eitaa logo
🏴امام زمان (عج) 🏴
10.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
6هزار ویدیو
1.1هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
با تمام وجود حس کردم دارم خوشبخت میشوم وبالخره من هم آرامش گرفتم. همه چیزدر ذهنم کمرنگ شدتاجایی که فراموش کردم هفت سال پیش را. آنقدر درکش میکردم که هیچ توقعی نداشتم من را به خرید یا گردش ببرد. فقط قرار بود هرگاه که سرش خلوت شد،جشن عقد وعروسی را بگیریم. برای شناخت بیشتر هم قرار بود دائی اش که روحانی بود؛امشب صیغه ی محرمیتی بینمان بخواند تا راحت تر رفت وآمد کنیم. همه چیزبرای یک مهمانی ساده وکوچک آماده بود.لاله دوست مهربانم در همان خانه آرایشم کرد وتنها مهمان غریبه درجمعمان بود. باقی مهمان ها خانواده هایمان بودند به اضافه ی دائی و زندائی امیراحسان. همگی رسیدند و قلب من پراز شادی وشعف شد. ایستادم ومنتظر ورود مردی شدم که خیلی ساده دلم را برده بود. همین که میدیدم انقدر خاص وپرابهت است دوستش داشتم.کت شلوار مشکی وپیراهن سفید تنش کرده بود. چادر سفید وبراقم را روی صورتم کشیدم. خجالت کشیدم آرایش غلیظم را ببینند. آخ که چقدر پاک بودن وحسش خوب بود،حضورش را حس کردم: _سلام خانوم. نگفت سلام "عزیزم"نگفت سلام "گلم" ومن چقدر دوست داشتم این احتیاطش را. _سلام _خوبی؟ _ممنون. _بشینیم؟ _هنوز با مادر وخواهرتون سلا واحوال پرسی نکردم. این را گفتم وپیشقدم شدم: _سلام مادر. با لبخند من را بوسیدچشمانش ستاره باران بود.مگر چه در من دیده بود؟! چرا انقدر دوستم داشت. فائزه هم آغوش گشود وابراز هیجان کرد نسرین جاری ام هم من را به آغوش کشید وتبریک گفت. دائی اش صیغه را جاری کرد؛قلبم شروع کرد به تپیدن. الکی الکی همه چیز جدی شده بود. چشم برهم زدم واصلا نفهمیدم کی وچطور محرم شدیم.هیچ چیز یادم نبود. باوجود آن بازهم رویم نشد چهره ام را نشانش دهم و تنها انگشتر نشان را که به سلیقه ی خودم خریده بودنددستم کرد. آهسته گفت: _مبارک باشه. وقتی که کم کم توجه ها از روی ما کنار رفت. تازه برگشتم وآرام گفتم: -خیلی... اما حرفم نصفه ماند،چرا که چشمانش به شدت عاشق ومهربان بود..خواستم بگویم خوشحال هستم اما او گفت: _خیلی خوشگل شدی بهارخانوم. نمیتوانم حسّ خوبم را توصیف کنم. شنیدن این جمله ی بعید از او عین خوشبختی بود. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
خواب آلود گوشی را برداشتم.آنقدر خسته بودم که نفهمیدم صدای اس ام اس است نه زنگ..از گوشم جدایش کردم وبه صفحه نگاه کردم. یک پیام از یک شماره ی ناشناس. فورا بازش کردم. "بهار،حالا که دقیق فکر میکنم؛میبینم ازدواجت فاجعه اس.تو رو جون مستی بچه بازیش نکن...حوریه" با حرص گوشی را پرت کردم.باید خطّم را هم عوض میکردم.حتما از تأثیری احمق گرفته بود..پشت بندش دوباره صدای پیام آمد. این بار امیراحسان بود.پر انرژی بازش کردم: "صبح بخیر خانوم" همین.کوتاه وساده اما پر ازحس مردانگی.خوشحال و با ذوق تایپ کردم : _صبح بخیر اقا. جوابم را نداد.عادت کرده بودم.سرش بسیارشلوغ بود. بلندشدم وپرازحس خوب از اتاقم زدم بیرون.بلند وشاد گفتم: _صبح بخیر همگی! همگی جوابم را با خوشرویی دادند. پدرهنوز موضع خود را حفظ کرده بود و دیگر نمیدانست که دیشب صدبارنگاه نگران وعاشقش روی خودم را شکار کرده بودم. با پررویی دست در گردنش انداختم و محکم بوسیدمش! پدر کم آورد ودستم را کشید ومن را بغل کرد، شادیم دیگر کامل کامل شده بود. ازشانه ی پدر؛نگاهم به فرید افتاد. در خودش بود.