〖🌿〗
🤛🏻خفاشها نمیتوانند بر چهره خورشید خاک بپاشند...
از عکس تو هنوز هم میترسند...
#حاجقاسمکجایی💔
#مرد_میدان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
#چادرانہ 🌸
حــرفے نیسـٺ وقٺے از مــادر
ارثۍ رسیـدهـ باۺد بہ ریحــانہ ها...☺️😉
تـــابسٺــان🍉
پــائـــیـــز🍂🍁
زمـسـٺـــان❄️
مشــهــــد💫
مـــالــــزی🌴
یا لــنـــدن🌈
و لبـنــــان🌲
فـرقے نــدارد هـر زمـانے و هـر مڪانے کہ باشـد، تـ👑ـاجـ بنــدگے بـر سـر دارنـد😌
ارث مــادریسـٺ چـــادر...😍
#چادر
#حجاب
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
#تلنگر
⇦•دوربین خداهمیشه روشنه! 📸
⇦•دیدین گاهی میریم عروسی یا جشن تولد🎂
دوربین داره فیلمبرداری میکنه و تا نوبت به ما میرسه؛ 📷
خودمون رو جمع و جور میکنیم😌
چرا؟ چون دوربین روی ما زوم میکنه؛📸
نکنه زشت و بد قیافه بیفتیم!😅
⇦•اگه فقط به این فکر کنیم که دوربین خدا همیشه روشنه🤔
و روی ما هم زوم شده، شاید یه جور دیگه زندگی می کردیم!☹️
⇦•شاید اخلاقمون یه جور دیگه بود!😔
شاید لحن صحبتمون یه جور دیگه میشد!🗣
⇦•مطمئن باشیم که دوربین خدا همیشه روشنه 🔆
و روی تک تک ما زوم شده؛☝️
چون خودش فرمود:
«ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری» (علق/14)
آیا نمی دانند خدا می بیند...🙃
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حالت بد باشه خدا ناراحت میشه...
✅ با حال خوب برو در خونه خدا...
#استاد_پناهیان
#تاثیرگذار👌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
امامصادق(ع)
یڪباربہشدتگریهمیکردند،
گفتند:اقاجانچراگریهمیکنید؟!ـ
امامفرمودند:خودمرایکلحظهگزاشتم
جایشیعیانماندرغیبتمهدی(عج)
سختاستخیلیسختاست...🙂💔
#امام_زمان
#ماه_مبارڪ_رمضان🌸
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر طوفانی میثم مطیعی خطاب به آشنایان نفوذی از جمله #ظریف
از بردن نام شهیدان شرمتان باد
چون تشت رسوایی تان از بام افتاد
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترم خیلی خستهام 30 سال است که نخوابیدهام💔😞
نامهی سردار سلیمانی برای دخترش؛
اولین بار است اعتراف میکنم هیچوقت نمیخواستم نظامی شوم...من راه خدا را انتخاب کردهام
#حاج_قاسم
#شهیدان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_چهارم همه رفتن امیر احسان را فهمیدند، فامیل های خودش کاملا
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_پنجم
خشمم را روی لباس سپیدم که به من دهان کجی میکرد
خالی کردم. باقدرت کشیدمش وپاره شدن زیپ پشتش را حس کردم.شنل را وحشیانه درآوردم وگلوله کرده
وپرتش کردم.دوباره اتاق را تاریک کردم.
خودم را روی تخت پرت کردم ونفس عمیقی کشیدم.دیگر حوصله ی گریه هم نداشتم.
راحت وآسوده به سقف کاذب وچراغ های کارشده ی خاموشش زل زدم.
دست دراز کردم آباژور را روشن کنم.حالا بهترشد.ساعت یک بامداد را نشان میداد.آنقدر به پاندول کوچکش نگاه
کردم که چشمانم سنگین شد و خوابم برد.
_السـّـلام علیک اَیّها النّیبیُّ والرحمة الله وبرکاتُ...
غلتی زدم واز درباز اتاق ؛پذیرایی را ناواضح دیدم چندبار خواب آلود پلک زدم واین بار کمی بهتر دیدم.احسان پشت به در اتاق نشسته بود لبخندی روی لبم آمد.چقدر خوش لحن بود. اما یک آن همه چیز یادم آمد.
به شدت دلخور بودم.همانطور نشسته برسرسجاده اش باقی مانده بود.
حتما ذکر میگفت یا دعا میکرد.یک سجده ی طولانی رفت ودوباره نشست.سرش پائین بود.ازاینکه یکهو وبی هوا مخاطبم قرار داد تپش قلب گرفتم وترسیدم:
_سلام...نماز صبحه خانوم.بلندشو.
