🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_چهل_و_سوم با لحن گرم مجی
💞✨💞
✨💞
💞
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 #قسمت_چهل_و_چهارم
تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچهای گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت: «بَه بَه! عروس خانم!» خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم: «مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!» خندید و به شوخی گفت: «حالا نهار رو با من بخوری! شام رو میخوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟»
دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: «نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!» از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: «ماشاءالله! حالا بلدی؟» و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: «نه! میترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!» مادر از این همه پریشانیام خندهاش گرفت و دلداریام داد: «نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزهاس!»
سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگهای از نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید: «الهه جان! از زندگیات راضی هستی؟» دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد: «یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟» نمیفهمیدم از این بازجویی بیمقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: «مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثلاً مجبورت نمیکنه تو نمازت مُهر بذاری؟» تازه متوجه نگرانی مادرانهاش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم: «نه مامان! مجید اصلاً اینطوری نیس! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز میخونم یا چطوری وضو میگیرم.»
سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: «مامان! مجید فقط میخواد من راحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من خوشحال باشم.» از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید: «تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟» در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را مسح میکند، هر بار که دستهایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مُهر سجده میکند، تمام وجودم به درگاه خدا دستِ دعا میشود تا یاریاش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود.
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دستهایش پُر از کیسههای میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکتهای میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: «الهه جان! برات پسته گرفتم!» با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم: «وای پسته! دستت درد نکنه!» خوب میدانست به چه خوراکیهایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت.
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🌸 @emamzaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#نکات_تربیتی_خانواده 👨👩👧👦 #قسمت_هفتم 💢 موسیقی 💢 🔹یکی از چیزایی که آرامش آدم رو از بین میبره موس
#نکات_تربیتی_خانواده 👨👩👧👦
#قسمت_هشتم
🔷 قرار شد که هر یک از ما تلاش کنیم تا توی خانوادمون به سایر اعضای خانواده آرامش بدیم.😌
⭕️ اصلی ترین چیزی که آرامش آدما رو میگیره "گناه" هست.
🔹خدا چرا به ما میگه که گناه نکنیم؟
بدش میاد که ما کیف بکنیم؟!😒
نه عزیزم!
⛔️ چون اولین ضربه ای که گناه به آدم میزنه اینه که آرامش آدم رو میگیره.
💢 مثلا کسی که دروغ میگه خیلی زود دچار استرس میشه.
🚸 انقدر واضح که روانشناسا با یه سری دستگاه ها این استرس رو اندازه گیری میکنن.
🔻آدم تا دروغ میگه مغزش بهم میریزه. آرامشش از بین میره.
عزیزم ! خدا بندهاش رو خیلی دوست داره.💗
برای همینم اصلا نمیخواد آرامش آدم بهم بخوره.
☝️ اگه میخوای خونه آرومی داشته باشی مدام ببین حرف خدا چیه ، همونو انجام بده.
🚸 نگاه نکن که دیگران چی میگن. نگاه کن ببین خدا چی میفرماید
🔹اینجا آدم میفهمه که معنای این آیه قرآن چیه:
الا بذکرالله تطمئن القلوب...
فقط ذکر خداست که به آدم آرامش میده...
#ادامه_دارد...
╭─┅──🍃🌺🍃──┅─╮
@EmamZaman
╰─┅──🍃🌺🍃──┅─╯
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#مبارزه_با_راحت_طلبی #قسمت_چهارم "زمینه های رشد" 🔴 متاسفانه ماها اصلا هیچ فکری در مورد مبارزه با
#مبارزه_با_راحت_طلبی
#قسمت_پنجم
❗️"توجیه گناه"❗️
🌿راحت طلبی خصلتی هست که باید از دوران نوجوانی باهاش مقابله کرد.
✔️ هفت سال "پدر و مادر و آموزش و پرورش" فرصت دارن که این راحت طلبی رو از جان این بچه جدا کنن.
👈🏼 بچه هاتون رو ببرید مدرسه ای ثبت نام کنید که معلمین و مدیران محترم، قبل از آموزش هر کلمه ای به بچه ، "بتونن راحت طلبی رو در اون مدیریت کنن
وگرنه اگه توی یه مدرسه ای اگه حفظ قرآن هم بود به هییییچ وجه بچتون رو اونجا ثبت نام نکنید.⛔️
شما قرآن میخوای یاد بدی به یه آدم راحت طلب!