این را به خوبی حس کردم.سعی کردم مستی را به آشپزخانه بکشم. آهسته گفتم: _مستی چند لحظه بیا! وارد اشپزخانه که شد گفتم: _رد کن بیاد. خندید وگفت: _هزینه برمیداره. _چقد؟ _وصل اینترنتم.بیست هزارتومن میشه. _چه خبره؟! _طرح میزنم ودندان نما لبخند زد! _خیلی خب سریع بگو! _مامان داشت میگفت حاج خانوم گفته تورو میخوان زودتر ببرن چون امیراحسان همه چیش آمادست. فرید یه خرده خورد تو ذوقش آخه میدونی که... _هوووم...برو دمت گرم. _فدات، اون قضیه رم اوکی کن! _خیلی خب! برای خودم چای ریختم و دوباره کنار جمع نشستم این بار دیدم که نسیم هم بغض دارد، ناراحت اشاره کردم که چه شده اما فقط ابرو انداخت. صدای گوشی ام دوباره من را به اتاق کشاند.نام زیبایش روی صفحه خاموش وروشن میشد. _جانم؟ _بهار جان... نمیدانم این موّدت چه بود که درموردش زیاد میشنیدم. هرچه بود حالا به شدت درکش میکردم.صیغه که خواندند خودبه خود خودمانی تر شدیم.پراز حس خوب پاسخ دادم: _جانم؟ _ب..ه..ا..ر همهمه ی اداره در گوشی پیچیده بود وصدایش قطع ووصل میشد: _عزیزم صدات درست نمیاد. _ب..ها..ر کلافه شدم.گوشی را قطع کردم وبرایش نوشتم: "صدات درست نمیاد" "خواستم بگم عصرمیام دنبالت" "اوکی عزیزم.منتظرم" ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
عالم پراست ... از تـ❤️ـو و ... خالی ست ... جای تـ❤️ـو سلام غائبـ❤️ـ همیشه حاضر ... اللهم العجل لولیک الفرج الساعه @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌷امام على عليه السلام: هیچ نعمتی گواراتر از «امنیّت» نیست. 📗غرر الحکم ج ۱ ص۷۹۳ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 شوخی شهدا در جبهه!😃 🔹 شادی ارواح پاک و مطهرشان صلوات. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
AUD-20201205-WA0010.mp3
3.62M
قرائت‌ هرشب‌ دعای‌ فرج‌ به‌ نیت ‌ظهور 🌸 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز دوازدهم ماه مبارک رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تحدیر_+جزء+دوازدهم+قرآن+کریم+.mp3
4.2M
🌱تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🌱 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌حجت‌الاسلام دکتر نبویان: این دولت توان اداره کشور را ندارد بیست درصد مشکلات کشور مربوط به تحریم‌هاست و هشتاد درصد به خاطر سوء تدبیر و بی کفایتی @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱دخترخانمی که میگی بدن خودمه،اون چشماشوببنده....🤔 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای‌هرروزماه‌مبارڪ‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه❗️ ✡ شیاطین جن در ماه رمضان! ▫️[تهیه شده در جنبش منادی زمان] 👌 حتما ببینید و نشر دهید 👤 🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
پنج ویژگی موفق 4⃣ به دنبال آموزش هستند @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫قضـــاوت نڪنیـــم قـــاضــۍ فــقط خــداســـت🤞 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙| . . .↓ چی‌باعث‌شدھ‌یھ‌آدم‌اینقدربتونھ محکم‌باشھ ؟! شایدجوابِ‌این‌سوال‌تقلبی‌باشھ برای‌نسل‌ماتابتونیم‌راحت‌ترزندگی‌کنیم‌‌(: @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
