظهر حمال ها و کشیکچی ها را با خود به این خانه بیاوری درب این خانه باز خواهدبود و وقتی به آن وارد میشوی من از دنیا رفته ام کفنم را به همراه هشت تومان پول آماده کرده و داخل صندوق گوشه اتاق گذاشته ام. آن را بردار و خرج کفن و دفنم نما و در قبرستان تخت پولاد به خاکم بسپار» باشنیدن این سخنان تاثری عمیق ب جانم نشست مات و مبهوت از آنجه دیده ام و شنیده ام با جناب هالو وداعی سخت و حسرت آلود نمودم و خانه اش را ترک گفتم. امروز صبح به بازار رفتم و دوستان و رفقای حمال و کشیکچی هالو را خبرکردم و باهم به سمت منزل هالو به راه افتادیم بی انکه طبق خواسته جناب هالو کسی دیگری را باخبر سازم در ساعت مقرر به منزلش رسیدیم درحالی که درب خانه باز بود و همانطور که خودش دیروز گفته بود روح از بدنش مفارقت کرده و در اتاق رو به سمت قبله آرام گرفته بود. درب صندوقی را که گوشه اتاق بود گشودم و داخل آن کفنی دیدم با هشت تومان پول که در آن نهاده شده بود. جنازه اورا غریبانه برداشتیم. و اکنون طبق وصیت او سوی قبرستان تخت پولادش میبریم. صحبتهای میرزاحبیب که به اینجا رسید با صدای صلوات تشییع کنندگان که تعدادشان از عددانگشتان دست فراتر نمیرفت متوجه شدم که کار غسل و تکفین میت تمام شده است حالت عجیبی داشتم بغض سنگینی در گلویم نشسته بود و از اینکه تاکنون از وجود امثال هالو در اطراف خویش بیخبر بوده ام در وجود خویش احساس شرمساری میکردم. بی اختیار میرزا حبیب را در آغوش گرفتم و چشمان تورا که لیاقت دیدار مولا و صاحبمان حضرت ولی عصر(عج) را یافته را غرق بوسه خویش کردم.مزار مرحوم حسین کشیکچی (مشهور به هالو) در تکیه صاحب روضات تخت پولاد در اصفهان است. منبع:ایت الله نهاوندی، عبقری الحسان ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_6001286390279570824.mp3
4.39M
❓مگر خداوند قادر نیست، ظهور امام زمان را رقم بزند، پس چرا ما باید برای ظهور تلاش کنیم؟ ❓چرا ما باید برای نزدیک نمودنِ لحظه ظهور، دعا کنیم؟ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
توییت بن نورتون از فعالان چپ‌گرای آمریکا در مورد این دو عکس: 🔸عکس‌ سمت چپ متروی تهران، ایران در شرایط تحریم‌های وحشیانه و مجرمانه اقتصادی توسط امپراطوری آمریکاست. 🔹عکس سمت راست اما متروی نیویورک در ثروتمندترین کشور جهان روی زمین است و من می‌توانم تصدیق کنم که از اینجا بارها رد شده‌ام و این ایستگاه واقعا همین شکلی است./جام ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌹امام خمینی: اگر ملت با هم پیدا بکنند، اگر جناح‌های مختلف یکی بشوند، ابرقدرتها هم نمی‌توانند با اینها مقاومت کنند ( ۳اردیبهشت۵۸) ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
📣توجه توجه📣 سلام عزیز دلای امام زمانی❤️ مسابقه داریم،چه مسابقه ای😄😄 با جوایز خوب🎁 ۳۰ آذر مصادف شده با میلاد نماد صبر و استقامت🌹 حضرت زینب(س)🌹،بله عمه گرامی امام زمان(عج) حالا ما به خاطر این روز فرخنده🎊🎉 یه مسابقه چند سوالی ترتیب دادیم،و عزیزان میتونن به سوالا پاسخ درستو بدن و برای ما ارسال کنند تا به نفرات انتخاب شده 🎁جوایز زیر تقدیم بشه 🔻نفر اول ۲۰هزار تومان 🔻نفردوم ۱۵هزار تومان 🔻نفرسوم ۱۰هزار تومان پایان مسابقه تاپایان روز ۳۰آذر جواب سوالارو به صورت زیر تویه پیام به همراه مشخصات ارسال کنید ۱-الف ۲-ج ۳-د و...... ارسال جواب به آیدی زیر @Khademalmahdii 🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
