♡مهدیاران♡
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕 #با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت_اول «باطن اعمال» از روحانیو
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت_دوم
هیکل نسبتا درشتے داشتم. بالاخره مردم به سختی مرا از ماشین خارج کردند. هیچ حرکتی نداشتم. راننده آمبولانس نبضم را گرفت و گفت: کار تمام شده، خدا رحمتش کند. هر کس که مرا مے شناخت درباره من حرف می زد یکی می گفت: حیف شد، خیلی جوان خوبے بود. دیگری گفت: خدا به زن و بچه اش صبر بده ...👩👧👧
مردم با ناراحتی و حسرت، از جوانی از دست رفته ام، به بدنم نگاه می کردند. سیل اسکناس ها و سکه ها بود که به سمتم روانه می شد. بعد از اینکه کار افسر راهنمایے و رانندگے تمام شد👨✈️ و کروکے را کشید، کاور آوردند و بدنم را داخل کاور گذاشتند. با کمک چند نفر دیگر، برانکارد را بلند کردند و داخل آمبولانس بردند. چند نفر از کسانی که مرا مے شناختند گریه می کردند، یکی گفت به خانمش خبر بدهید.🧕
دیگری گفت: نه، به برادرش زنگ بزنید... آمبولانس حرکت کرد.
«فقط آن دونفر»
در میان جمع فقط دو نفر بودند که مرا میدیدند؟ دو انسان بسیار زیبا، مهربان و دوست داشتنی یکی از آن دو نفر جلو آمد و دست راستم را با مهربانی در دست گرفت. و نفر دوم با فاصله از ما ایستاده بود. آمبولانس حرکت کرد. مردم متفرق شدند و من هم با آن دو نفر رفتم... بدنم را به سردخانه فرستادند من با آنها رفتم أما همچنان می دیدم که آمبولانس می رفت، تا اینکه در محوطه ی بیمارستان اصلی شهر و در مقابل سردخانه توقف کرد. من دیدم که راننده آمبولانس بالای سرم آمد و بدنم را به سردخانه فرستاد و در گوشه ای قرار داد تا خانواده ام بیایند. دکتر اورژانس هم گفت: خانواده اش که آمدند بگو تا گواهی فوت 📃 را صادر کنم و تشریفات قانونی تحویل جسد را انجام بدهم. تا اینجا و این صحبت ها را خوب به یاد دارم. من تمام این ماجرا را دیدم. اما این ظاهر ماجرا بود. چیزی که یک انسان معمولی هم از صحنه تصادف مشاهده می کرد. اما برای من اتفاقات دیگری هم رخ داد... «من بازیگر نقش اول آن فیلم بودم» من با آن دو نفر رفتم و یکدفعه خودم را در یک اتاق بزرگ دیدم! آنجا شبیه یک خانه بود که ما داخل یک اتاق آن بودیم. روی دیوار آن، چیزی شبیه پرده سینما ایجاد شد و من از لحظه تولد تا تصادف را با تمام جزئیات و حتی با دیدن نیت های خودم و دیگران دیدم! 👼🤵
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕 #با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت_دوم هیکل نسبتا درشتے داشتم. بالاخره مردم به سختی
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت_سوم
نمی دانم آن لحظات را چگونه توصیف کنم. انگار یک فیلم سه بعدی ایجاد شده بود که من، نه تنها شاهد فيلم، بلکه بازیگر نقش اول آن بودم! 🎥
در تمام این مدت که فیلم زندگی من با همه جزئیات پخش می شد، دست راست من در دست آن دوست مهربان بود.💞
همان که از لحظه تصادف کنارم بود. زیر چشمی به این دو دوست مهربان نگاه می کردم و یاد حرف های معلم دینی دوران تحصیلم افتادم. یعنی این دو، همان ملائکی هستند که در زندگی همواره با ما هستند ?! زمانی که فیلم من پخش می شد فقط یک نگرانی داشتم؛ آن هم اینکه وقتی این دوستان مهربان، تمام اعمال مرا ببینند چه واکنشی نسبت به اشتباهاتم خواهند داشت؟ حالت من، مثل کسی بود که با صمیمی ترین دوستانش که خیلی به آنها احترام می گذارد به دادگاه برود و در دادگاه، فیلمی از جرایمش پخش شود. چقدر آدم شرمنده می شود؟ 😓
من همین حال را داشتم. البته در زندگی ام، همیشه تلاش کرده بودم که گناه نکنم. . از خودم تعریف نمی کنم اما هر چه از دستورات دینی میشنیدم عمل می کردم.....
از خودم تعریف نمی کنم اما هرچه از دستورات دین می شنیدم عمل می کردم.👌
دوستان نزدیک من هم می دانند که من، از نوجوانی تا حالا هیچ گاه با دختر نامحرمی صحبت نکرده بودم. 🧕 زمان مجردی پاک زندگی کردم و خدا هم زندگی خوبی به من هدیه داد. از این بابت خوشحال بودم که آبرویم حفظ خواهد شد. اما برخی اشتباهات و گناهانی که از سر غفلت انجام دادم را چه کنم ? با وجود اینکه آن دو دوست مهربان،. شاهد تمام اعمالم بودند، اما هیچ حرفی نزدند. هیچ گاه مرا سرزنش نکردند. بلکه این من بودم که به خاطر اشتباهاتم بسیار ناراحت میشدم. با دیدن اعمالم، انگار از درون آتش می گرفتم. 🔥 خودم بودم که به خاطر اشتباهاتم از طرف خودم سرزنش می شدم اشتباهاتی مانند دروغ، اذیت کردن مردم و... حالت من مثل افرادی بود که فشار خون بالا دارند؛ در این حالت حرارت بدن آنقدر زیاد می شود که می خواهی خودت را در یک استخر آب یخ بیاندازی.❄️🌊
«داستان تأسیس خیریه»
سال ها قبل، وقتی متوجه شدم دو خانواده مستحق در محله ی ما زندگی می کنند، خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم باید کاری بکنم. . قسمتی از حقوقم را برای این کار اختصاص دادم. این مبلغ را ماهانه بین این دو خانواده تقسیم می کردم، اما باز هم مشکلشان حل نمیشد.👨👩👧 آنها هم هر ماه مبلغی را برای این کار پرداخت می کردند.