بعد چه موجود وحشتناکی خواهد شد...⛔️😈
دین رو هم در خدمت راحت طلبی خودش قرار خواهد داد.
🔴 اگه میخواید بچتون رو توی یه مدرسه ی اسلامی بذارید اما بلد نیستن که بچه ی شما رو از راحت طلبی جدا کنن، ولی میخواد مثلا محبت اهل بیت علیهم السلام رو بهشون یاد بده
اصلا بچتون رو اونجا نذارید.⛔️
این آدم بعدا "از محبت اهل بیت برای توجیه راحت طلبی خودش استفاده خواهد کرد".
نماز نمیخونه، دنبال هرزگی میره بعد میگه امام حسین علیه السلام شفاعتمون میکنه!!! 😒
راحت گناهان خودش رو توجیه خواهد کرد. حتما تا حالا ازین افراد دیدید.
اونوقت این آدم جزو کسانی میشه که حضرت امام خمینی روحی فداه میفرمود: ولایتی های راحت طلب!
#ادامه_دارد......
╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮
@EmamZaman
╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#مادرانحسینیفرزندانمهدویتربیتمیکنند #چهارده_راهکارعملی_برای_آموزش_حجاب_به_کودکان 🔺 #ادامه_مبح
#مادرانحسینیفرزندانمهدویتربیتمیکنند 😍
#چهارده_راهکارعملی_برای_آموزش_حجاب_به_کودکان✔️
🔺 #ادامه_مبحث_راهکار_اول🔻
💫درمورد نماز نیز در روایات اسلامی دستور داده شده بصورت تدریجی به کودک آموزش داده شود: در سن سه سالگی تلقین «لا إِلهَ إِلَّا اللَّه»، در سن سه سال و هفت ماه و ده روز تلقین «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ»، در چهار سالگی تلقین «صلوات»، در سن پنج سالگی در صورت درک جهت ها به سوی قبله اش وا دارند و به او بگویند سجده کند، چون شش سالش تمام شود به نمازش وادارند و رکوع و سجود به او بیاموزند، پیش از اتمام هفت سالگی شستن دست و صورت را آموزش دهند، پس از اتمام نه سالگی وضو را به او بیاموزند و دستور به نمازش دهند. (📗اصول کافی)
❤️درخصوص حجاب و پوشش نیز لازم است دختران از سنین خردسانی با مقوله حیا و پوشش آشنا شوند. چرا که اگر دخترتان به پوشیدن لباس های باز و نشان دادن بدن خود به دیگران عادت کرده باشد بعد از رسیدن به سن تکلیف نیز به حجاب رغبت نشان نمیدهد. بنابراین لازم است با مقدمه چینی او را به حجاب عادت بدهید.😍
#ادامه_دارد.....🌿
╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮
@EmamZaman
╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 #قسمت_چهل_و_چهارم تا ساعتی از رو
💞✨💞
✨💞
💞
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_چهل_و _پنجم
دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت: «الهه! غذات چه بوی خوبی میده!» خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیدهام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: «نه! خیلی خوب نشده!» و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشورهام را داد: «بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!» ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمهای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کردهام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن «صبر کن ترشی بیارم!» به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد: «صبر کردن برای ترشی که آسونه!» سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: «من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!» شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم: «مثلاً کجا؟» و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت: «یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته!» با جملات پیچیدهاش، کنجکاوی زنانهام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: «اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟» و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد: «سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!»از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بیاختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت: «ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!» سپس با چشمانی که از شیطنت میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: «حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!» و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: «نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمیکردم!» چشمان مشکی و کشیدهاش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانهام را داد: «ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم فکر میکردم!» از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن لحظات چه بر دلش میگذشته: «الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم» و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: «حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟» سرش را پایین انداخت و با نغمهای نجیبانه پاسخ داد: «آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم.» تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: «خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟» لبخندی بر چهرهاش نقش بست و جواب داد: «نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!» برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: «بخاطر امام حسین (علیهالسلام) صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره!» از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسانهای زنده و البته خداست، درمورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز میآمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: «الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه!» ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتیام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم.
#ادامه_دارد.....
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@EmamZaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#مبارزه_با_راحت_طلبی #قسمت_پنجم ❗️"توجیه گناه"❗️ 🌿راحت طلبی خصلتی هست که باید از دوران نوجوانی باه
#مبارزه_با_راحت_طلبی
#قسمت_ششم
☝️اگه قرار باشه کار فرهنگی کنیم باید حساب شده باشه.