ازکجا فهمید بیدار هستم؟!! خدایا من چطور میخواستم با این آدم تیز زندگی کنم؟! جوابش را ندادم.
_جواب سالم واجبه ها.
درحد آنکه یک سین بشنود؛سرسنگین جواب دادم:
_س...
_با من قهری.با خدا هم قهری؟!
ازاینکه انقدر ریلکس بود حرصم گرفت:
_حوصله ندارم بعدا میخونم.
سرش را برگرداند و نیم رخ به من گفت:
_امیرحسام قول داد چندوقتی به حال خودمون بذارمون.سختی ها فعلا تموم شد. ببخشید عزیزم.حالا بلند شو نمازتو بخون.
_ولم کن.خستم!.
صدایش ازآن نرمش درآمد وجدی گفت:
_نشنوم بهار.بلند شو.ازفردا توباید منم بیدار کنی.
برای لجش گفتم؛
-اگه خونه بودی،چشم! حتماً!!
_چطور برای بلبل زبونی ودعوا خسته نیستی؟!
دیگرجوش اوردم با عصبانیت لحاف را کنار زدم وپاکوبان نزدیکش شدم پشتش ایستادم ودست به کمرگفتم:
_حاج آقا خیلی مؤمنی؟! ببینم خدای عزیزت نفرمودن رفتارتون با زنتون چطوری باشه؟
شاکی وکلافه غرید:
_تمومش کن بهار.
_برای خودم متأسفم وبرای توبیشتر.
(چهارتاهم رویش گذاشتم وادامه دادم)
_تازه عروست دیشب با اون آرایش بین یه مشت نامحرم بود! هرکسی یه تیکه انداخت و رد شد، راننده و نگهبانو که نگو..اما آقای محترم درحال انجام وظیفه ی فرعیش بود! هاها! اصلو ول کردی و...
با شتاب بلندشد وبه سمتم آمد ازترس ساکت شدم اما قافیه را نباختم ونشان ندادم که ترسیده ام.
پررو درچشمانش زل زدم.هیچوقت این شکلی ندیده بودمش.در حالی که ازعصبانیت نفس نفس میزد گفت:
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_پنجم خشمم را روی لباس سپیدم که به من دهان کجی میکرد خالی
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_ششم
_بگو چرا ادامشو خوردی؟
چشمانم را با قهرو ناراحتی گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم صدای قدم هایش را شنیدم که پشتم می آمد.تشنه نبودم، به بهانه ی آب،یخچال را باز کردم که محکم درش را کوبید.
با ترس نگاهش کردم.با خشم گفت:
_امانی چه غلطی کرد؟
نگاه ترسان وپرسشگرم را دید وخودش ادامه داد:
_همون سربازه.چی گفت بهار؟
پشت بندحرفش ضربه ی محکمی به در یخچال کوبید وعصبی نگاهم کرد. آه، دلم نمیخواست گنددیگری بزنم وانسان بی گناه دیگری را بدبخت کنم.ازشدت بدبودن حالم زبانم قفل شده بود،آتشش لحظه به لحظه شعله ور میشد.اول صبحی فریاد کشید:
_بگو چه غلطی کرد تا همین الان آتیشش بزنم.تا ببینی غیرت دارم یا نه.
بی اراده مچ دست هایش را که درهوا تکان تکان میداد گرفتم و با التماس گفتم:
_هیس. بقرآن کاری نکرد.یواش!
صدایش آرام ترشد وگفت؛
_پس چی؟ بهار حرف بزن تا اون روی سگم بالا نیومده.
_هیچ..هیچکس...به جان امیر..هیچ اتفاقی نیفتاد.
_پس اون حرفای مفتت چی بود؟
با پشیمانی گفتم:
_خواستم یه کمم تو حرص بخوری.مثل دیشب که من نابود شدم
واین بارواقعا اشک هایم جاری شد.
آتش شعله ور چشمانش یک آن خاموش شد و رفته رفته مهربانی درنگاهش خانه کرد.گویی اشک هایم آبی روی آتشش شد.
دست چپ حلقه نشانش را جایی روی گونه وبین گردنم گذاشت وبا شصتش نوازشم کرد.سرش را جلو آورد وروی
موهایم بوسه زد.اولین بوسه ی زندگیمان!
بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشدبا صدای جذابی گفت:
_ازدیشب موهات بسته اس؟! بشین تا بازش کنم!
همانطور که آرام آرام سنجاق هارا از سرم باز میکرد؛گفت:
_تو بازجویی دیشب یه زنم تو باند بود. دائم با تومقایسش میکردم.میگفتم این زنه,بهارم زنه.