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕 #با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت_سوم نمی دانم آن لحظات را چگونه توصیف کنم. انگار
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت_چهارم
ماہ بعد متوجه شدم چندین خانواده با شرایطی بدتر از این دو خانواده، در اطراف محله ی ما زندگی می کنند آن خانواده ها را هم تحت حمایت گرفتیم. در مدت چند سال این کار گسترش پیدا کرد من با دو خانواده ی مستحق، کار خیریه را شروع کردم رفقا هم کمک کردند و کم کم به ۱۵۰ خانواده نیازمند رسیدیم. به تعداد افراد خیر و حامی ایتام هم افزایش پیدا کرد و به شصت نفر رسید. ماهانه مبالغ خوبی جمع می شد، خیریه را به نام آقا امام رضا ثبت کردیم و کار را گسترش دادیم.♥
«حقیقت فعالیت های خیریه مان را دیدم»
زمانی که بررسی اعمالم انجام می شد، متوجه شدم چقدر بلاها و مشکلات با دعای خیر این خانواده ها بر طرف شده است. من میدیدم وقتی بسته های غذایی را به خانواده ها می دهم و آنها دعا می کنند، چقدر بلاها و مشکلات از ما دور می شود. یادم هست وقتی پسرم خردسال بود،👦 به ما گفتند پسرم سرطان خون دارد و باید برای درمان او اقدام کنیم. خیلی ناراحت بودیم؛ اما بعد از مدتی بدون اینکه کاری کنیم گفتند مشکلی از لحاظ خونی ندارد. بعد از آن بارها و بارها آزمایش گرفتیم و همین جمله تکرار شد که او سالم است. و من در آن بررسی اعمال دیدم که به دعای خیر نیازمندان، بسیاری از مشکلات من از جمله بیماری پسرم برطرف شد.
«پدرم از چیزهایی گفت که من خبر نداشتم»
وقتی مشغول بررسی اعمال بودم و فیلم زندگی ام را می دیدم، پدرم به دیدارم آمد! سال ها از مرگ پدرم می گذشت؛ با خوشحالی او را بغل کردم. پدرم به کارهایی که انجام می دادم آشاره کرد و گفت: بهترین کاری که برای رضای خدا انجام میدهی رسیدگی به خانواده های یتیم و بی سرپرست است. 👩👦👦
خیلی از مشکلات زندگی تو به دعای خیر این خانواده ها و این بچه های پتیم بر طرف می شود. و ما را تشویق کرد که این کار را ادامه و گسترش دهیم. بعد از آن به دو مطلب اشاره کرد که برایم خیلی جالب و عجیب بود. 🧐 پدرم گفت: خانواده ای که دیروز به آنها سر زدی دختر کوچکی دارند که از درد چشم ناله می کرد.👧 تا پدر این را گفت، یادم آمد و تأیید کردم. پدر ادامه داد: زودتر این دختر را به چشم پزشکی ببر، باید سریع درمان بشود. بعد گفت: اما در مورد آن خانم که دو بچه دارد و شوهرش به خارج از کشور رفته، آنها را هم تحت پوشش قرار بده. و یادم آمد که چه کسی را می گوید. مرد آن خانواده به یکی از کشورهای همسایه رفته بود تا از آنجا به اروپا برود.
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕 #با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت_چهارم ماہ بعد متوجه شدم چندین خانواده با شرایطی
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت_پنجم
به ما خبر دادند که این خانواده أوضاع مالی خوبی ندارند، اما من قبول نکردم که آنها را تحت پوشش بگیریم و گفتم: به زودی پدرشان با کیسه های دلار برمی گردد؛ من نمی توانم پول صدقات را خرج آنها کنم. اما پدرم گفت: مرد آن خانواده در کشور همسایه از دنیا رفته و آن دو بچه یتیم هستند، به آنها کمک کن.👫 آنجا پدرم بیشتر درباره کارهای خیریه می گفت که تا می توانی در راه خدا گره از مشکلات مردم باز کن و به ایتام رسیدگی کن. بعدها وقتی شرایطم بهتر شد و به بخش منتقل شدم، با دوستم تماس گرفتم📞 و خواستم سریع آن دختر را به چشم پزشکی ببرد. 👁 بعدها دوستم تعریف کرد که دکتر متوجه عفونتی در چشم این بچه شد، سریع درمان را شروع کرده و گفته بود: اگر این دختر را سریع نمی آوردید امکان داشت نابینا شود. " خانواده آن مردی که خارج از کشور رفته بود را تحت پوشش قرار دادیم. سال بعد خبر رسید مرد خانواده در کشور همسایه از دنیا رفته.👤 پدرم غیر از موضوع ادامه ی کارهای خیریه چیزهای دیگری هم گفت. أو توصیه هایی درباره یکی از نزدیکان کرد. اینکه چرا فلانی بداخلاق است و این اخلاق، او را گرفتار حق الناس خواهد کرد. 🔥 اخلاق بد و اهمیت ندادن به نماز سرچشمه ی مشکلات اوست. بعدها در زمان بستری بودنم در بيمارستان ، این موضوع را به آن شخص گفتم، اما او که این تجربه ها و مسائل معنوی را قبول نداشت، خنديد و دستمایه ای برای مسخره کردن پیدا کرد. من هم تصمیم گرفتم دیگر برای کسی از آنچه دیدم حرفی نزنم.
