السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا (ع)🌷
#خاطره #علامه #مصباح از #مقام_معظم_رهبري در مورد #كرامتي از #امام_رضا (ع)
👈 در مشهد، به خدمت مقام معظم رهبري شرفياب شدم. صحبت از کرامات حضرت رضاعليهالسلام شد..... آقا فرمودند: من بچه بودم که به مسجد پدرم در بازار ميرفتيم. اين مسجد معروف بود به مسجد ترکها. در مسجد، مکبري بود به نام کربلايي که نابينا بود و حتي به او کربلایی رضاي عاجز ميگفتند. (آقا فرمودند که مشهديها به نابينا عاجز ميگويند.) کربلايي رضاي عاجز به مسجد ميآمد و تکبير ميگفت. ما بچه بوديم و سالها بود که او را ميشناختيم و کوري او را ديده بوديم. روزي من پيش پدرم بودم که اين کربلايي رضا آمد، اما بينا شده بود. پدرم از او پرسيد: کربلايي رضا من را ميبيني؟ گفت: بله آقا و سپس قيافه پدر من را شرح داد. پدرم شنيده بودند که کربلايي شفا گرفته است و ميخواستند خودشان ببينند. من هم آنجا بودم و ديدم همان کربلايي رضايي که هر روز کور ميآمد، امروز بينا شده بود. اين کربلايي دختري داشت که در وقت کوري دست کربلايي را ميگرفت و پدر نابينايش را به مسجد ميآورد. بعد از اينکه در مسجد مستقر ميشد، ديگر به کسي نياز نداشت. ما جستجو کرديم که چرا شفا دادهاند. گفتند: سالها بود که اين دختر بچه دست کربلايي را ميگرفت و به مسجد ميآورد. کمکم دختر بزرگ شد و بهاصطلاح آب و رنگي پيدا کرده بود. روزي بعضي از بچههاي بازار متلکي گفته بودند و کربلايي هم شنيده بود. او نتوانسته بود تحمل کند و به دخترش گفته بود دست من را بگير و مرا به حرم ببر. در حرم، کربلايي به دخترش ميگويد تو برو خانه من اينجا ميمانم. او به امام رضاعليهالسلام عرض کرده بود: آقا! من سالهاست که نابينا هستم و حتي يکبار هم گله نکردم، زندگي من با فقر گذشته است، اما يکبار هم گله نکردم و گفتم تقدير خداست و من هم راضي هستم به رضاي خدا، اما تعرض به ناموسم را تحمل نميکنم؛ يا من را شفا بدهيد يا همينجا مرگم بدهيد. من ديگر طاقت ندارم متلکهاي مردم را به ناموس خودم تحمل کنم. کربلايي به حضرت متوسل ميشود و بعد از مدتي خوابش ميبرد. در خواب، حضرت رضا عليهالسلام او را شفا ميدهند. مقام معظم رهبري خودشان اين داستان را نقل کردند و فرمودند من خودم اين جريان را ديدهام، وگرنه براي مردم مشهد اين چيزها خيلي عادي است 🌷
@emamzamana
#خاطره
@emamzamana
✍وقتی حاج قاسم رفتند سر میز خانواده شهید حاجی زاده مریم همسر شهید گوشی اش را داد من فیلم بگیرم و از حاج قاسم خواست برایش دست خط بنویسد. من هم فیلم گرفتم. حاج قاسم مشغول صحبت با خانواده شهید حاجی زاده شد. به حاج قاسم گفتم من هم از این دستخط ها می خواهم. سرش پایین بود گفت: تو کی هستی؟ همزمان که سرش را بالا آورد خندید گفت: شمایی؟ باشه می نویسم.
تا قبل از نوشتن مرا صدا زد فاطمه. بعد گفت از این بابت شما را به اسم صدا می زنم چون من هم دختری دارم هم نام شما و مثل شما. مثل دخترم هستی. بعد هم دستخطی به یادگار برایم نوشت. خیلی دیدار صمیمی و خوبی بود. چون خانواده شهدای مازندران خصوصا بعد از خان طومان خیلی دلگیر بودند و دوست داشتند حاج قاسم را ببینند. حاج قاسم هم گفته بود تا پیکر شهدا را برنگردانم نمی روم دیدار خانواده ها. اما اصرار خانواده ها موجب شد او قبول کرد و آمد.
📚 📚