هرلباسی که تا به حال محبوبم بود ودلم نمیامد استفاده کنم،حالا آورده بودم دم دستم باشد.ازبینشان بهترین را برداشتم. هروقت مستی این مانتوی صورتی ولطیفم را میدید؛میگفت مثل گلبرگ گل محمدی میماند. شال سفید وشلوارسفید پوشیدم.چادر وکیفم را برداشتم و از جمع خداحافظی کردم.با لبی خندان سوارماشینش شدم. دستش را خیلی رسمی جلو آورد وگفت: _سلام خانوم. آهسته دست دادم وگفتم: _سالم آقا! به حالت بامزه ای گفت: _حسامو پیچوندم! خنده ام گرفت وبا تعجب گفتم: _شنیده بودم خیلی وظیفه شناسی! _شوخی کردم.اجازه داد دوساعت مرخص بشم. با ناراحتی گفتم: -فقط دوساعت؟ یک آن حس کردم زیادی خودمانی شدیم.ساکت وشرمزده به بیرون نگاه کردم: _کجا بریم؟ باصدای ضعیفی گفتم: _ذرّت بخوریم. نرم ومردانه خندید: متعجب گفتم _چی شد؟؟ _هیچی! اما اصلا بهت نمیومد شکمو باشی! من میگم کجا بریم؟ تومیگی "ذرت بخوریم"! لبم را گزیدم وسپس غش غش خندیدم.با مهربانی نگاه کوتاهی به من انداخت. آرام گفت: _چه خوب میخندی. ته ابراز هیجانش بود! خوب میخندم.نگفت خوشگل نگفت بامزه!پس ، از طنین خنده ام خوشش آمده بود.اکثراً کاش دلم خون نبود.خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودم. به پارک بزرگ ودلبازی رفتیم.درحالی که قفل فرمان را میزد گفت: _اینجا هم خوبه هم ذرّت داره. پیاده شدیم.دلم میخواست دست دردست راه برویم اما او تنها کنارم قدم زد. روی نیمکت نشستیم ومن با لذت هوای بهار را بلعیدم.تازه داشت ازاین فصل خوشم می آمد. _همینجا باش؛بوفه اونطرفه.زود برمیگردم. سرتکان دادم، رفت زود برگشت.همانطور که قول داده بود.با لبخند قدوقامت رشیدش را نظاره میکردم اما چیزی نگذشت که لبخندم جایش را به یک حس خفگی داد. درحالی که دولیوان ذرت در دستانش بود وبه سمتم می آمد؛باد لبه های کتش را به بازی گرفته بود وباهر قدمش چشمم به اسلحه وبیسیمش می افتاد. انگار او هم متوجه شد که حالم عوض شده است،چرا که قدم تند کرد ونگاهش رنگ نگرانی گرفت.دراین مدت فقط با لباس شخصی بود وهیچگاه تجهیزاتش را ندیده بودم. حالاهم لباسش شخصی بود اما بخاطر آنکه یکراست از محل کارش آمده بود فرصت جدا کردن آن تجهیزات ترسناک را نداشت.جدیت ماجرا را انقدر درک نکرده بودم. دستانم یخ زده بود.به من رسید وذرت هارا کناری گذاشت.نگران دست هایم را گرفت وگفت: _حالت خوبه؟! با چشمان متوحش نگاهش کردم وسرم را چند بار به نشانه ی تأئید بالا وپائین کردم _پس چرا اینطوری شدی؟ رنگت پریده،دستات سرده! با حالی دگرگون شده نفس گرفتم وسرم را پائین انداختم _تو نگرانی.کاملامشخصه.فقط...یه چیزی مشخص نیست.اینکه اگه نگرانی؛نگران چی ؟چه مشکلی داری! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
برخودم مسلط شدم، کنجکاو بود اما به روی خودش نیاورد وچرخی زد تا لیوانها را بردارد.باز نگاهم به آن لعنتی ها افتاد. اسلحه اش را روی مغز خودم تصور کردم. _بگیر. نگاهم را از کُلت کمریش جدا کردم وبه او دوختم، اما او دستم را خواند و رد نگاه سابقم را گرفت.با یک دست آزادش لبه ی کتش را به خودش نزدیک کرد وروی آن را پوشاند.با لبخند مرموزی نگاهم کرد وگفت: _بگیر.دستم خسته شد. لیوان را گرفتم: -ممنون. لیوان خودش را برداشت ودرحالی که نگاهش به روبه رو بود صدایش زدم؛ -امیراحسان آقا ؟ خنده ام گرفت.گاهی امیراحسان بود گاهی آقا هم چاشنیش میشد. _جانم؟ حالا من به روبه رو نگاه میکردم -تو ازمن خوشت میاد؟ متوجه شدم او هم به روبه رو نگاه میکند: _خب حس میکنم هرچی بیشتر میگذره بیشتر از تو خوشم میاد اما اینکه بگم عاشق دو آتیشتم ... _یعنی مثلا اگه مشکلی برام پیش بیاد برات مهم نیست؟ _مهمه.اون موقع که فقط خواستگارت بودم با فهمیدن بیماری دروغینت خواستم کمکت کنم،حالا که دیگر محرمی. لبخند زدم.