«پرونده اعمالم لحظه به لحظه سنگین تر می شد»
در بررسی اعمالم موضوعی را نشانم دادند که کاملا فراموش کرده بودم، اما آن روز را با تمام جزئیات و حتى نيات و افکار حاضران در آن مجلس دیدم! 👁 روزی که با بعضی بزرگان فامیل به یک مهمانی در لواسان دعوت شده بودیم. پذیرایی خوبی بود. بعد از صرف ناهار، دور هم روی مبل نشستيم یک میز بزرگ وسط بود که خوراکی های مختلف روی آن چیده بودند، از شیرینی ، میوه، آجیل گرفته تا شربت، چای و ... همه گرم صحبت بودند. هر کسی چیزی می گفت و بقيه مشغول خوردن بودند. کم کم احساس کردم از کسانی صحبت می شود که در جمع ما نيستند. کاملا مشخص بود غيبت می کنیم.🔥 با زبان طنز و شوخی به یکی از بزرگترها گفتم: فلاني بيا از قد و هیکل و قیافه من بگو، . اما از کسی که بین ما نیست حرفی نزن ، خوب نیست پشت سر کسی حرف بزنیم. او هم با پررویی گفت:" جلوی روش هم می گم. دوباره حرفم را تکرار کردم و گفتم : بابا بياييد از خودمان حرف بزنیم خوب نيست غيبت کنيم. . اما کسی به حرف من توجهی نکرد. با خودم گفتم من باید بروم بيرون اينجا مجلس غيبت شده است . آنجا حياط بزرگی داشت ...
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕 #با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت_پنجم به ما خبر دادند که این خانواده أوضاع مالی خ
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت_ششم
آنجا حياط بزرگی داشت. رفتم داخل حياط، یک نفر دیگر که مثل من نمی خواست شنونده غيبت باشد، بعد از من آمد. از فضای طبیعت استفاده کردیم و کمی مشغول صحبت شديم تا خانواده ها آماده ی رفتن شدند. خداحافظی کردیم و به خانه خودمان برگشتيم. در بررسی اعمال، آن روز را با تمام جزئیات دیدم. اما چیزهایی را دیدم که باطن کار آن روز ما بود!؟ میز بزرگ وسط که پر از خوراکی بود، تبدیل شده بود به یک گوشت مردار و حاضران تکه تکه از آن می خوردند و چهره هایشان تغيير می کرد. صورتشان مثل مردار وحشتناک می شد و اصلا قابل تحمل نبود. از طرفي مي ديدم که پرونده اعمالم با حضور در آن جلسه سنگین تر می شد؛ اما زمانی که امر به معروف کردم و از جلسه بیرون آمدم، پرونده اعمالم سبک شد ' و خیر و برکات زیادی در روزهای بعدی زندگی ام دیدم حتى زمانی که آن شخص، بعد از من از جلسه خارج شد و به حياط آمد، باز هم خیرات و برکات برای من نوشته شد.' من دیدم که برخی گرفتاری های زندگی ام به همین دلیل برطرف شد.
«من شاهد همه ی ماجرا نبودم»
مورد دیگری که در بررسی زندگی ام به من نشان دادند یک معامله بود . دوستم می خواست از برادرش باغي را بخرد. من هم به عنوان رفيق، همراهش رفتم. حرف هایشان را زدند و دوستم پول و چکها را به برادرش داد. من تا اینجا را شاهد بودم، بعد به سرویس بهداشتی رفتم و آخر کار همراه دوستم از آنجا رفتيم مدتی بعد، کار این دو برادر به مشکل خورد. دوستم از من دعوت کرد تا در دادگاه به نفع او شهادت بدهم...
من هم در دادگاه آنچه ديدم را بیان کردم، قاضی هم حکم صادر کرد. اما آنجا و در هنگام بررسی اعمال، مطلب عجيبي ديدم! درست زمانی که من از این دو برادر جدا شدم و به سرویس بهداشتی رفتم فروشنده چکها را به خریدار يعني دوستم داد و درخواست پول نقد کرد، خریدار هم قبول کرد. من این موضوع را نمی دانستم و بر اساس آنچه قبل از آن دیده بودم شهادت دادم. اما آنجا دیدم که خریدار چکها را گرفت " و پولی که باید به فروشنده میداد را نپرداخت. روزی که حالم بهتر شد و از بيمارستان مرخص شدم، به سراغ برادری که فروشنده ی باغ بود رفتم.! ماجرا را با تمام جزئيات برایش تعریف کردم و گفتم : من تازه متوجه شدم که اشتباه کرده ام و شهادت اشتباه آن معامله در زمانی که من نبودم تغيير کرد، من بدون تحقيق شهادت دادم، حالا آمده ام تا هر چه بگویی انجام دهم. او گفت: من از تو شکایتی ندارم. تو چیزی که دیده بودی گفتی .
«آنجا علت اتفاقات را فهمیدم»
یکی از مطالبی که در مورد اعمال خودم متوجه شدم، ملکوت و علت بسیاری از اتفاقات زندگی ام بود. " منظور از ملکوت اعمال، باطن و واقعيت اعمال است. من دیدم که هر بار به صورت عمدی گناهی می کردم اتفاقی ناگوار در زندگی ام می افتاد. مثلا به من زمانی را نشان دادند که به یک نفر تهمتی زدم. فردای آن روز شرایط کاری من پیچیده شد و مدت کوتاهی بعد، بیکار شدم. کسی آنجا به من توضيحي نميداد، اما خودم متوجه شدم که بیکار شدنم با تهمتی که به آن شخص زدم ارتباط داشت. یا هر بار که دروغ می گفتم بلافاصله اتفاق ناگواری در زندگی من رخ می داد.
