🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_چهاردهم رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_پانزدهم
بابا:هی دخترم ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری....
بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد
_نه پدر جان منظور من این نبود
_مامان:پس چی؟!
_نمیدونم چه جوری بگم راستش میخوام چادر بزارم
پدر:چی گفتی؟!درست شنیدم؟!چادر؟!
مامان:این چه حرفیه دخترم تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزا
_بابا:معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
_هیچی به خدا من خودم تصمیم گرفتم
_بابا:میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
_اصلا حرفشم نزن دخترم .دختر خاله هات چی میگن؟!
_مگه من برا اونا زندگی میکنم؟
_میگم حرفشو نزن.
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم.
نمیدونستم چکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به آقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم.
ولی آخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم.
یهو یه فکری به ذهنم زد.اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم.☺️شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه بالاخره فرمانده هست دیگه.
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید.
تق تق
_بله بفرمایید
_سلام
_سلام خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
_نه آخه با خودتون کار دارم
_با من؟!چه کاری؟!
_راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکل دارم
_چه خوب؟چه مشکلی؟!
_اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟
_راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
_آره دیگه
_خواهرم چادر خیلی حرمت داره ها خیلی ....
چادر لباس فرم نیست که خواهر....
بلکه لباس مادر ماست میدونید چقدر خون برای همین چادر ریخته شده؟!چند تا جوون پر پر شدن؟چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه؟
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه بخاطر حرف مردم.
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_چهاردهم ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺭﺑﻌﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺭﺑﻌﯿﻨﯽ ﻭ ﺣﺴﺎﺑ
🌸🍃🌼
🍃🌼
🌼
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_پانزدهم
ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺟﺪﯾﺪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ، ﻟﺠﻢ ﺩﺭﺁﻣﺪ . ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ . ﺍﺻﻼ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ . ﻫﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﻇﻬﺮ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﻨﯿﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﻮﯾﻨﺪﻩ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺗﻮﺟﻬﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ : ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺗﺮﻭﺭﯾﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﻠﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﻭ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻃﻨﺎﻧﻤﺎﻥ …
ﻣﺜﻞ ﻓﻨﺮ ﺍﺯ ﺟﺎ ﭘﺮﯾﺪﻡ . ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺯﻭﺍﺭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﮔﺬﺷﺖ : « ﻧﮑﻨﺪ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ «… ﻗﻠﺒﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﺑﯽ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﺍﯼ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ . ﻣﺎﺩﺭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ😳 ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ﭼﯽ ﺷﺪ ﯾﻬﻮ ﻃﯿﺒﻪ؟
– ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ !
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ؛ ﻭﻟﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ . ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ !
ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻗﺮﻥ ﮔﺬﺷﺖ . ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺑﮕﯿﺮﻡ . ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺯﻭﺩ ﮔﺬﺭ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻬﺸﺎﻥ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺸﺪ …
#ادامه_دارد
📚 #از_داستانهای_نازخاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌼
🍃🌼
🌸🍃🌼
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت_چهاردهم *ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ* ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮ
🎉🎉🎉
🎉🎉
🎉
#رمان_عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_پانزدهم
*ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ*
ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﯾﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ، ﺑﺎ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ . ﺭﻓﺖ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺯﺩ . ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﻡ ﺩﺭ . ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺩﺍﺧﻞ … .
ﺩﻝ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﻢ ﻧﺒﻮﺩ .ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺪﻭﻡ ﻃﺮﻑ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ . ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺁﺷﻨﺎ ﻧﺒﻮﺩ . ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﻭﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ … .
ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ . ﺧﯿﻠﯽ ﺭﻭﺍﻥ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ، ﻣﮑﺘﺐ ﻧﺮﺟﺴﻪ . ﻣﺤﻞ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻃﻠﺒﻪ ﻫﺎﯼ ﻏﯿﺮﺍﯾﺮﺍﻧﯽ . ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﻦ ﻏﺮﯾﺐ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻭ ﮐﺴﯽ ﺑﺴﭙﺎﺭﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ … ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﭼﻤﺪﺍﻧﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﺭﻓﺖ … .
ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻫﯿﭻ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻭﺭﻭﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺣﺠﺎﺏ ﺗﺮﺩﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ .ﺍﮐﺜﺮ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻃﻠﺒﻪ ﻫﺎﯼ ﻫﻨﺪﯼ ﻭ ﭘﺎﮐﺴﺘﺎﻧﯽ، ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ … .
ﺣﺲ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ . ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﻮﺍﺯ ﻭ ﺧﻮﻥ ﮔﺮﻡ . ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ … .
ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﻦ ﻣﮑﺘﺐ ﻫﻢ ﭘﯿﮕﯿﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺷﺪﻧﺪ . ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪ . ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﻮﺭﺧﺎﺭﺟﻪ ﻭ ﺣﺮﺍﺳﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻭﻥ ﺗﻨﻬﺎﻡ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ … .
ﺳﻔﺮ ﺳﺨﺖ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ . ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺷﻮﻥ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ … ﻋﻠﯽ ﺍﻟﺨﺼﻮﺹ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ … .
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ، ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﺑﺎﺷﻢ … .
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#سید_طاها_ایمانی
📚منبع:داستانهای ناز خاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🎉
🎉🎉
🎉🎉🎉
🍃 #مهدی_شناسی 🍃
🍂 #امام_زمانت_را_بشناس 🍂
🌿 #شش_ماه_پایانی 🌿
🍁 #صفحه_ششم 🍁
🌱 #قسمت_پانزدهم 🌱
🔵صحبت های عمومی در جهان در مورد تشکیل حکومت جهانی واحد (دهکده جهانی )
سازمان ملل متحد پس از جنگ جهانی اول و دوم تشکیل شد . پس از آنکه جهانیان خسارت های جبران ناپذیر آن دو جنگ را دیدند گروهی بر آن شدند که چنین مجموعه را تشکیل دهند تا هرگاه در میان کشورها و دولتها اختلاف پیش آمد رایزنی های لازم را برای رفع جنگ انجام دهند .🌼
عالمان اسلامی هم برای اولین بار تحت عنوان (رابطة العالم الاسلامی) سالانه یک مرتبه همگی در مکه مکرمه در کنار هم جمع میشوند . میتوان دیگر مجامع جهانی موجود را هم به آنها اضافه کرد .💐
این گونه دیدگاه ها و تشکیل سازمان های بین المللی خود حکایت از آن می کند که جهان نیازمند حکومت واحد جهانی است که بتواند امنیت، آرامش و عدالت را در آن حاکم کند که جزء حکومت جهانی حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هیچ چیز نمی تواند پاسخگوی نیازهای مردم جهان باشد و این مورد خود دلیل آشکار بر طول آن فجر مقدس در پس دوران ظهور اصغر است . آری همگان ندا بر میآورند که ای مهدی صاحب زمان (علیه السلام) جهان در انتظار حکومت جهانی توست .🌸
لازم است که وقتی از ظهور است صحبت میکنیم قصد ما این است که_العیاذ بالله_ برای ظهور مقدس حضرت ولی عصر (علیه السلام) زمان تعیین کنیم زیرا از این مسئله تنها خداوند متعال خبر دارد و در اصل ممکن است آنچه ما در ظاهر میبینیم نقطه آغاز ظهور مقدس ایشان باشد و این احتمال وجود دارد که چنین نباشد و خدای ناکرده این شب تار و سیاه غیبت ادامه یابد . تحقق این مسئله کلا تحت اراده الهی و خداوند هم (فعال لما یرید) است .🌺
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🆔 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🎊🎊🎊 🎊🎊 🎊 #معرفی_امامان #امام_سوم 🌸امام سوم ما شیعیان حضرت امام حسین علیه السلام 🌸 📝خلاصه زندگینام
🎊🎊🎊
🎊🎊
🎊
#معرفی_امامان
#امام_سوم
🌸امام سوم ما شیعیان حضرت امام حسین علیه السلام 🌸
📝خلاصه زندگینامه امام حسین علیه السلام از ولادت تا شهادت
#قسمت_پانزدهم
💐ســـــوگواری بر امام حسین (ع)💐
🏴سوگواری محرم🏴
شیعیان (و گاه غیرشیعیان) در ماه محرم ـ ماهی که واقعه کربلا در روز دهم آن رخ داد ـ برای امام حسین(ع) و شهیدان کربلا سوگواری میکنند. شیعیان برای این سوگواری آیینهایی دارند که رایجترین آنها روضهخوانی، شمایل کشی، سینهزنی، تعزیه و خواندن زیارتنامههایی مانند زیارت عاشورا، زیارت وارث و زیارت ناحیه مقدسه به صورت فردی و گروهی است.
سوگواری بر امام حسین(ع) از نخستین روزهای پس از عاشورا آغاز شد و بنابر نقلی، هنگام حضور اسیران کربلا در شام، زنان بنی هاشم چند روز با پوشیدن لباس سیاه، به عزاداری پرداختند.پس از روی کار آمدن دولتهای شیعی و برداشته شدن فشار از شیعیان، سوگواری جنبه رسمی پیدا کرد.
بنابر گزارشهای تاریخی و حدیثی، امامان شیعه به عزاداری و گریه در عزای حسین بن علی(ع) اهمیت ویژه میدادند و شیعیان را به این امر و زنده نگاهداشتن یاد عاشورا سفارش میکردند. در روایات معصومان بر زیارت امام حسین(ع) تأکید فراوان شده و در دستهای از روایات، برابر با حج و عمره معرفی شده است.
#ادامه_دارد....
📚منابع:
ابن سعد، الطبقات الکبری، ۱۴۱۸، ج۱۰، ص۳۹۵؛ ابن ابیشیبه، المصنَّف، ۱۴۰۹ق، ج۷، ص۲۶۹.
ری شهری، دانشنامه امام حسین، ۱۳۸۸ش
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🎊
🎊🎊
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_پانزدهم
* پيوند الهي*
✔️راوی : رضا هادي
🔸عصر يکي از روزها بود. #ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شد براي يك لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از #دختر خداحافظي کرد و رفت!
ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
🔸چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود. اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با #آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...
🔸جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. ان شاء الله بتوني با اين دختر #ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟
جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلي خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه.
ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناسم، آدم منطقي وخوبيه. جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.
🔸شب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حر فهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شد اخمهايش رفت تو هم!
ابراهيم پرسيد: حاجي اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
🔸يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت شب بود. آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاست و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