♡مهدیاران♡
#رمان_ادموند #پارت_چهاردهم🦋 ادموند دیگر حرفی نزد و ساکت ماند. شاید حق با پدر فیلیپ بود و او برخورد
#رمان_ادموند
#پارت_پانزدهم🌹
ادموند خیلی سریع یک تاکسی برای ملیکا گرفت و او را راهی خانه کرد. مصطفی امروز نتوانسته بود دخترش را همراهی کند، بیماری تنفسیاش به دلیل سردی بیشازحد هوا تشدید شده بود و به سفارش پزشک تا چند روز آینده باید در خانه میماند و استراحت میکرد. ادموند هم پیش آرتور بازگشت که همچنان منتظر او بود. در طول مسیر تمامی وقایع را برای دوستش تعریف کرد؛
- ادموند، تو مطمئنی که به این دختر علاقهمندی؟ یعنی مطمئنی هوس نیست؟! نکنه چون این دختر با بقیه فرق داره، پس تو هم عقل و منطقت رو کنار گذاشتی و فقط میخوای اون رو به دست بیاری؟
ادموند نگاهی به آرتور انداخت اما پاسخ سؤالش را نداد. باید فکر میکرد و با خودش کنار میآمد. رابطه دوستی این دو نفر هر روز قویتر از روز قبل میشد. آرتور کمکم ضعفهای اخلاقیاش به نقاط قوتی تبدیل میشد که ادموند این تغییر را در دوستش بهوضوح حس میکرد و در دل بسیار خوشحال بود اما از طرفی آرتور بسیار نگران ادموند و کارهای او بود بخصوص بعد از مسائلی که امروز از آنها آگاه شده و بیشترین نگرانی او هم از بابت پیگیری پرونده ویک فیلد بود. چارهای نداشت جز اینکه به انتخاب او احترام بگذارد. آرتور او را تا آپارتمانش رساند، اینقدر خسته و کلافه بود که دعوت او را برای شام نپذیرفت و ترجیح داد به خانه برود و کمی بیشتر روی موضوعی که ادموند برایش تعریف کرده بود تمرکز کند.
بعد از گذشت یک ماه و نیم از آغاز همکاری و آشنایی ادموند و ملیکا، در پروژه مشترکشان پیشرفتهای زیادی حاصل شده و تمام مدارک و مستندات بینقص آماده شده بود اما هر دوی آنها قصد نداشتند بی محابا و بدون برنامه ریزی دقیق آنها را بر ملا کنند. سعی میکردند همچنان احتیاطهای لازم را انجام دهند تا حساسیتی در اطرافشان برانگیخته نشود.
در این مدت هر چه از آشنایی آنها بیشتر میگذشت، ادموند کمتر آرام و قرار داشت. محبت بیسابقهای را در دل نسبت به ملیکا احساس میکرد که امکان نداشت بتواند نسبت به آن بی تفاوت باشد. روزها و شبهای زیادی را به فکر کردن در این باره مشغول بود، آیا میتوانست با یک دختر مسلمان ازدواج کند؟
اگر پیشنهادی از طرف او مطرح میشد، واکنش اطرافیانش نسبت به این قضیه و از همه مهمتر واکنش خود ملیکا به آن چگونه بود؟! اگر به قول آرتور، نظر ملیکا نسبت به این عشق منفی بود آیا میتوانست این شکست را بپذیرد؟ چند وقتی بود که همه فکر و ذکرش اسلام و قدم نهادن در این راه بود، ملیکا بهانه و انگیزه خوبی بود تا با اتکای به نیروی عشق بتواند عزمش را برای وارد شدن به این راه قویتر کند اما اگر ملیکا قلب او را پس میزد، ادموند با این حس شکست باز هم تمایلی به مسلمان شدن داشت؟
آخرین پنجشنبه ماه فوریه سال ۲۰۱۳، روزی آفتابی و زیبا، جایی در نزدیکی بنای یادبود آتشسوزی بزرگ لندن در خیابان فیش هیل ساعت ۳ بعدازظهر با قرار گذاشته بودند تا آخرین هماهنگیهای لازم درباره جمعبندی و نتیجهگیری مطالعاتشان را با هم انجام دهند.
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#او_می_آید #داستان_زندگی_امام_مهدی_عج📚 #پارت_چهاردهم «باید رازدار بود ۳» نمایان ساختن چهره یک منجی
#او_می_آید
#داستان_زندگی_امام_مهدی_عج📚
#پارت_پانزدهم
«همچون مار در آستین»
اگر بیگانه ای حریم امامت را در هم شکند و دل امام را به درد آورد، باکی بر آن نیست. روزگار چنین ستم و گردنکشی ظالمانه ای را بارها و بارها بر فرزندان فاطمه(س) روا داشته و می دارد.
اما شگفتی از آشنایان فریب خورده که به سودای شیطانی خود دچار گشته و در طریق خیانت گام برمی دارند.