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕 #با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت_ششم آنجا حياط بزرگی داشت. رفتم داخل حياط، یک نفر
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت_هفتم
«اثرحقيقى اعمالی که انجام داده بودم را دیدم»
مورد دیگری که درباره ملکوت اعمال ديدم مربوط به سال ۱۳۸۸ بود. آن سال در بسیج فعالیت می کردم . با دوستانم می خواستیم در مراسم احیای شب قدر شرکت کنيم، أما گفتند به دلایل امنیتی مراقب کوچه ها و محلة باشید؛ امکان دارد منافقین بخواهند اقدامی انجام دهند.6 ايستاديم و تا سحر در محله گشت زدیم و برای سحری خوردن به مسجد برگشتيم. حال همه رفقا گرفته بود. آن شب یکی از مداحان معروف در مسجد محل بود و مراسم خوبی برگزار شد. مردم بعد از یک برنامه معنوی باصفا به خانه هایشان برمی گشتند و ما دست خالی از معنويت، به مسجد مي رفتيم. . اما در بررسی اعمال ديدم که هر چه از معنويات به مردم داده می شد، برای تمام دوستان بسیجی هم ثبت شد. مورد دیگر مربوط به دوران جوانی و نوجواني ام بود . شنيده بودم که بیداری سحر ، حتى اگر نماز شب هم نخوانی، تأثیر عجیبی در روزمره زندگی دارد. حتى در روایات هست که این کار، در رزق و روزی و سلامتی انسان موثر است. ن من هم این موارد را رعایت می کردم. اثر بیداری سخر را آنجا به طور کامل مشاهده کردم . البته بعضی اوقات هم بود که نماز صبحم قضا می شد. اثر منفی قضا شدن نماز را هم میدیدم .
«حق الناس»
تا مدت ها بسیار کم حرف می زدم خیلی از دروغها حق الناس است. " مثلا شاهد بودم شخصی در محل ما از یک نفر در مورد دختر همسایه سؤالی پرسید. و او قصد تحقيق در مورد ازدواج داشت، اما کسی که از او سؤال شده بود قصد داشت از آن دختر برای یکی از بستگانش خواستگاری کند. و برای همین به دروغ درباره دختر حرفهایی زد تا آن خواستگار منصرف شود . ۶ خواستگار منصرف شد، اما به خاطر این دروغ که آبروی یک نفر را برده بود، برای آن شخص حق الناس ثبت شد. . يعني تا آن دختر نيايد و رضایت ندهد، مشکل آن شخص حل نمی شود . یادم هست يكبار جمله ای خواندم که آنجا با تمام وجود این جمله را حس کردم. عالمی می فرمود: در آخرت مجبور خواهیم شد اعمال خوب خودمان را که به نزدیک ترین دوستانمان نمی دهیم، به خاطر حق الناس به کسانی بدهیم که اصلا آنها را قبول نداشتيم.ى تا مدتها بعد از این ماجرا و بازگشت به دنيا ، خیلی کم حرف می زدم تا نکند در حرفهایم دروغ باشد و باعث گرفتاری شود. | من دیده بودم که هر عمل اشتباه چه بر سرم می آورد و از آن طرف، هر کار خوبی که انجام داده بودم، باعث گره گشایی از مشکلاتم می شود .
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕 #با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت_هفتم «اثرحقيقى اعمالی که انجام داده بودم را دیدم
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت_هشتم
«حق الناسی که از سرم گذشت»
منظور از ملکوت اعمال ، باطن و واقعيت اعمال است، آنجا ملكوت اعمال را دیدم . من مواردی از حق الناس را دیدم که کمتر کسی آن را رعايت مي کند. مثلا یکبار به خاطر نبود جای پارک ، ماشینم را جلوی یک پاركينگ گذاشتم.
«بدهکاری هایی که فراموش کرده بودم»
یکی از چیزهایی که آن لحظات در بررسی زندگی ام متوجه شدم، بدهکاری به چند نفر بود. من از نوجوانی مراقب بودم به کسی بدهکار نمانم. مثلا وقتی از کاسب محل چیزی میخريدم و بدهکار میشدم سريع آن را پرداخت می کردم. اما آنجا به من نشان دادند در جوانی از چند نفر پول قرض گرفته ام و فراموش کرده ام که آن را برگردانم. د آن دوست مهربان که در هنگام مشاهده زندگی ام در کنارم بود گفت: " درست است که تو فراموش کردی، اما ای کاش جایی می نوشتی که به این چند نفر بدهکاری ، تا اينطور دچار حق الناس نشوی ، کاش توصیه قرآن را عمل می کردی و هر مسئله ی مالی را مکتوب می کرد .. حالا باید صبر کنی تا این چند نفر به برزخ بيايند و از تو راضی شوند تا بتوانی سفر آخرت را به خوبی طی کنی . ها خیلی از این موضوع ناراحت شدم. با خودم گفتم يعنى چطور می شود آنها را از خودم راضی کنم ? لطف خدا شامل حالم شد و به زندگی برگشتم، وقتی از بيمارستان مرخص شدم سراغ آن سه نفری که در جوانی از آنها قرض گرفته بودم رفتم. . به آنها التماس و طلب بخشش کردم. حتى به آنها گفتم مبلغ و طلب خود را معادل ارزش امروزی حساب کنند. دو نفر از آنها گفتند: ما مطمئن بودیم که فراموش کردی برای همین حلالت کردیم و از اصل مال هم گذشتیم. و دیگری هم با دریافت همان مبلغ مرا حلال کرد.
« دعانویس»
یک روز شخصی به دیدنم آمد و از من خواست دعایی که روی کاغذ نوشته را برای پسرش که در زندان بود بفرستم...
