eitaa logo
♡مهدیاران♡
1.6هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
16 فایل
دل💔پر زخم زمین🌍 گفته کسی می آید ... ⁦ -فعالیت تخصصی درزمینه #مهدویت درقالب ارائه متن،کلیپ،صوت،کتاب،عکس نوشته... 📞پاسخگویی : @Majnonehosain 🌐کانال مرجع: @emamzaman 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 همراه ما باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
♡مهدیاران♡
#رمان_ادموند #پارت_هجدهم🦋 فردا صبح ادموند وسایلش را جمع کرد، در صندوق‌ عقب خودرو اش گذاشت و به محل
🌹 ...پدر بلند شد و پسرش را با محبت خاصی در آغوش گرفت و به سینه فشرد. میدانست که بیشتر از این نمیتواند مراقب او باشد و محدودش کند، پس ناچار بود با جبر روزگار کنار بیاید. در همین لحظه ماری با غُرولُند وارد شد و گفت: همه‌ جا رو دنبال شماها گشتم معلومه دوساعته کجا غیبتون زده؟! اینجا چی کار می‌ کنید؟! ویلیام در حالی‌ که دستش را دور شانه‌های پسرش حلقه کرده بود، با چهره‌ای شاد و خندان به همسرش گفت: بیا عزیزم، بیا، پسرمون می‌ خواد ازدواج کنه، خبر از این مهمتر؟! بیا که کلی کار داریم. ماری چند لحظه‌ای رو به ادموند و ویلیام خیره ماند، فکر می‌کرد همسرش سر به سرش میگذارد، با ابرویی گره‌ کرده نگاهی به ویلیام انداخت و گفت: شوخی می‌کنی؟ شما دوتا توطئه کردین منو اذیت کنین؟ - نه مادر، نه! حق با پدره، من میخوام ازدواج ‌کنم. - با کی؟! این کدوم دختریه که تونسته قلب پسر ما رو تسخیر کنه؟ - ملیکا... و منتظر عکس‌العمل مادر ماند. لبخندی که بر لبان مادر نقش بسته بود، به‌ یکباره محو شد، نگاهی به ویلیام انداخت و شوهرش هم تأیید کرد. بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزند با نگاهی غضبناک آنجا را ترک کرد. ادموند از سر ناامیدی مادرش را با نگاه دنبال کرد و به پدر گفت: خدای من، فکر نکنم مادر به این راحتی رضایت بده! احتمالاً چند تا شرط هم اون برام میذاره؛ وای پدر کمکم کن. آن روز تا شب به صحبت و برنامه‌ریزی برای سفر و آماده کردن خانه و شرایط لازم برای یک ماهی که قرار بود بعد از مراسم عقد و ازدواج عروس و داماد در وینچ فیلد بمانند، مشغول شدند. هر چه ادموند عجله داشت که زودتر به لندن برگردد و این خبر را به ملیکا و خانواده‌اش بدهد، ویلیام و ماری هیجان انجام مقدمات مراسم عروسی تنها فرزندشان را داشتند. از طرفی چون ادموند قول داده بود با تازه‌عروسش بلافاصله همراه آن‌ها به وینچ فیلد برگردد باید قبل از هر کاری قسمتی از عمارت برای ورود عضو جدید خانواده آماده می‌شد. آن‌ها به ادموند اجازه ندادند که در تزئین اتاق دخالتی کند، ماری شرط کرده بود که او حق ندارد تا زمانی که به همراه همسرش به آنجا برمی‌گردد، وارد آن اتاق شود. حداقل دو سه روزی وقت نیاز داشتند تا همه ‌چیزهایی که لازم بود را تهیه کنند اما در آن عمارت بزرگ آن‌قدر وسیله برای زندگی بود که نیازی به خریدن اساس جدید نباشد، خصوصاً اینکه همه‌چیز درنهایت دقت و ظرافت در طول سال‌ها نگهداری و استفاده‌ شده بود. ویلیام قصد داشت با شرط بازگشت پسرش به وینچ فیلد، او را از مرکز توجه دور کرده و بتواند از او حمایت کند. ادامه دارد... 📚تالیف 🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود.. @emamzaman_12
♡مهدیاران♡
#او_می_آید #داستان_زندگی_امام_مهدی_عج📚 #پارت_هجددهم «فریادرسی می آید ۳» ابوالحسین با خود می گوید ش
📚 «آن پدر و پسر ۱» این روزگار، دوران «غیبت صغری» می باشد؛ غیبت کوتاه زمان. «غیبت صغری» زمینه ساز غیبتی طولانی و دراز مدت خواهد بود که به نام «غیبت کبری» مشهور خواهد شد. هرچند که تمام ادیان، به غیبت اعتقاد دارند و پیروان خود را به ظهور یک نجات دهنده بشارت داده اند؛ اما در اسلام، غیبت یک پیشوا و امام راستین برای نخستین بار است که روی میدهد. غایب شدن امام چگونه است؟ آیا او از میان مردم غایب می شود، تا کسی او را نبیند و او هم مردم را نبیند؟ غیبت امام زمان از میان مردم اینگونه نیست؛ بلکه او امامی است که در میان مردم حضور دارد، با آنها زندگی می کند، اعمالشان را نظاره دارد، سخنشان را می شنود، از رازهایی که در عمق دلشان نهفته است، آگاه می باشد و ... مردم نیز، چه بسا که امام زمان خویش را بارها دیده و خواهند دید؛ اما توفیق شناسایی او را هر کسی نخواهد داشت. داستان شگفت انگیز ابوالحسین و آنچه بر او در حرم مطهر کاظمین گذشته است، نشانه ای از حضور امام زمان درمیان مردم و ناظر و حاضر بودن او بر زندگی آنان است. در دوران «غیبت صغری»، بسیاری از مردم هستند که لیاقت دارند تا مهدی(عج) را مشاهده کرده و گره ناگشودنی مشکلات خویش را با تدبیر اعجازگونه او بگشایند. اما کسانی که سعادت دیدار امام زمان را نیافته اند، می توانند به نایب امام مراجعه کرده و از او استمداد و یاری طلب نمایند. نایب امام زمان چه کسی می باشد؟ دوران «غیبت صغری» به اندازه عمر یک نسل طول خواهد کشید: هفتاد سال! در این هفتاد سال که جامعه اسلامی آماده پذیرش غیبت طولانی خواهد شد، پرهیزکارترین انسان ها از سوی امام زمان برگزیده می شوند تا هرگاه که لازم باشد بتوانند با امام زمان(عج) ملاقات کنند. دستگاه حکومتی که از تولد و زنده بودن امام زمان آگاهی یافته است با شدیدترین و پیچیده ترین روش های جاسوسی، درصدد کسب آگاهی از امام زمان و جایگاه او می باشد. خداوند، می تواند حجت و آیت خویش را از گزند دشمنان حفظ کند و هرگاه کسی به او دست یابد و قصد جانش را داشته باشد، به اعجاز خویش، دشمن را ناکام گذارد؛ اما پروردگار یکتا چنین اراده نکرده است. خواست پروردگار اینگونه است که امام زمان(عج) را دور از چشم مردم نگه دارد، تا برای حفظ جان او در غیبت طولانی اش سیر طبیعی زندگی و امور جامعه بر هم نخورد. بنابراین کسانی که نایب امام زمان (عج) هستند و می توانند به حضور او برسند، بی گمان از مرم عادی نخواهند بود. 📚برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی ... 【 @emamzaman_12
♡مهدیاران♡
#فرار‌از‌جهنم🔥 #رمان📚 #پارت_هجدهم حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت … صبح عین همیشه رفتم سر کار …
🔥 📚 من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم … برای همین دست به دامن حاجی شدم … اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن … حاجی با پدر حسنا صحبت کرد … قرار شد یه شب برم خونه شون … به عنوان مهمان، نه خواستگار … پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن … تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم … اون روز هیجان زیادی داشتم … قلبم آرامش نداشت … شوق و ترس با هم ترکیب شده بود … دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم … برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم … یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون ... خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند … از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … . بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم … – حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند … حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری … . سرم رو پایین انداختم … خجالت می کشیدم … شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم … تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید … . نفس عمیقی کشیدم … خدایا! تو خالق و مالک منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن … توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم … قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود … با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود … هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد – توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … . همه وجودم گُر گرفت … . – مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … تا مسجد پیاده اومدم … پام سمت خونه نمی رفت … بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود … درون سینه ام آتش روشن کرده بودن … توی راه چشمم به حاجی افتاد … اول با خوشحالی اومد سمتم … اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد… تا گفت استنلی … خودم رو پرت کردم توی بغلش … – بهم گفتی ملاک خدا تقواست … گفتی همه با هم برابرن… گفتی دستم توی دست خداست … گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه… گفتم اشکال نداره … خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست … گفتی همه چیز اختیاره … انتخابه … منم مردونه سر حرف و راه موندم … . از بغلش اومدم بیرون … یه قدم رفتم عقب … اما دروغ بود حاجی … بهم گفت حرومزاده ای … تمام حرف هاش درست بود … شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم … اما این حقم نبود … من مادرم رو انتخاب نکرده بودم … این انتخاب خدا بود … خدا، مادرم رو انتخاب کرد … من، خدا رو … حاجی صورتش سرخ شده بود … از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود … اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود … به بدترین شکل ممکن … تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود … قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم … چند بار صدام کرد و دنبالم اومد … اما نایستادم … فقط می دویدم … 📚رمان‌واقعی‌به‌نویسندگی‌ شهیدمدافع‌حرم‌‌سیدطاها‌ایمانی ... 【 @emamzaman_12