(س)🌱😍 صاحب ما در قیامت، عمه جـــــانم (س) است..❣ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
_به به سلام به خانومای خونه خسته نباشید! همه به عمو احمد سلام کردیم و عطیه بلند شدو میوه ها رو از عمو گرفت عمو احمد نزدیک اومدو روی موهام رو بوسید: _تو چرا دخترم مگه عطیه چیکار میکنه؟؟ غرق لذت شدم از این ب *و*س*ه* پدرانه و خودم رو لوس کردم: _کاری که نمی کنم که!وظیفمه عموجون! عطیه که حرص می خورد گفت: _ راست میگه وظیفه اشه، مهمون نیست که وقتی بهش میگین دخترم! عمو احمد با اخم ظریفی نگاهش کرد که عمه گفت: پس امیرعلی کجاست؟ _سلام قبل جواب دادن عمو، امیرعلی وارد آشپزخونه شد و همه جواب سلامش رو دادیم نگاهش کمی بیشتر روی من موند و لبخند زد: _خوبی؟؟ همونطور که لیوان رو آب میکشیدم گفتم: _ ممنون! نزدیکم اومدو دستش رو زیر شیر آب خیس کردو کشید روی لباس کرمی رنگش و من هم با بستن شیر آب نگاهی به لباسش که یک لک روغنی بزرگ افتاده بود انداختم! بدونی اینکه من سوالی بپرسم و امیرعلی سربلند کنه گفت: _لباس عوض کرده بودم تعطیل کنیم، یک آقایی اومد روغن ماشینش رو عوض کنه لباسم کثیف شد. آروم گفتم: _ فدای سرت اینجوری که پاک نمیشه،برو لباست رو دربیار بده برات بشورم لکش نمونه! وقتی دید واقعا لکه با یک مشت و دو مشت آب نمیره سرش رو بلند کرد: _نه ممنون خودم میشورم! لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم: _قول میدم تمییز بشورم،بروعوضش کن! به لحن خودمونیم لبخندی زدو رفت سمت اتاقش و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه کاری رفتم دنبالش.. چند تقه به در زدم؟ _ میشه بیام تو؟؟ _بیا. لباسش رو با یک تیشرت قهوه ای عوض کرده بود و لباس کثیفش دستش بود. جلو رفتم و لباس رو گرفتم: _صبر کن محیا خودم میشورمش! ابروهام وبالا دادم: _یعنی من بلد نیستم بشورم! کالفه نفس کشید: _آب حیاط سرده دستهات.. نزاشتم ادامه بده: _میرم توی روشویی دستشویی آب داغ بگیرم لک چربش بره بعد بیرون آب میکشمش. خواست مخالفت کنه که مهلتش ندادم و با قدمهای سریع بیرون اومدم! یقه لباس رو به بینیم نزدیک کردم،پر از عطر امیرعلی بود،دیده بودم همیشه به گردنش عطر میزنه. خوب نفس کشیدم عطرش رو،و بعد شروع کردم به شستن! وقتی مطمئن شدم اثری از لکه نیست دستهای پرکفم رو آب کشیدم و لباس رو برداشتم تا توی حیاط راحت بتونم آب کشیش کنم. بیرون که اومدم چادر رنگی افتاد روی سرم و من با تعجب امیرعلی رو دیدم که صورتش پراز لبخند عمیق بود آروم گفت: _ امیر محمد اینا اومدن! با یک دست لباس رو نگه داشتم و با دست دیگه چادر رودرست گرفتم! _از دختر دایی ما کار می کشی امیر علی؟! نگاهی به امیر محمدانداختم که با کت و شلوار مشکی بود و دستهاش توی جیب شلوارش. _ سلام. سری تکون داد: _علیک سلام دختر دایی... بابا بده بشوره خودش این لباسهاش رو، این وضع هر روزشه ها! دیدم مشت شدن دست امیرعلی رو. لحن شوخ امیرمحمد میگفت قصد کنایه زدن نداشته ولی امیرعلی حسابی نیش خورده بود! لبخندی زدم: _خودم خواستم،مگه میداد لباسش رو! اگه هرروزم باشه روی چشمهام وظیفمه! حالت امیرعلی تغییر نکردو امیرمحمد لبخند معنی داری زد،دوست نداشتم ادامه این صحبت رو: _نفیسه جون و امیرسام کجان؟؟ _زودتر رفتن تو خونه، امیرسام بی تابی می کرد شیر می خواست! سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم و با گفتن ببخشیدی رفتم سمت شیر آب.. ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