او شنيده بود که من دوست رئيس زندان هستم. من هم این برگه را به دوستم نشان دادم و گفتم : پدر یکی از متهمین قاچاق مواد مخدر خواسته این دعا را به پسرش برسانم.. دوستم برکه را نگاه کرد، در آن چند آیه قرآن و چند خط دعا نوشته شده بود، گفت: مشکلی ندارد و برگه را به پسر آن شخص داد. آن مرد خیلی از من خوشش آمد و گفت: من دعانویسم و از این راه می توانم کارهای زیادی انجام بدهم. من با ارتباط گرفتن با جن، با خیلی از حقايق رو به رو می شوم، اگر دوست داری می توانم به تو هم ياد بدهم. آن زمان جوان بودم و ساده ، با خودم گفتم شاید بتوانم از این طریق به اهل بيت نزدیکتر شوم. شاید بتوانم محل حضور امام زمان (عج) را پیدا کنم و ... با این دیدگاه، قبول کردم و مشغول ریاضت شدم. چهل روز از خانه بیرون نیامدم، به ذکر و دعا پرداختم و کارهایی که دعانویس دستور داده بود را انجام دادم. اواخر چله نشینی احساس کردم چشمانم به برخي حقايق باز شده . برخی از جن ها را می دیدم که به سراغم می آمدند. خوشحال بودم که از این راه می توانم به درجاتی برسم. و همان روز یکی از دوستانم که فهميده بود چه کاری انجام می دهم پیغام داد و گفت: ميتواني دعایی برای من بنویسی؟. من می خواهم با دختری در محله ی خودمان ازدواج کنم ولی این دختر به من علاقه ندارد، یک دغا بنویس که این دختر حسابی به من علاقه مند شود. و از استادم سؤال کردم.. او به من یاد داد چطور اینکار را انجام دهم. من به دوستم پیام دادم که نام دختر و نام پدر و مادرش را برایم بفرستد. درست همان شبی که می خواستم این کار را انجام بدهم متوجه شدم علمای ما با این کار مخالفند ' و تسخیر جن، یا بعضی دعانویسی ها را حرام می دانند.
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕 #با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت_هشتم «حق الناسی که از سرم گذشت» منظور از ملکوت
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت_نهم
درست همان شبی که می خواستم این کار را انجام بدهم متوجه شدم علمای ما با این کار مخالفند و تسخير جن، یا بعضي دعانويسي ها را حرام می دانند. با این که یکی دو شب به پایان چله مانده بود از خانه بیرون زدم و تصمیم گرفتم این کار را ادامه ندهم.
' به پیر مرد دعانويس پيغام دادم و گفتم : من از این کار منصرف شدم نمی خواهم ادامه دهم، اگر این کار خوب بود خداوند جلوی این قضیه را در زمان حضرت سلیمان نمی گرفت. این کار درستی نیست که ما پول بگیریم و آیات قرآن را بفروشیم أو اصرار کرد : بمان، یکی دو شب دیگر پرده ها کنار می رود و همه چیز باب میل تو می شود ، اما قبول نکردم و دیگر سراغ او نرفتم. موقع مرور اعمال، وقتی به این روزها رسيديم، دوست مهربان که دستش در دست من بود، ' یکدفعه دستش را کشید و گفت : میدانی چه کردی؟! .. اگر دعای خیر مردم و خانواده های بی سرپرست که به آنها کمک کردی نبود، بسیار گرفتار میشدی . خدا لطف کرد که تو برگشتی و در دام ایها گرفتار نشدی. گفتم : يعني چه؟ گفت : فقط یک نمونه را ببين؛ دوستت که می خواستی برایش دعا بنويسي عاشق یک زن شوهردار شده بود و و می خواست با اين دعا، آن زن را از شوهرش جدا و به خودش متمایل کند؟ می دانی چه می شد؟ می دانی چه حق الناسی به گردنت می افتاد؟
« یک قضاوت نیمه کاره»
یکی از دوستان قدیمی بسیج، از مسجد ما رفت. دیگر از او خبری نداشتم و نمی دانستم کجا کار می کند، تا اینکه یک روز وقتی سر چهارراه منتظر تاکسی بودم، جلو آمد و سوارم کرد ... مشغول احوال پرسی بودیم که یکدفعه چند بسته مشروبات الکلی روی صندلی عقب ماشين ديدم، ه مي خواستم بپرسم اینها چیست، اما بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم و رفتم. مدتی بعد، یکی از پیرمردهای مسجد سراغ من آمد و گفت: فلانی را می شناسي ? همان که تا چند سال قبل مسجد می آمد و در بسیج فعال بود ?