جعفر، پسر امام هادی است که به جوانی خویش می رسد؛ اما از تعالیم اسلام بیگانه و منحرف بوده و راه بیهودگی و شرابخوارگی و گناه را در پیش می گیرد.
پدر او امام هادی به یاران خود فرمان داده بود که از او دوری جویند.
امام دهم درباره این فرزند گفته است: «او نسبت به من همانند فرزند ناشایسته حضرت نوح است نسبت به پدرش که خدای عز و جل در هنگامی که نوح عرض کرد:
-پروردگارا فرزندم از خاندان من می باشد.
خدا پاسخ داد:
-ای نوح او از خاندان تو نیست؛ بلکه او عمل ناصالح است.
با وجود تلاش امام هادی در جهت هدایت فرزند، جعفر همچنان به گمراهی خویش مشغول می ماند و آنچنان در کارها و ادعاهای خودش بی آبرو می شود، که مردم به او «جعفر کذاب» می گویند.
جعفر بعد از وفات پدر با کارهای خلاف خویش مزاحم برنامه های برادر -امام حسن عسکری(ع)- شده و دل امام را آزرده می سازد.
پس از شهادت امام یازدهم جعفر زمینه را برای ادامه و گسترش فعالیت انحرافی خویش مهیا می بیند. بنابراین خود را امام و جانشین و وارث برادر دانسته و سعی می کند تا برای رسیدن به هدف خودش به هر کار ناشایسته ای دست بزند. او که تصمیم گرفته است تا بر جنازه امام عسکری نماز بگذارد و بدین ترتیب خود را جانشین امام نشان دهد، اقدام به این کار می کند اما امام مهدی که در روزگار شهادت پدر پنج ساله می باشد، در حیاط خانه خودشان ظاهر شده و عموی کذّاب را که آماده شده تا بر جنازه امام عسکری(ع) نماز گذارد، کنار زده و خودش این کار را انجام می دهد.
چنین برخورد امام مهدی با جعفر کذّاب و دیگر راهنمایی ها و آشکار سازی های امام دوازدهم کسانی را که دچار شک و تردید هستند، آگاه می سازد که امام شیعیان خود او بوده و جعفر کذّاب دروغگویی بیش نیست.
وقتی جعفر کذّاب، راه های خدعه و فریب را می پیماید؛ اما سر از بیابان رسوایی بیرون می آورد، نزد معتمد عباسی -خلیفه وقت- رفته و او را از وجود مهدی آگاه می سازد.
خلیفه عباسی که از شنیدن این خبر هراسناک شده است رئیس پلیس سامرا را به حضور طلبیده و به او فرمان می دهد تا به بازرسی دقیق از خانه امام شهید برود. سوارگان و پیادگان ورزیده از پلیس سامرا در پی اجرای این فرمان گسیل می شوند.
وقتی کار تجسس و بازرسی تمام نقاط خانه به پایان می رسد و آنها چیزی نمی یابند، به رسم دیرینه خود سرگرم غارت و چپاول اموال می شوند.
در این مشغولی اندیشه و گرفتاری غارت و چپاول ماموران، مهدی فرصت می یابد تا از خانه بیرون رفته و در جایی امن پنهان شود.
چپاولگران که می دانند خلیفه عباسی نگران و منتظر کار آنان است برای اینکه دستخالی برنگردند، نرجس را دستگیر کرده و همراه خویش می برند.
یکی از بازجوهای با تجربه و حیله گر، به دستور شخص خلیفه کار بازجویی از نرجس را آغاز می کند. نرجس به هر شکلی هست مقاومت نشان می دهد و پافشاری و اصرار و تهدیدهای بازجو را تحمل می کند. او هیچ سخنی بر زبان نمی آورد تا فرزندش بتواند از چنگ ماموران حکومت عباسی مخفی بماند.
رهایی مهدی از چنگ دژخیمان عباسی برای مادرش گران تمام می شود این مادر فداکار و با ایمان بیش از دو سال را در زندان به سر می برد اما راز کودک خویش را فاش نمی کند.
سرانجام وقتی حکومت عباسی متوجه می شود که در حبس نگهداشتن نرجس غیر از رسوایی و افشا ساختن چهره ترسان خودش نتیجه دیگری ندارد مجبور می شود تا او را از زندان رها سازد.
📚برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_چهاردهم فردا صبح، مرخص شدم … نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذ
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_پانزدهم
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن …
زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو
– هی، شما جوجه مواد فروش ها … .
با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … .
.یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …
.دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .
– هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم …
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … .
– به چی زل زدی؟ …
– جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … .
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … بردمش کافه
– من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه … .
منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه…
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم …
یکی یکی از در کافه میومدن تو … .
– هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … .
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم …
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من …
– هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟ … .
و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … .
– اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ … .
– امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم …
همه دوباره خندیدن … باشه، مرد … قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد … .
.از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … .
– اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این ۶۰ تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …
– منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم …
سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】