با رفتن امیرمحمد و بسته شدن در چوبی هال، امیر علی تکیه از دیوار گرفت و اومد نزدیک من: _ بده من خودم آب میکشم برو تو خونه! لحنش تلخ بودو صورتش پر اخم، توجهی نکردم و لباس رو به دوطرف زیر شیر آب پیچوندم. دستش جلو اومدو نشست روی دستهام: _می گم بده به من! دیگه خیلی تلخ شده بود و تند، نگاهی به چشمهاش انداختم و با لجبازی گفتم : _ نمیدم! دستش مشت شد روی دستم آروم گفتم: _ خودت خوب میدونی آقا امیرمحمد فقط می خواست شوخی کنه! نفس عمیقی کشیدو من بادستم آب ریختم روی سرشیر آب که کفی شده بود و آب رو بستم: _خسته شدم، حتی از خودم که فکر می کنم همه چیز کنایه است،قبلا برام مهم نبود ولی حالا دوست ندارم تو اذیت بشی و خجالت بکشی از کنار من بودن! آب لباس رو محکم چلوندم و بعد توی هوا تکوندم تا آب اضافیش کامل بره و خیلی چروک نشه. همون طور که میرفتم سمت طنابی که عمه از این سرتا اون سر حیاط وصل کرده بود برای خشک کردن لباسها گفتم: _گمونم صحبت کرده بودیم راجع به این موضوع،اونشب خونه بابابزرگ قصه نمیگفتم برات امیرعلی! اومد نزدیکم، و من بی توجه به نگاه سنگینش گیره های قرمز رنگ رو زدم روی لباس زیرلب گفت: _ببخشید بد حرف زدم! نگاهم رو دوختم تو نگاه پشیمونش: _طعنه های بقیه اذیتم نمیکنه امیرعلی هرچند تا حالا هم طعنه ای در کار نبوده و هرکی رو که از دوست وآشنا دیدم ازت تعریف کرده، اهمیت هم نمیدم به حرفهایی که زیاد مهم نیستن. ولی اذیتم میکنه این رفتارت که یک دفعه غریبه میشی، و غریبه میشم برات! نگاهش هنوز توی چشمهام بود که با قدمهای آرومی رفتم توی اتاقش و روسریم رو جلو آینه انداختم روی سرم و مدل عربی بستم.بعد چند لحظه اومد و در اتاق رو پشت سرش بست حاشیه روسریم رو مرتب کردم: _چرا اومدی اینجا میرفتی توی هال منم میومدم! به خاطر سکوتش چرخیدم که نزدیک اومد و فاصله مون شد به زور چهار انگشت. بازوهام رو گرفت تو دستهاش: _قهری؟! _نه،فقط دلخورم ازت! انگشت شصت و اشاره ام رو روی هم گذاشتم ونصف بند انگشتم رو نشونش دادم: _یک این قده هم قهرم باهات! لبهاش به یک خنده باز شد،بازم طاقتم نیاوردم و دستهام حلقه شد دور کمرش، فکر کنم باز شکه شد که دستهایی رو که باهاش بازوهام رو گرفته بود توی هوا موند... من که آروم شده بودم از نفس کشیدن عطرش به این نزدیکی و شنیدن صدای ضربان قلبش که روی دورتند رفته بود آروم گفتم: _امیرعلی نمیشه دوستم داشته باشی ؟؟ تو رو جون من به خاطر این حرفهای مسخره این قدر بهم نریز ! من مطمئنم تنها کسی که می تونم با اطمینان بهش تکیه کنم تویی، این قدر از من دورنشو. این قدر وقتی نزدیکت نیستم فکرهای بیخودی نکن ! خواهش می کنم مثل من باش که هر ثانیه ام بافکر تو میگذره ! نفهمیدم کی بغض کردم و کی اشکهام روی گونه ام ریخت و دفن میشد توی تار پود لباس امیر علی.! دستهاش حلقه شد دور بازوهام و چونه اش نشست روی شونه ام و آروم گفت: _ گریه نکن،خواهش می کنم، ببخش منو! همین جمله کافی بود تا اشکهام بند بیادو دستهام رو محکمتر کنم و حلقه دستم رو تنگ تر... ل*ب زدم: _ دوستت دارم امیرعلی! نفس عمیقی کشید بافشار آرومی که به بازوهام آورد من رو از خودش جدا کردو با انگشتش رداشکهام رو از روی گونه هام پاک کرد. _ راستی ممنون به خاطر لباسم، حسابی تمییز شده بود! نگاهم رو دوختم به چشمهاش.نمیدونم چرا حس کردم چشمهاش بهم میگه دوستم داره ! ولی به زبون نیاوردومسیر صحبتمون رو تغییر داد!فقط آروم گفتم: _وظیفه ام بود احتیاجی به این همه تشکرنیست! ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
هدایت شده از 🌸یاس گراف🌸
•★• درفراقت باید خون گریست @sohagraph ═══‍✵☆✵═══