گفتم: بله، اما دو سالی هست از او خبر ندارم . پیرمرد گفت: این پسر از دخترم خواستگاری کرده، و من شما را خیلی قبول دارم و نظر شما برای من مهم است. و یاد آن روز و بسته های مشروب افتادم و گفتم : از من چیزی نپرس، خودت تحقيق کن. من یک مورد از او دیدم که ..... اصلا ولش کن ، برو از یک نفر دیگر تحقيق کن . . همين حرف من كافی بود که جواب خواستگاری را منفی بدهند و این ازدواج به هم بخورد. چند ماه بعد، در آن سوی هست و موقع بررسی اعمالم متوجه اصل ماجرا شدم. | دوستم در قسمت اطلاعات نیروی انتظامی کار می کرد، این بسته های مشروب را از یک متهم گرفته بود و داشت به مقر نیروی انتظامی می رفت که مرا ديد. اما همین جمله که من گفتم سرنوشتش را تغيير داد. آنجا ديدم که خانواده ی پسر چقدر دوست داشتند که آن دختر عروسشان شود و تنها علت به هم خوردن این ازدواج، قضاوت نیمه کاره ی من بود. من أن جمله را طوری گفتم که انگار این پسر خیلی مشکل دارد . آنجا فهمیدم که این پسر و دختر خیلی همدیگر را می خواستند اما به خاطر حرف من، این ازدواج سر نگرفت. موقع بررسی اعمال، هر موضوعی را که دقت می کردم اتفاقات سال ها بعد از آن را هم ميديدم. آن پسر که شکست عشقی خورد ، تا چند سال ازدواج نکرد و بعد به خاطر مأموريت شغلي از شهر ما رفت. دختر هم به اصرار پدر با یک جوان ازدواج کرد که معتاد بود و زندگی این دختر به فلاکت افتاد. در تمام این اتفاقات من مقصر بودم، بعدها پیگیر آدرس منزل این دختر شدم تا بروم و از او معذرت خواهی کنم، بلکه این حق الناس برطرف شود. فقط فهمیدم در یکی از مناطق اطراف کرمان زندگی می کند. نمی دانید به خاطر این قضاوت نابجا چقدر استغفار کردم واقعا چقدر از این حق الناس ها بر گردن ماست ?!
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕 #با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت_نهم درست همان شبی که می خواستم این کار را انجام
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت_دهم
نمی دانید به خاطر این قضاوت نابجا چقدر استغفار کردم. واقعا چقدر از این حق الناس ها بر گردن ماست ?!
«رازی که فقط مادرم میدانست»
يكي از مطالبی که از آنجا برای من به یادگار ماند مطلبی در مورد مادرم بود. مادرم بعد از فوت یکی از خواهرانش به دنيا آمد، مثل آنچه آن زمان مرسوم بود، شناسنامه ی خواهر قبلی را برای او گذاشتند. سال ها بعد، پدربزرگ و مادر بزرگم، يعني والدين مادرم از دنیا رفتند. یکی از همسایگان قديم، به دروغ به مادرم گفت : تو فرزند پدر و مادرت نبودی و تو را به فرزند خواندگی گرفتند. این مطلب در روحیه مادرم تأثير بدی گذاشت. با اینکه خودش چند فرزند داشت، روزها در تنهایی گریه می کرد. مرتب می گفت: چرا پدر و مادرم این مطلب را به من نگفتند. حتى دیگر کمتر برای آنها خیرات می کرد. ع اما مادرم یک برادر داشت که بسیار به هم وابسته بودند . دایی من طلبه بود ، زمان جنگ راهي جبهة شد و پس از مدت کوتاهي شهيد شد، أو الگو و اسوه ی فامیل بود. در آن لحظات، به محض اینکه بررسی اعمالم تمام شد، یکدفعه دایی ام وارد شد؛ نمی دانید چقدر خوشحال شدم، ديدن یکی از نزدیکان در آن شرایط دلگرمم کرد. و دایی اولین حرفی که زد در مورد مادرم بود او گفت : به مادرت بگو تو خواهر تنى ما هستی،" این حرفها که به تو زدند اشتباه است. با گریه های تو ، مادر و پدرت اينجا ناراحت می شوند. در ذهنم این بود که چطور به مادرم بگویم دایی شهیدم را دیده ام، در این افکار بودم که دایی گفت :
به خواهرم بگو به آن نشانی که آن نامه عاشقانه را نخوانده به تو دادم! و بعدها وقتی که مادر به ملاقاتم آمد، صحبت دایی را به او گفتم ابتدا فکر کرد برای دلخوشی اش این حرف را می زنم. بعد نشانی نامه عاشقانه را که دایی گفته بود به او دادم! با شنیدن این جمله يكباره رنگ مادرم تغيير کرد، پرسيدم: قضيه نامه چیست ? مادرم به فکر فرو رفت، بعد گفت : قبل از این که برادرم به جبهه برود، به او اصرار کردیم که ازدواج کند. او جوان زیبا و مؤمنی بود. . یک روز وقتی به سمت خانه می آمد، یکی از دختران محل مقابل او قرار مي گيرد.او به ذایی اظهار علاقه و محبت می کند" و یک نامه به او می دهد. » دایی تو که اصلا اهل این مسائل نبود، با من که رازدارش بودم صحبت کرد و نامه را به من داد و گفت: این دختر را از قدیم می شناسم، دختر خوبی است و من هم برای ازدواج مشکلی ندارم، اما این نامه پیش تو باشد، اگر من از جبهه برگشتم به خواستگاریش میرویم. . این نامه پیش من ماند و او به جبهه رفت و به شهادت رسيد. و من بعدها نامه را خواندم . او عاشقانه مطالبی نوشته بود و از دایی خواسته بود با هم ازدواج کنند. او نوشته بود تمام شرایط سخت را به خاطرش تحمل خواهد کرد ... بعد از این ماجرا دیگر مادر به موضوع فرزند خواندگی فکر نکرد و مانند قبل، برای پدر و مادرش خیرات می کرد.
«از آن روز دیگر زیارت عاشورا نخواندم»
از جواني ياد گرفته بودم، هر روز با خواندن زیارت عاشورا به آقا امام حسین ع سلام بدهم. این عادت را آنقدر ادامه دادم که بعضی روزها بیش از سه بار زیارت عاشورا می خواندم ...
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕 #با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت_دهم نمی دانید به خاطر این قضاوت نابجا چقدر استغف
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت_یازدهم
«از آن روز دیگر زیارت عاشورا نخواندم»
از جوانی یاد گرفته بودم، هر روز با خواندن زیارت عاشورا به آقا امام حسین ع سلام بدهم. این عادت را آنقدر ادامه دادم که بعضی روزها بیش از سه بار زیارت عاشورا می خواندم. مثلا وقتی به سمت محل کار می رفتم يا " وقتی نمازم تمام می شد و ... از اين سلام خيلي لذت می بردم. آرزوی زیارت امام حسين را داشتم اما توانایی مالی نداشتم که به این سفر نورانی بروم. من به معانی این زیارت توجه می کردم و متوجه بودم که معصومین ما، مولا را با این زیارت سلام می دادند.
