eitaa logo
♡مهدیاران♡
1.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
16 فایل
دل💔پر زخم زمین🌍 گفته کسی می آید ... ⁦ -فعالیت تخصصی درزمینه #مهدویت درقالب ارائه متن،کلیپ،صوت،کتاب،عکس نوشته... 📞پاسخگویی : @As_eskandari 🌐کانال مرجع: @emamzaman 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 همراه ما باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥 📚 یک هفته تمام حالم خراب بود … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم … موضوع دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا … اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول … هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد … بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم … . از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد … پدر حسنا اومد دم در …شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه … رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ … . از خدا شرم نمی کنی؟ … اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ … اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ … و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد … و از عملش دفاع … بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد … برای ختم کلام … من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم … به خاطر خود شما اومدم … من برای شما نگرانم … فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود … خدا نگهش داشته بود … حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود … دلش بلرزه و از مسیر برگرده … اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی … واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی … . پدرش با عصبانیت داد زد … یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ … . چرا این حق شماست … حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی … اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه … . دیگه اونجا نموندم … گریه ام گرفته بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … خدا دروغ گو نیست … خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی با عجله رفتم خونه … وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم … . بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم … تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم … از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم . سرمای شدیدی خوردم … تب، سردرد، سرگیجه … با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم … . یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد… به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته … – مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم … من که خوب شدم حاجی افتاد … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد … . اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن … ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید نماز اونها هم شکست … پشت سرم نایستید … – می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ … نماز همه مون رو شکستی … – فقط مال من شکست … مال شما اصلا درست نبود که بشکنه … پشتم رو بهشون کردم … من حلال زاده نیستم … از درون می لرزیدم … ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود … پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد … مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم… ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم … بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه … 📚رمان‌واقعی‌به‌نویسندگی‌ شهیدمدافع‌حرم‌‌سیدطاها‌ایمانی ... 【 @emamzaman_12
3581288140.mp3
346.1K
🌱قرائت‌ هرشب ‌دعای ‌فرج ‌به ‌نیت‌ ظهور... 🤲 🦋 «اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے... محبوبم! جهانم آشفته است؛ جهانم میزان نیست جهانم پر از اضطراب است لحظات چموش‌اند. تنها هنگامی که به شما می‌رسم، رو به روی توام و به تو سلام می‌کنم، آن زمان جهان به تعادل می‌رسد. جواب بدهی یا نه، تو جهان مرا متعادل می‌کنی! 🌱 ♥ 【 @emamzaman_12
delam-gerefte.mp3
4.03M
دلم گرفته‌انگاری‌که‌اسیر‌زندونه.. یه‌وقتایی‌آروم‌میخندم‌ولی‌دلم‌خونه💔.. 🕊 @emamzaman_12
📌آدمهای‌حکومتی... حاضرید امام حسین را یاری کنیم یا نه؟ تازه اگر حاضر باشید امام حسین را یاری بکنیم، زیاد هنر نکردیم. کار امام زمان با این راه نمی افته...✨ «۳۷» @emamzaman_12
نظام تقديم 14.mp3
5.6M
🖲 اموری که با چشم دیده نمیشه اما انرژی آن روی تمام زندگی ما اثر میگذاره @emamzaman_12
🌱خودسازی... موضوع پست: ۳ ⭕️آثار سحر... سحر و جادو از نظر شرعی و اسلامی حرامه چون دست بردن در کار طبیعی عالم هست... سحر، جادو و طلسم عواقب خیلی بدی داره چه تو این دنیا چه عوالم بالاتر، پس پیشنهاد میکنم حتی برای امتحان هم سراغش نرین. @emamzaman_12
663680626.mp3
2.96M
✍چرا دلمان برای امام زمان تنگ نمیشود؟ چرا داشتنش، آرزوی حقیقی ما نیست؟😥 رسیدن به دلتنگی و انتظار؛مسیری است،که باید آنرا با...؟ 🎙 ♥ 【 @emamzaman_12
محمدعلی بیابانی - ای جونم حسین.mp3
9.03M
اي‌جونم‌حسین به‌تو‌وعشقت‌مدیونم‌حسین بغلم‌کردي‌ممنونم‌حسین...♥️ 🥀 @emamzaman_12