دلم گرم شد.اما مثل آنکه متوجه منظورم از "مشکل" نشده بود. _مشکل که مثلا تو فکر کن من دزدی بکنم. دستگیرم میکنی؟ با خنده گفت: _خیلی شبیه فائزه ای. _لطفا جواب بده. _چی شده؟ چی دزدیدی ؟ راستشو بگو! با حرص گفتم؛ _روزی که برای بار اول دیدمت گفتم چه پسرسنگینی،متوجه شدم دلخور شد.با ناراحتی گفت: _حالا اگه همونطور زهرماری رفتار کنم دوست داری؟ اون موقع غریبه بودی، دوست داری همونطوری باشم؟ درضمن؛بهتره یه تحقیق تو آگاهی بکنی! آرزوی پرسنله که لبخند منو ببینند. با لحن نادمی گفتم: _نه...درکل میگم بحثمون جدیه.جدی جواب بده.ببخشید منظور خاصی نداشتم. _چی شده بهار؟ ونگاه خیره از روبه رویش را با تأخیر به من داد. ای وای بر من! کاش همان طور شوخ میماند! جدی وبازجویانه نگاهم میکرد.آب دهانم را قورت دادم وبا تته پته گفتم: _ه....هیچی! فقط خواستم بدونم عکس العمل تو... اخم هایش را درهم کشید وپرسید: _عکس العمل من چه موقعی؟ منظورت چیه؟ _هیچی.ولش کنیم. آمدم قاشق را در لیوان بکنم که مُچم را نرم گرفت: -نه.باید جملتو تموم کنی. _فقط خواستم بدونم اگه من خطایی بکنم تو چی کار میکنی؟ _واضحه تحویل قانون میدمت.الان که سهله. زیر یه سقفم که باشیم؛ حتی مادر بچه هامم که باشی؛اگه بخوای قانون شکنی کنی،مقابلت هستم.نه کنارت.این از این تا بدونی کلا ..حالا خیالت راحت شد؟ اشک در چشمانم حلقه زده بود.بهت زده نگاهش میکردم که بی رحمانه ادامه داد؛ _بخور سرد شد. لیوان را روی نیمکت گذاشتم وبا پرخاشگری گفتم: _نمیخورم. هردو لیوان را برداشت وپرت کرد در سطل زباله وگفت: _باشه بلندشو بریم. ایستاد که با بغض صدایش زدم اما برنگشت: _امیراحسان؟؟؟ آستینش را گرفتم: _چرا بداخلاق شدی؟ _برای اینکه ازاین سؤال متنفرم. روزخوشمونو خراب کردی سرچیزای مسخره. تو از یه اسلحه وحشت داری چطوری میخوای خلافکار باشی؟؟ یه چیز مسخره وبی ارزشو محالو میکشی وسط. سوار ماشین شدیم و او درسکوت من را به خانه رساند.هر دو دلخور بودیم...این از روزهای اول...خدا باقیش را خیر کند. حالا تکلیفم را میدانستم.باکسی طرف بودم که دلش به هیچ وجه نرم نمیشد. دلم میخواست بسنجمش وببینم اگر راه دارد یک روزبرایش اعتراف کنم شاید دستم را بگیرد.اما او با کارش مهرسکوت را روی لبانم پررنگ کرد.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببخش آن بنده‌ای را که فهمید تو دلت نمی‌آید عذابش کنی و بی‌حیا شد💔 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
می‌گفت‌اونایی‌ڪہ‌ماه‌رمضون‌‌ُمی‌بینن‌ ومی‌گذرونن‌ولی‌‌ڪربلای‌اربعینشونُ‌ نمی‌گیرن؛از تنبلیشون‌‌بودھ وگرنہ‌ارباب‌‌بہ‌حرمت‌خـدا تواین‌مـاه‌دست‌ردبہ‌سینہ کسی‌نمی‌زنہ! :) @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
. 🍁 🍂بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🍂 ❀اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ ❀وَ بَرِحَ الْخَفآءُ ❀وَ انْکَشَفَ الْغِطآء ❀وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ ❀وَ ضاقَتِ الاَْرْض ❀وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ ❀وَ اَنْتَ الْمُسْتَعان ❀وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی ❀وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ ✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین ◎◎ یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّت قَلْبِی عَلَى دِینِک @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|