امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌امام صادق علیه السلام و ترک مجلس شراب 💐
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌شمش طلا و معجزه امام صادق علیه السلام
🌷گروهی از اصحاب امام صادق علیه السلام خدمت حضرت نشسته بودند که ایشان فرمودند: خزانههای زمین و کلیدهایش در نزد ماست، اگر با یکی از دو پای خود به زمین اشاره کنم، هر آینه زمین آنچه را از طلا و گنجها در خود پنهان داشته، بیرون خواهد ریخت!
🌷بعد، با پایشان خطی بر زمین کشیدند. زمین شکافته شد، حضرت دست برده قطعه طلایی را که یک وجب طول داشت، بیرون آوردند! سپس فرمودند: خوب در شکاف زمین بنگرید! اصحاب چون نگریستند، قطعاتی از طلا را دیدند که روی هم انباشته شده و مانند خورشید میدرخشیدند.
🌷یکی از اصحاب ایشان عرض کرد: یا بن رسول الله! خداوند تبارک و تعالی این گونه به شما از مال دنیا عطا کرده، و حال آنکه شیعیان و دوستان شما این چنین تهیدست و نیازمند؟ حضرت در جواب فرمودند: برای ما و شیعیان ما خداوند دنیا و آخرت را جمع نموده است. ولایت ما خاندان اهلبیت بزرگترین سرمایه است، ما و دوستانمان داخل بهشت خواهیم شد و دشمنانمان راهی دوزخ خواهند گشت!
📘بحار، ج ۱۰۴، ص ۳۷
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌شمش طلا و معجزه امام صادق علیه السلام 🌷گ
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌غیر شیعیان در باطن، میمون و خوک اند!
🌺ابوبصیر نقل می کند که: من با حضرت امام صادق علیه السلام در مراسم حج شرکت نمودم. هنگامی که به همراه امام علیه السلام کعبه را طواف میکردیم، عرض کردم: فدایت شوم، آیا خداوند این جمعیت غیر شیعیان را که در حج شرکت نموده اند میآمرزد؟
🌺امام صادق علیه السلام فرمود: ای ابا بصیر! بسیاری از این جمعیت که میبینی، میمون و خوک هستند! عرض کردم: آنها را به من نشان بده! آن حضرت دستی بر چشمان من کشید و کلماتی به زبان جاری نمود. ناگهان! بسیاری از آن جمعیت را میمون و خوک دیدم، وحشت کردم! سپس بار دیگر دستش را بر چشمان من کشید، آن گاه دوباره آنان را همان گونه که در ظاهر بودند دیدم.
🌺سپس فرمود: ای ابا بصیر! نگران مباش! شما در بهشت، شادمان هستید و طبقات دوزخ جای شما نیست. سوگند به خدا! سه نفر، بلکه دو نفر، بلکه یک نفر از شما شیعیان حقیقی در آتش دوزخ نخواهد بود.
📘بحارالانوار، ج ۴۷، ص ۷۹
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌غیر شیعیان در باطن، میمون و خوک اند! 🌺ا
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌همگی مسلمان حضرت صادقیم(صلی الله علیه و آله)
💐زکریا پسر ابراهیم میگوید: من مسیحی بودم و مسلمان شدم. سپس جهت مراسم حج به سوی مکه حرکت کردم. در آنجا محضر امام صادق علیه السلام رسیدم، عرض کردم: من مسیحی بودم و مسلمان شده ام. امام فرمود: از اسلام چه دیدی که به خاطر آن مسلمان شدی؟ این آیه موجب هدایت من گردید که خداوند به پیامبر میفرماید: (ما کنت تدری ما الکتاب و لا الایمان و لکن جعلناه نورا نهدی به من نشأ) [شوری، ۵۲] از مضمون این آیه دریافتم، اسلام دین کاملی است و از کسی که هیچ نوع مکتب و مدرسه ای ندیده، چنین سخنانی ممکن نیست و بنابراین باید به محمد صلی الله علیه و آله وسلم، وحی شده است.