🔥 📚 سریع از مسجد اومدم بیرون ،چه خوب، چه بد اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم.وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید،مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم، توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم،جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم .یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم.آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ … باورم نمی شد چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود.بعد از نماز از مسجد زدم بیرون یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود خیلی پیشرفت کرده بود،چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند … توی تاریکی شب، قدم می زدم،هنوز باورش برام سخت بود ،توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود،جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد … داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم … من برای تو نگرانم دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه … پاهام دیگه حرکت نمی کرد … تکیه دادم به دیوار … خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره … چند وقتی ازشون خبری نبود … تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده … دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده … و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن … ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم… توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست … هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم … زیاد نبودیم … توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی … که یهو پدر حسنا وارد شد … خیلی وقت بود نمی اومد …اومد توی صف نشست … خیلی پریشان و آشفته بود … چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ از جا بلند شد … اومد جلوی جمع ایستاد … . بسم الله الرحمن الرحیم … صداش بریده بریده بود … – امروز اینجا ایستادم … می خواستم بگم که … حرمت مومن… از حرمت کعبه بالاتره … هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید … دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد … هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید … جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت … همهمه مسجد رو پر کرد … . – و الا عاقبت تون، عاقبت منه … گریه اش گرفت … چند لحظه فقط گریه کرد … . – من، این کار رو کردم … دل یه مومن رو شکستم … موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه. ولی من اونو شکستم. اینم تاوانش بود شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خاتواده ام بشن و ..همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم .از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد،قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید،از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد .قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید.نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود. از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد.توی چشم هام زل زدبه خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود.ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید … از شدت ترس زبانم کار نمی کرد.نفسم بند اومده بود … این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه … هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد… من عمل توئم … من مرگ توئم،و دستش رو دور گلوم حلقه کرد،حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده.توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ،ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد،می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد … با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره،زبانم حرکت نمی کرد … نفسم داشت بند میومد … دیگه نمی تونستم نفس بکشم … چشم هام سیاه شده بود … که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم.... 📚رمان‌واقعی‌به‌نویسندگی‌ شهیدمدافع‌حرم‌‌سیدطاها‌ایمانی ... 【 @emamzaman_12
3581288140.mp3
346.1K
🌱قرائت‌ هرشب ‌دعای ‌فرج ‌به ‌نیت‌ ظهور... 🤲 🦋 «اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے... ای کاش دست‌های خالی‌مان به آستان اجابت، گره بخورد ای کاش زمزمه‌های مداوم دعای فرج، گره گشا بشود ای کاش این بغض گلوگیر و مداوم، راه باز کند ای کاش شما بیایید... 🌱 ♥ 【 @emamzaman_12
Shab10Safar1397[03].mp3
8.9M
عشق‌وغم‌ِتو‌مثل‌خون‌، جاریه‌تورَگم‌حسین❤️... این‌نفسارونمیخوام‌، اگه‌یه‌روزنگم‌حسین... 🕊 @emamzaman_12
📌مامصیبت‌زده‌ایم... از ایت الله بهجت پرسیدند: مقصود از مصیبت در دین ذکر شده در برخی ادعیه چیست؟..🥀 «۳۸» @emamzaman_12
🌱خودسازی... ⭕️راه های درمان... موضوع پست: ۴ : 🔹پس برای در امان ماندن از جادو، سحر، طلسم، چشم زخم چیکار کنیم؟🤨 ✔️استفاده از سوره های معوذتین( فلق و ناس) ✔️چهار قل ✔️آیت الکرسی ✔️سوره یاسین اپناه بردن به خدا و کتاب خدا انرژی های تاریک و منفی رو از ما دور میکنه و مارو در یک سپر نوری قرار میده باور کنید نیازی به سحر و طلسم و جادو و کارهای عجیب نداریم نور ایمان ما رو به انسان کامل بودن نزدیک میکنه خدا در قرآن میگه : من انسان رو خلیفه خودم در زمین قرار دادم! یعنی بنده من تو نماینده من روی زمینی تو اراده کن تا هر چی میخوای بهت بدم فقط بندگی کن همین! @emamzaman_12