بعضیا خیلی خنده دار کار فرهنگی میکنن!😊
"هزار تا کار خوب لیست میکنن" و میگن ما باید برای همه ی اینا کار فرهنگی کنیم!😒
🚸 عزیز من امکان نداره شما بخوای هزار تا کار خوب رو انجام بدی برای جسم خودت چه برسه به روحت.
🔷 آقا شمایی که میخواید تو کلاستون کار فرهنگی کنید روی بچه ها باید ببینید اولویت چیه؟
خط اصلی چیه؟
مهم ترین کار چیه؟
🔴مهمترین کار یه دونه هست. صد تا کار نیست.
🔹دو تا فرهنگ در جهان هست
یکی فرهنگ نوپای انقلاب اسلامی هست✔️
و یکی هم فرهنگ نابود کننده ی غربی هست.❌
که اکثریت مردم جهان در فضای فرهنگ غربی زندگی میکنن و ریشه ی فرهنگ غربی، همین راحت طلبی هست...
⛔️🔴
👈 توی اون فرهنگ ، راحت طلبی تبلیغ میشه.
🔴 نابود باد هر نوع تبلیغی که به نفع راحت طلبی باشه، به هر دلیل و زبان و توجیهی. در هر جایگاهی.
⛔️راحت طلبی زیر ساخت فرهنگی جامعه رو نابود میکنه
⛔️ ایمان هم دیگه توی اون جامعه فایده ای نداره. دینداری یه کار بی فایده ای خواهد بود اگر یه جامعه اهل راحت طلبی بشن...
✅ اگه کسی میخواد برای جامعه ی خودش، برای خانواده ی خودش کار فرهنگی کنه اول از همه باید راحت طلبی رو مورد هدف قرار بده.
💯 این رو که زد بقیه ی خوبی ها خودشون میان...
#ادامه_دارد.....
╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮
@EmamZaman
╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌤🌸🌤 🌸🌤 🌤 #شرح_زیارت_آل_یاسین✋ 🌹السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکده✋ 💫سلام بر تو ای پیمان م
🌤🌸🌤
🌸🌤
🌤
#شرح_زیارت_آل_یاسین 😍
السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکَّده✋
◀️قسمت دوم
💠میثاق در قرآن💠
🍃حتماً ميدانيد خداوند با جان همه انسانها ميثاقي بسته است كه او را پرستش كنند و از شيطان دوري نمايند.
🍃خطاب به انسانها ميفرمايد:«أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ، وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِيمٌ» يعني؛ اي فرزند آدم مگر عهد نكردي شيطان را عبادت نكني و مرا عبادت كني چرا كه عبادت من راه مستقيم است؟
🍃حالا در اين فراز ميگويي: سلام بر تو اي امام زماني كه تعيُّن عهد بندگيِ صِرفِ انسانها با خدا هستي.
🍃وجود منوّر حضرت،يادآور عهد هر انساني است با خدا، و لذا امام زمان علیه السلام هرگز كسي را به خودش دعوت نميكند، چون خودي ندارد. خودِ او، خودِ واقعي ما است، و خودِ واقعي ما، عهد بندگي است با خدا، همان خودي كه ربوبيت حق را با جان خود ديده و تصديق نموده است.
🍃حال وقتي انسان متوجه ربوبيت حق شود، متوجه عبوديت خود نيز شده است. چون ربّ؛ عبد ميطلبد، و او به واقع ربّ است، پس ما هم به واقع عبديم و ديگر هيچ، و وجود منوّر امام زمان علیه السلام متذكر حفظ اين معادله است كه در افق جان ما عبوديت ما و ربوبيت حق فراموش نشود.همچنان خداوند ميفرمايد: «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَي أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَي شَهِدْنَا أَن تَقُولُواْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ»يعني؛ به ياد آر آن هنگامي كه پروردگار تو از فرزندان آدم ميثاق گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم، گفتند: آري! ميبينيم كه پروردگار مايي، تا روز قيامت نگويند ما از اين مسئله غافل بوديم.
🍃حال در سلام خود به امام زمان اظهار ميداريم كه تو همان پيماني هستي كه اقرار به ربوبيت خدا است و در واقع وجود مقدس تو، تذكر همان پيمان و يادآوري آن است، تا خلق راه خود را گُم نكند.