لب گزیدم و باصدای گرفته گفتم؛
-نگو...شاید ناخواسته وارد شده.
-هه.ناخواسته! یعنی اون نمیتونسته خودش راه درست رو تشخیص بده؟
بیخیال این حرفا فعلا،بخاطر دیشب یه عذرخواهی جانانه بهت بدهکارم عزیزم.
وقتی که خوب بود؛همه چیز یادم میرفت حتی کوتاهی هایش. دستم را روی دستش که با گیره ها درگیر بود گذاشتم و آرام فشردم؛
_اشکال نداره.جبران میکنی!
خندید.کوتاه و محجوب!
_روم سیاهه دختر..انقدر بخشنده ای کم میارم.تو جون بخواه.
صندلی کناریم را بیرون کشید ومتمایل به من نشست
_عزیزم اگه من میذارم میرم به این معنی نیست تو احساس تنهایی کنی!
از اینکه امیراحسان را درقالب
جدید"فوق مهربان"میدیدم,سرشار میشدم.
_امیر احسان دلم میخواد اگه تمام دنیا بهم پشت کردن تو بمونی.میمونی؟
_میمونم!
با آسودگی چشمانم را بستم وعمیق نفس کشیدم.با اینکه امیدی به حمایتش نداشتم,با اینکه منظورم را نگرفته بود.
_حالا سریع بلند شو نمازتو بخون.
از ترس قضا شدن نمازم وضو گرفتم و قامت بستم. باکلی آرزو در دل با خدا حرف زدم. با تمام تلاشم برای نترکیدن
بغضم,موفق نشدم و برای زینب از ته دل گریستم. از ته دل برایش دعا کردم و خواستم تابرای من دعا کند. امیراحسان نگران کنارم زانو زد وپشتم را دورانی نوازش کرد:
_بهار از من دلت شکسته؟! شکایتمو پیش خدا نکنیا گناه دارم! خانومم....
چیزی نگفتم که سرم را به طرف خودش کشید و بغلم کرد.به خیال آنکه همه چیز درست شده با تمام وجودم خندیدم...
#پایانفصلاول
#کپی_حرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
#اندکیتفڪر💭
ازحاجآقاپرسید:
- حاجآقاچیکارکنمسمتگناهنرم؟
+ اولبایدببینےعاملِگناهچیہ!
زمینہشروازبینببری!
امابھترینراهِحلاینہکہخودترو
بہکارخدامشغولکنے..
آدمبیکاربیشتردرمعرضگناهہ..!
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلم
برای امام رضا تنگ شده ❤️
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسیـنجـان ♥️
ڪسـۍ ڪـھ براۍ طُـ گریھ نڪنـد زندگۍ اش حـرام است.🌱
#شب_جمعه
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز هفدهم ماه مبارک رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا حاج قاسم اجازه نمیداد، #ظریف میدان را در خدمت دیپلماسی بگیرد؟
#سیاسی
#حاج_قاسم
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
هدایت شده از ♡مهدیاران♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب عجیب شهیدمدافع حرم (شهیدجوادمحمدی) دیداربا امام حسین(ع)💔
#استاد_دانشمند
❁ @emamzaman_12 ┄┅┅┅❁✿❁┅┅┅┄
💢حاج آقاے قرائتے زیبا گفتند :👌
تیر سہ شعبہ یعنے چہ ؟🤔
تیر سہ شعبہ بہ گلوے علے اصغر زدند.
فرمودند:
تیر سہ شعبہ همین ڪارهایے است
ڪہ ما در ڪوچہ و خیابان انجام دهیم😥
👈همین بد حجابے ‼️
✋سہ شعبہ دارد !🏹
1⃣یڪ شعبہ اش این است 🏹
↩️ڪہ خودمان گناہ مے ڪنیم😐
2⃣یڪ شعبہ این است🏹
↩️ڪہ دیگران را بہ گناہ انداختیم😰آن جوانے ڪہ بہ گناہ مے افتد دراین فضا بہ گناہ مے افتد🙁
3⃣یڪ شعبہ🏹
قلب امام زمان است 😭😭
ڪہ ما نشانہ گرفتیم🎯
😱واے برما ......😭😭
#حاج_آقا_قرائتی
#حجاب
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_ششم _بگو چرا ادامشو خوردی؟ چشمانم را با قهرو ناراحتی گرفت
دوستان و همراهان رمان سلام. ☺️✋
فصل اول رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی به پایان رسید.
امیدواریم تا اینجا از خوندنش لذت برده باشید.😇
امروز با فصل دوم این رمان همراه شما عزیزان هستیم.🌸