4_5767286500295183721.mp3
1.99M
چرا این همه "اللهم عجل لولیک الفرج" های ما، به اجابت نمی رسد؟😔 چرابا اینهمه ظلم، که عالم را احاطه کرده است؛ظهور منجی،اتفاق نمی افتد؟🤔 🎙 ♥ 【 @emamzaman_12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقاموبردی کربلا پس من چی؟!😞💔 🥀 @emamzaman_12 】 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔥 📚 این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد، خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن، نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ،حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم.رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ،همه چیز رو خلاصه براش گفتم از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و … حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود بدجور چهره اش گرفته بود سکوت عمیقی بین ما حاکم شد اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت .سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه، سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم .خانواده انتخاب ما نیست، پدر و مادر انتخاب ما نیست ،خودتون کی هستید؟ الان کی هستید؟تازه متوجه منظورش شدم … یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ،دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ،از خوشحالی گریه ام گرفته بود .قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل … من پول زیادی نداشتم، البته این پیشنهاد حسنا بود ،چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ برای اولین بار، بعد از ۱۷سال، یاد مادرم افتادم اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود .پیداش کردم .۶۰ سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد.کنار خیابون گدایی می کرد،با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد … مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود. یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود … یک غذای گرم برای من درست نکرده بود … حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم لباسم رو گرفت و گفت: پسر جوون، یه کمکی بهم بکن نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم. اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش،اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید، لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه ۱۰ دلاری بهش دادم.از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد،گریه ام گرفته بود هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم و به پدر و مادر خود نیکی کنید همون جا نشستم کنار خیابون سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم .اومد طرفم روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن …سرم رو آوردم بالا زل زدم توی چشم هاش چقدر گذشت؛ نمی دونم بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم با خوشحالی، ۱۰ دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد .اینو پسر قشنگ بهم داده ،پسر قشنگ بهم داده … دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم .زدم بیرون، سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد .تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم … یه بار با محبت صدام نکردی ،حالا که … بهم میگی پسر قشنگ ،نماز مغرب رسیدم مسجد … اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید … با خوشحالی دوید سمتم … خیلی کلافه بودم … یهو حواسم جمع شد .خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم … نفسم بند اومد.حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد … دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم، و مونده بودم چی بهش بگم، چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟چاره ای نبود، توکل کردم و گفتم. حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم .قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم دیگه ندارمش ،به زحمت آب دهنم رو قورت دادم .خنده اش گرفت شوخی می کنی؟یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد شوخی نمی کنی .چرا استنلی؟چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ ملتمسانه بهش نگاه می کردم … سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده … هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم ،مکث عمیقی کرد شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ برای من گفتنش خیلی سخته 📚رمان‌واقعی‌به‌نویسندگی‌ شهیدمدافع‌حرم‌‌سیدطاها‌ایمانی ... 【 @emamzaman_12
✍دلنوشته مهدوے... می‌بینید روزگار پردرد و تلخمان را؟ می‌بینید دل‌های داغدار و ِ سینه‌های به خون نشسته‌مان را؟ می‌بینید اشک‌های جاری و بغض‌های فرو خورده‌ی بی‌پایانمان را؟ می‌بینید هزار زخم بی‌مرهم بر پیکر نحیف آرزوهایمان را؟ می‌بینید دردهای ناتمام و اضطراب کشنده‌مان را؟ اینجا... در انتهای کور و تاریک و جهنمی آخرالزمان، ما هر روز برزخ را مرور می‌کنیم می‌ترسیم بهشت‌ندیده از دنیا برویم بیایید و رهایمان کنید از هجوم رنج‌ها... 🌱 ♥ 【 @emamzaman_12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما خیلی گیجیم...😟 اوضاع از زمان امام حسن هیچ فرقی نکرده، هنوز هم مشکل ظهور ما هستیم... 👌 【 @emamzaman_12