🍃برای همين است كه گفته ميشود امام را هر جاني ميشناسد، چون آن حضرت در واقع حضورِ بالفعلِ فطرتِ هر انسان است و هركس به اندازهاي كه بتواند به امام زمانش نزديك شود، به خود راستين خود نزديك شده است.
#ادامه_دارد...
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🌸 @emamzaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_چهل_و _پنجم دستانش را شست
✨💞✨
💞✨
✨
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_چهل_و_ششم
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بیحوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم. اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزردهام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کنندهای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم.
هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: «سلام مجید!» و صدای مهربانش در گوشم نشست: «سلام الهه جان! خوبی؟» ناراحتیام را فروخوردم و پاسخ دادم: «ممنونم! خوبم!» و او آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد!» نمیتوانستم غم دوریاش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهیاش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بیقراریاش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمهای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانهی بدون مجید فرو رفتم.
برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیهاش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجادهام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلاییاش از لابلای شاخههای نخلها به خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدنِ مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت!
ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خندهاش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: «مگه تو خواب نداری؟!!!» و خودش پاسخ داد: «آهان! منتظر مجیدی!» لبم را گزیدم و گفتم: «یواش! مامان اینا بیدار میشن!» با شیطنت خندید و گفت: «دیشب تنهایی خوش گذشت؟» سری تکان دادم و با گفتن «خدا رو شکر!»، تنهاییام را پنهان کردم که از جواب صبورانهام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: «پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟» و در حالی که سعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم.
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💕 @EmamZaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
✨💞✨ 💞✨ ✨ 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_چهل_و_ششم عقربه ثانیه شمار
💞✨💞
✨💞
💞
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_چهل_و_هفتم
آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خندهای دلگشا باز شد و سعی میکرد با حرکت لبهایش چیزی بگوید و من نمیفهمیدم چه میگوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او زودتر از من پلهها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنهاییام را از یاد بُردم.
چشمان کشیده و جذابش زیر پردهای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما میخواست با خوشرویی و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم میرفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت: «قربون دستت الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!» با تعجب پرسیدم: «مگه صبحونه نمیخوری؟» کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: «چرا عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم.» نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم :«خُب چی آماده کنم؟» که خندید و گفت: «اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟» و من تازه متوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهیاش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم.
همچنانکه از پلهها پایین میرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بیسر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!» لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد: «دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شیفت شب نذار!» از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم: «اتفاقاً بگو حتماً بعضی شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!» بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: «بخدا من همینجوری هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!» و صدای خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست.
به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل را پُر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان دیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج میزد.
با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم: «مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟» کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: «بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!» سپس همچنانکه با قاشق آش را هم میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: «دیگه هر چی سخت باشه، از تحمل دوریِ تو که سختتر نیس!» به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیرهام شد که خندید و گفت: «باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!» از لحن درماندهاش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم میخواست که همچون او میتوانستم بیپروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و بیقراریهای دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانهام بود که زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود!
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستوشوی حیاط میآمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلام کردیم و او با اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد: «علیکِ سلام! نمیگید من دلم شور میافته! نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!»
#ادامه_دارد.....
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🌸 @emamzaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌸🌤🌸 🌤🌸 🌸 #معرفتوبیعتباموعودازغدیرتاظهور #قسمت_ششم خطبه ی شریف غدیر به امام زمان (ارواحنافداه) تو
🌤🌸🌤
🌸🌤
🌤
#معرفتوبیعتباموعودازغدیرتاظهور
#قسمت_هفتم
نقطه اوج خطبه ی غدیر- که از افتخارات شیعه به شمار می آید- این است که پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آینده ی جهان را با بیان ویژگی ها و صفات ثمره تمام رسالت ها یعنی آخرین حجت الهی به صورت تابلوی بسیار دقیق و زیبایی طراحی کرده اند...
و اگر جملات در مورد حضرت کنار هم چیده شود، حکومت، شخصیت، علم، عصمت و ولایت تکوینی امام زمان (ارواحنافداه) روشن می شود...
عبارت اول:
«أَلَا إِنَّ خَاتَمَ الأَئِمَةِ مِنِّا القَائِمُ المَهدِی»
« آگاه باشید که آخرین امامان.. القائم المهدی از ماست.»