این زیارت عاشورا خواندنم ادامه داشت تا وقتی که با فردی به ظاهر مذهبي شريک شدم و کار اقتصادی شروع کردیم . شریکم مرا برای خواندن زیارت عاشورا تشویقم می کرد. اما بعد از مدتی با کلاهبرداری، هر آنچه از این شراکت جمع کرده بودم را به یغما برد.از آن روز دیگر زیارت عاشورا نخواندم؛ با اینکه اشتباه خودم بود که به او بيش از حد اعتماد کردم، اما هر چه بود زیارت عاشورا را ترک کردم. زمانی که بررسی اعمالم تمام شد، دایی شهیدم که کنارم ایستاده بود، بعد از گفتن ماجرای مادر گفت: چرا زیارت عاشورا را ترک کردی ? نمی دانی چه مقاماتی برايت ايجاد شده ، سعی کن زیارت عاشورا را ادامه بدهی . بعد گفت: بیا با هم برویم. پرسیدم: کجا؟ گفت : به زیارت او که هر روز از راه دور زیارتش می کردی . چه حالی داشتم. به تعبير دنيايی در پوست خودم نمی گنجیدم. آن دو ملک عقب رفتند و من همراه با دایی از آن اتاق بیرون آمدم نمیدانم چطور توصیف کنم و درباره ی آنجا چه بگویم! من وارد مکانی شدم که تصور آن از ذهن من بيرون بود. آنجا هر چه بود نور ، زیبایی، طراوت و معنویت بود . يكباره آقا امام حسین را مقابلم ديدم. خیلی خیلی زیبا و نورانی بودند، مرا به اسم صدا کردند و مورد محبت قرار دادند.
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕 #با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت_یازدهم «از آن روز دیگر زیارت عاشورا نخواندم» ا
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت_دوازدهم
آنجا هر چه بود نور ، زیبایی، طراوت و معنویت بود . يكباره آقا امام حسين را مقابلم ديدم. " خیلی خیلی زیبا و نورانی بودند ، مرا به اسم صدا کردند و مورد محبت قرار دادند. أن لحظات را چطور توصیف کنم.. ایشان بعد از صحبت هایی به من فرمودند : شما به دنيا بر می گردی، به چیزی که نشنیدی و دستور گرفتی عمل کن. به زودی در دنیا به زیارت ما خواهی آمد.. زمانی که آقا امام حسين فرمودند شما به دنيا برمی گردی و صحبت ایشان تمام شد، همراه دایی از محضر ایشان مرخص شديم یکدفعه ديدم آن دو ملک در کنارم هستند. ملک مهربان دستم را گرفت و آن یکی با کمی فاصله ایستاده بود . ملک دوم به مهربانی ملک اول نبود، در آن لحظه اشاره کرد که من باید برگردم .
«به دنیا برگشتم»
به محض گفتن جمله ی : او باید برود یکدفعه به سوی بدنم کشیده شدم. دست و پا می زدم، میخواستم بلند شوم اما نمی توانستم .' انگار بسته شده بودم. صدای فریاد يکنفر را شنیدم که با ترس از من دور شد! لحظاتی بعد چند پزشک و پرستار بالای سرم آمدند و مرا آرام کردند. آنجا فهمیدم کنار بقیه ی اموات در سردخانه بيمارستان هستم؛ مأمور نظافت بيمارستان در حال تمیز کردن سردخانه متوجه می شود یکی از جنازهها داخل کاور تکان می خورد! با ترس فریاد می زند، تیم پزشکی را مرا به اورژانس بیمارستان بردند. آنجا فهمیدم نزدیک به دو ساعت در سردخانه بوده ام و همه منتظر بودند تا گواهی فوت و بقیه تشريفات مرگ ، برای من صادر شود .از آنجا خیلی سریع مرا به بخش مراقبت های ویژه ی بيمارستان امام حسين تهران بردند. لگنم شکسته بود ، کبد و کلیه ها آسیب دیده بود. سر و صورتم همينطور ... شش ماه طول کشید تا به شرایط قبل برگردم .شش ماهي در بيمارستان بودم، تمام چیزهایی که در آن یکی دو ساعت ديده بودم را مرور کردم، اما جرات نگردم حتى به نزدیکترین بستگانم حرفی بزنم
شش ماهی در بیمارستان بودم، تمام چیزهایی که در آن یکی دو ساعت ديده بودم را مرور کردم، اما جرأت نکردم حتى به نزدیکترین بستگانم حرفی بزنم. يقين داشتم و شاهد بودم که آنها به من می خندند و می گویند که هذيان مي گويد. أما وقتی دیدم که ماجرای دایی ام و پیامش برای مادرم واقعیت دارد، فهمیدم چیزهایی که دیدم خواب و خیال نبوده ، بعد پیگیر آن دو خانواده يتيم شدم. و بعد از مرخص شدن از بیمارستان ایکبار برای دوستم، قسمتی از ماجرا را تعریف کردم او تشويقم کرد هر چه از این ماجرا یادم می آید را بنویسم.. بعد کتاب هایی مثل سه دقيقه در قیامت را برایم آورد و آنها را خواندم. لا با اصرار دوستانم تصمیم گرفتم، هر چه ديده و شنيده ام را تعریف کنم. شاید با اینکار بتوانم در ایمان و معنویت مردم مؤثر باشم.
