eitaa logo
♡مهدیاران♡
1.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
5.1هزار ویدیو
17 فایل
دل💔پر زخم زمین🌍 گفته کسی می آید ... ⁦ -فعالیت تخصصی درزمینه #مهدویت درقالب ارائه متن،کلیپ،صوت،کتاب،عکس نوشته... 📞پاسخگویی : @Majnonehosain 🌐کانال مرجع: @emamzaman 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 همراه ما باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
دلنوشته مهدوے... بلا شروع شده تازه بعد عاشورا چه میکشید؟ خدا صبرتان دهد آقا دلی که سوخت چو نِی وقتِ شور، خوانده تو را سری که سوخت میان تنور خوانده تو را 🌱 ♥ 【 @emamzaman_12
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️امام زمان عجل‌الله چقدر برایتان مهم است⁉️ اگر مشڪلات امام زمان براۍ شما مهمتر از مشڪلات خودتون نباشه باید بترسید... @emamzaman_12
آقاےخوبی‌ها کربلاراچگونہ‌ساختی‌ کہ‌اینگونہ‌آرام‌می‌کندهردل‌بی‌دل‌را وقتی‌قدم‌بہ‌خاکش‌می‌گذاری؟ کربلاچگونہ‌است‌کہ‌بہ‌دست‌فراموشی‌می‌‌سپارد تمام‌غم‌وغصہ‌هاےدنیارا وتمام‌غصہ‌ات‌می‌شوددیدن‌حرم‌ کاش‌می‌شدبیاییم‌وبمانیم...🚶🏻‍♀ @emamzaman_12
♡مهدیاران♡
📌ای‌کاش‌کلیمیان‌میدانستند... ای کاش کلیمیان جهان می‌دانستند که نه تنها ید بیضا، عصا و سنگ موسی، الو
📌هریوسفی‌که‌یوسف‌زهرانمیشود!.. ای کاش پیروان زرتشت، این معنا را در می یافتند که پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک در دوران طلایی ظهور توست که مجال بروز خواهد یافت...🌸🍁 «۱۶» @emamzaman_12
@emamzaman_124_5848156125978953059.mp3
زمان: حجم: 3.32M
🖲 اموری که با چشم دیده نمیشه اما انرژی آن روی تمام زندگی ما اثر میگذاره @emamzaman_12
جووناسعی کنید توی جوونی عاشق بشید!!! ✨توی جوونی عاشق امام زمان شد، اومد جمکران شهادتشو خواست، ظهر عاشورا شهادتو بهش دادن... شده یه باربخاطرامام زمان بری جمکران؟؟ وهیچی ازش نخوای بگی فقط دلم برای تو تنگ شده؟؟ فرمانده ی گردانی به خودم گفت: خواب امام زمانو دیدم. آقا بهم گفت: لیست گردانو بهم بده...لیست رو بهشون دادم ایشون با خودکار قرمززیربعضی اسم هاروخط کشید... حاج حسین،هر اسمی رو که اون شب توی خواب امام زمان زیرشون خط کشیدن شهید شدن... بچه ها الان امام زمان دارن برای ظهور یارگیری میکنن... @emamzaman_12
🔸 تنباکو پلی برای ورود به غرب❗️ 🔰مطمئنا همه شما در زمینه نهضت تنباکو یه پا استاد هستید! چطور؟! ۲۳ ♥ 【 @emamzaman_12
🌱خودسازی... ⭕️بخش معرفی و راه های درمان اخلاق ناپسند... موضوع پست: ۳ : ❌بی بهره بودن از دنیا و آخرت امام باقر(ع) میفرمایند: از مردی نفرت دارم که در کار دنیای خود تنبل باشد،آن کس که در دنیای خویش تنبل است،در کار آخرتش تنبل تر خواهد بود.[۱] ❌نرسیدن به ارزو ها حضرت علی(ع) میفرمایند: هر که سستی و تنبلی اش استمرار یابد،به آرزویش نرسد.[۲] ❌برآورده نشدن حاجات و... [۱]کلینی،محمدبن‌یعقوب،ص۸۵. [۲]غررالحکم‌ودررالحکم،ص۴۶۳. @emamzaman_12
@emamzaman_12›Majid Bani Fatemeh - Feragh [128].mp3
زمان: حجم: 4.76M
یه‌عاشق‌توفراق‌همش‌جون‌میکنه چقدمضطربم‌دلم‌شورمیزنه..🌸🥀 میدونی‌‌خودت‌که‌حالم‌خرابه هریه‌دقیقه‌دوری‌ازت‌واسم‌عذابه..😔 @emamzaman_12
♡مهدیاران♡
#فرار‌از‌جهنم🔥 #رمان📚 #پارت_اول من متولد ایالت لوئیزیانا، شهر باتون روژ هستم. ایالت ما تاثیر زیادی
🔥 📚 نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم،قفل در شل شده بود … چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد … بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون … نمی دونم کجا می خواستن برن … توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود … ناتالی درجا کشته شده بود … زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره … آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود،بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن … هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود .زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود … داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن … نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم … شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم … حس می کردم من قاتل اونهام … باید خودم در رو درست می کردم … نباید تنهاشون می گذاشتم … نباید …مغزم هنگ کرده بود … می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن … داد می زدم و اونها رو هل می دادم … سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم … تمام بدنم می لرزید … شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود … التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت،خدمات اجتماعی تازه رسیده بود … توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از ۴۵ دقیقه کنار خیابون افتاده بوده … غرق خون … تنها … تمام وجودم آتش گرفته بود … برگشتم خونه … دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت ازجاش بلند می شد … اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون … اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن … . زجر تمام این سال ها اومد سراغم … پریدم سرش … با مشت و لگد می زدمش … بهش فحش می دادم و می زدمش … وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم،بچه ها رو دفن کردن … اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم … توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد … دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود.فقط به یه سوالش جواب دادم … الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ … فکر می کنی کار درستی کردی؟درست؟ … باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد … محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم … فقط به یه چیز فکر می کنم … دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو … . من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم …بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم … یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار … با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت … توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B…. توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم … قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم … این قانون جدید زندگی من بود … به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره … اینجا یه جنگل بزرگه … برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی …از پرورشگاه فرار کردم … من … یه نوجوان ۱۳ساله … تنها … وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها و فاحشه ها…شب رفتم خونه … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون .. شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم … دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم … می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن،اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم … شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم … توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم … تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت … . با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی … اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد … ترس و استرس وحشتناکی داشت … دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم … کم کم حرفه ای شدیم … با نقشه دزدی می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم … تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد … . من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد … کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید … توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود … اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته بین بچه ها دو دستگی شد … یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین … حرف حالی شون نبود … در هر صورت از هم جدا شدیم … قرار شد هر کس راه خودش رو بره ... 📚رمان‌واقعی‌به‌نویسندگی‌ شهیدمدافع‌حرم‌‌سیدطاها‌ایمانی ... 【 @emamzaman_12