پیامبر (صلی الله علیه وآله) در این عبارت، امام زمان (ارواحنافداه) را با القاب «القائم» و «المهدی» خطاب کرده و ایشان و مشخصاتش را با این القاب برای مردم معرفی نموده است. این در حالی است که اسم و کنیه حضرت (علیه السّلام) همان اسم و کنیه ی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است. در روایتی آمده است که پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
« المَهدیُّ مِن وُلدِی اسمُهُ اسمِی وَ کُنیَتُهُ کُنیَتِی»
« اسمش اسم من است (یعنی همان اسم خاص) و کنیه اش هم، کنیه من است (یعنی ابوالقاسم).»
اولین نکته اینکه حضرت با لفظ (منا)
می خواهد فخر و مباهات کند که آن وجود مبارک از خاندان ایشان است.
تمام اهل بیت علیهم سلام با افتخار حضرت مهدی ارواحنافداه را یاد و ارزوی دیدار دوران حکومت و امامتش را داشتند...
ای کاش ذره ای درک می کردیم در دوران چه امامی زندگی می کنیم و ارزش معرفتش را می دانستیم...
اولین کلام نام قام را بیان می کند...
پیامبر رحمت (صلی الله علیه و آله) گویا عهد شکنی مسلمانان ..خانه نشینی و مظلومیت یازده وصی بعد از خویش را می بیند.که اسلام حقیقی ناب محمدی از دست رسی مردم خارج و اسلام بر خواسته از هوای نفس و شهوات غاصبین دین به عالم معرفی می شود..
در این خطاب قیام و زنده کردن دین از یاد رفته ی اسلام- پس از غیبت طولانی- به ذهن متبادر می شود؛ قیامی که در آن از قاتلین کربلا و از همه ظالمان به دین و دنیای مردم عالم انتقام خواهد گرفت...
و لفظ مهدی هدایت جهانی را تجلی می کند.
هدف تمام انبیاء و اوصیاء که همان هدایت بشریت بود به دست مبارک امام زمان ماست..
#ادامه_دارد...🌿
╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮
@EmamZaman
╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#مادرانحسینیفرزندانمهدویتربیتمیکنند 😍 #چهارده_راهکارعملی_برای_آموزش_حجاب_به_کودکان✔️ #راهکار_
#مادرانحسینیفرزندانمهدویتربیتمیکنند 😍
#چهارده_راهکارعملی_برای_آموزش_حجاب_به_کودکان✔️
#راهکار_سوم
✨الگوسازی حجاب🍃
💫هر چه بیشتر و بهتر حضرت فاطمه زهرا(س) و زینب کبری(س) را به فرزندتان معرفی نمایید.
💫بصورت حضوری و غیرحضوری (در نشریه ها و…) زنان موفق و محجبه در عرصه های تعلیم و تربیت، اشتغال، ورزش، علم و پژوهش، خدمت رسانی و نیکوکاری و… معرفی نمایید.
💫پوشش های کشورها، اقوام و مذاهب دیگر را معرفی و نشان دهید.
💫همسالان با پوشش اسلامی که در عرصه های علمی، فرهنگی هنری موفقیت هایی را کسب نموده اند را معرفی نمایید.
💫در حضور او از شخصی که باحجاب است، تعریف کنید و از حجاب آن شخص به عنوان یک ویژگی بسیار عالی یاد کنید.
#ادامه_دارد....🌿
╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮
@EmamZaman
╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#مادرانحسینیفرزندانمهدویتربیتمیکنند 😍 #چهارده_راهکارعملی_برای_آموزش_حجاب_به_کودکان✔️ #راهکار_
#مادرانحسینیفرزندانمهدویتربیتمیکنند 😍
#چهارده_راهکارعملی_برای_آموزش_حجاب_به_کودکان✔️
#راهکار_چهارم
💕خرید اسباب بازی و هدایا😍
💫اسباب بازی با موضوع پوشش تهیه نمایید.
💫لوازم التحریر باتصاویر باحجاب برای او بخرید.
💫برای او چادر بسیار زیبایی بخرید. قبل از آن، از مدت ها قبل وعده این کار را به او بدهید و توضیح دهید که در صورتی که مثلاً نمره خوبی بگیرد، چادری زیبا به او هدیه خواهید داد. بعد از خرید چادر هم به او بگویید که فعلاً این چادر را نمی تواند همه جا بپوشد؛ باید کمی صبر کند و در صورتی که او اصرار کرد، اجازه آن را به او می دهید؛ این شرط گذاشتن شما هم اهمیت چادر را نزد او بالا می برد؛ و هم انگیزه او را برای استفاده از چادر تحریک می کند.
#ادامه_دارد....🌿
╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮
@EmamZaman
╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