«من آن روزها بهشت روی زمین را زیارت کردم»
قبل از اینکه خاطراتم را بنويسم با خانواده به سفر مشهد رفتيم. در این سفر، به این فکر می کردم که اگر ماجرای دیدارم با اباعبدالله و در آن لحظات درست باشد، باید به زودی توفیق زیارت کربلا نصيبم شود. بعد از آن دیدار، تمام تصاویری که از امام حسين و در فضای مجازی بود را جستجو کردم اما هیچکدام به زیبایی و دلربایی چهره ای که از ایشان دیدم نبود.) مشهد که بودیم فرزندم در سامانه ای که برای زائرين است ثبت ناممان کرد، تا شاید بتوانیم غذای حضرتی بگیریم. روز بعد خاله ام به من زنگ زد و گفت : کجایی؟ گفتم : مشهد. گفت: دیشب خواب ديدم يكنفر به شما نامه ای داد که مربوط به کربلد بود و گفت شما برای زیارت کربلا دعوت شديد. شب بعد، خودم خواب دیدم که به محضر سيدالشهدا شرفياب شدم.
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕 #با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت_دوازدهم آنجا هر چه بود نور ، زیبایی، طراوت و معن
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#با_کسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت_سیزدهم
شب بعد، خودم خواب دیدم که به محضر سيدالشهدا شرفياب شدم.لبخندی زدند:و فرمودند:به زودی به زیارت ما خواهی آمد.
روز آخر سفر، درست بعد از نماز ظهر، در صحن گوهرشاد نشست بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.
شمارهی مشهد بود؛ جواب دادم، یکی آن طرف خط گفت: شما انتخاب شده اید برای زیارت کربلا به نیابت از امام رضا امروز تشریف بیاورید صحن... تا کار ثبت نام شما انجام شود.
اول فکر کردم شوخی می کند، گفتم شاید یکی از رفقا شنیده که من چقدر عاشق زیارت کربلا هستم و میخواهد با من شوخی کند. گفتم: " آقا شما شوخی نمی کنی؟ تو رو خدا جديه؟"
گفت:" آقا من که شوخی ندارم. تشریف بیاورید صحن.. واحد
تلفن را قطع کردم. نمی دانید چطور در حرم می دویدم تا خودم را به دفترش برسانم!
باور کردنی نبود. فرمی را پر کردم و قرار شد دو هفته بعد، من و همسرم به کربلا برویم! آن هم به نیابت از امام رضا .
دو هفته بعد، درست زمانی که شهرهای عراق در گیر تظاهرات و اعتصابات بود، وارد کربلا شدیم.
سفر ما در اواسط سال ۹۸ و ماه محرم بود، به لطف خدا و دعوت ارباب، توفیق زیارتی دلچسب در حرمی که فوق العاده خلوت بود، مهیا شد.
نمی توانم آن یک هفته را توصیف کنم. من آن روزها بهشت روی زمین را زیارت کردم...
«والسلام»
«مصادیق حق الناس»
امام صادق (ع) درباره ی آیه ی ۱۴ سوره فجر: می فرمایند: مرصاد(کمینگاه) بر روی صراط است که هر کس حقی از مردم بر عهده دارد نمی تواند از آن عبور کند. (کافی، ج ۲، ص ۳۳۱)
یعنی خداوند متعال در آنجا از حق مردم سؤال می کند. در روایت دیگری آمده است که خداوند می فرماید: به عزت و جلال خودم سوگند که از حق مردم و از ظلم ظالم نخواهم گذشت.( کافی، ج ۲، ص۴۴۳) در روایات می خوانیم که قیامت، پنجاه موقف یا پلیس راه دارد. ولی سخت تر از همه، ایستگاه حق الناس است که خدا در آن از حق مردم سؤال می کند. اگر بنده ای نتواند جواب دهد، از همان جا باید به جهنم برود. (کافی ج ۸ ص ۱۴۳)
در روایت آمده: پیامبر اكرم الله به خانه کعبه نگاه کرد، آن را مورد تعظیم قرار داد و سپس ادامه داد: حق و احترام یک مؤمن از تو بالاتر است، چون خداوند خانه کعبه را دارای یک احترام و عظمت دانست و از مؤمن سه چیز را «مال، خون، آبرو» محترم شمرده. (بحارالانوار، ج ۶۷، ص۷۱) بر این اساس، به موازات همین سه حق ممکن است سه نوع ظلم هم به آنان روا شود و بر همین پایه، سه نوع توبه هم واجب می شود که این سه عبارتند از: ۱. تجاوز به مال ۲. لطمه به جان ۳. ضربه به آبرو.
گناهانی که فقط از حقوق خداوند است، چنانچه قضا و کفاره داشته باشد - مانند نماز، روزه و حج - انسان باید علاوه بر توبه و تصمیم بر ترک گناه، قضای آن ها را نیز به جا آورد و کفاره آنها را بپردازد.
آنهایی که قضا و کفاره ندارد - مثل دروغ - فقط توبه کافی است.
در گناهانی نیز که در آنها حقوق مردم پایمال شده - مثل دزدی و از بین بردن اموال و آبروی مردم و ... - علاوه بر توبه و پشیمانی باید رضایت صاحبان حق را با پرداخت غرامت یا حلالیت گرفتن حاصل کرد.
اما حق الناس علاوه بر اینکه حق مردم است حق خدا هم هست. زیرا خدا امر کرده است و آن فرد مخلوق خداست و کسی حق ندارد به مخلوق خدا بی احترامی کند. پس حق الناس نوعی ضایع کردن حق خدا هم هست.
حق الناس علاوه بر قیامت، در دنیا هم عقوباتی دارد. بعضی از ظلمها در
دنیا به سرعت پاسخ داده می شود.
تقاص /۱۱۷
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】