💐حضرت امام فرمود: به راستی خدا تو را هدایت کرده. بعد، سه مرتبه گفتند:(اللهم اهده) خدایا! او را به راه ایمان هدایت فرما! سپس فرمودند: پسر خان! هر چه میخواهی سؤال کن! گفتم: پدر مادر و خانوادهام همه مسیحی هستند و مادرم کور است، آیا من که مسلمان شدهام و با آنان زندگی میکنم، میتوانم در ظرف هایشان غذا بخورم؟
💐امام فرمودند: آنان گوشت خوک میخورند؟ گفتم: نه حتی دست به آن نمی زنند. فرمودند: با آنان باش! مانعی ندارد. آن گاه تأکید نمودند نسبت به مادرت - به خصوص - خیلی مهربانی کن و اگر مُرد او را به دیگری واگذار مکن (خودت او را کفن و دفن کن) و به هیچ کس مگو که پیش من آمده ای، تا به خواست خدا در منی نزد من بیایی. در منی خدمتشان رسیدم، مردم مانند بچههای مکتب، دور او را گرفته بودند و سؤال میکردند! وقتی به کوفه بازگشتم، با مادرم بسیار مهربانی کردم، به او غذا میدادم و لباس و سرش را میشستم.
💐روزی مادرم گفت: پسر جان! تو در موقعی که به دین ما بودی این طور با من مهربانی نمی کردی، اکنون چه سبب شده که این گونه با من رفتار می کنی؟ گفتم: من مسلمان شدهام و مردی از فرزندان یکی از پیامبران خدا مرا به خوشرفتاری با مادر دستور داده است. مادرم گفت: نه! او پسر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم است. مادرم در ادامه گفت: خود او باید پیامبر باشد، زیرا چنین سفارشهایی (در مورد احترام به مادر) روش خاص انبیاست. گفتم: نه مادر! بعد از پیغمبر ما پیغمبری نخواهد آمد و او پسر پیغمبر است.
💐مادرم گفت: دین تو بهترین ادیان است، آن را بر من عرضه کن! من هم شهادتین را به او آموختم و او نیز مسلمان شد و نماز خواندن را نیز یاد گرفت و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند. بعد از مدتی مادرم مریض شد، رو به من گفت: نور دیده! آنچه به من آموختی تکرار کن! من شهادتین را برایش گفتم. شهادتین را گفت و در دم از دنیا رفت. صبحگاه، مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش گذاشتم.
📘بحار، ج ۴، ص ۳۷۴
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌همگی مسلمان حضرت صادقیم(صلی الله علیه و آ
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌تجارت با هفتاد دینار حلال
🌼روزی جوانی به حضور امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد: سرمایه ندارم. امام علیه السلام فرمود: درستکار باش! خداوند روزی را میرساند. جوان بیرون آمد. در راه، کیسه ای پیدا کرد، هفتصد دینار در آن بود. با خود گفت: باید سفارش امام علیه السلام را عمل نمایم، لذا من به همه اعلام میکنم که اگر همیانی گم کرده اند نزد من آیند.
🌼با صدای بلند گفت: هر کس کیسه ای گم کرده، بیاید نشانه اش را بگوید و آن را ببرد. فردی آمد و نشانههای کیسه را گفت، کیسه اش را گرفت و هفتاد دینار به رضایت خود به آن جوان داد. جوان برگشت به حضور حضرت، قضیه را گفت. حضرت فرمود: این هفتاد دینار حلال بهتر است از آن هفتصد دینار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت کرد و بسیار غنی شد.
📘بحار، ج ۴۷، ص ۱۱۷
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌تجارت با هفتاد دینار حلال 🌼روزی جوانی به
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌خرید نان به نرخ روز
🌺امام صادق علیه السلام به معتب مسؤول خرج خانه ی خود فرمود: معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه گندم داریم؟ معتب گفت: بلی یا بن رسول الله! به قدری که چندین ماه را کفایت کند گندم ذخیره داریم. امام فرمود: آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش! معتب گفت: یابن رسول الله! گندم در مدینه نایاب است، اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما میسر نخواهد شد. امام فرمود: سخن همین است که گفتم، همه گندمها را در اختیار مردم بگذار و بفروش!
🌺معتب بنا به دستور امام گندمها را فروخت و نتیجه را گزارش داد امام به او تاکید فرمود: بعد از این، نان خانه ی مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه ی
من نباید با نانی که در حال حاضر توده مردم مصرف میکنند، تفاوت داشته باشد. نان خانه ی من باید بعد از این، نیمی از گندم و نیمی از جو. من - بحمدالله - توانایی دارم که تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترین وجهی اداره کنم، ولی این کار را نمی کنم تا در پیشگاه الهی اقتصاد و محاسبه در زندگی را رعایت کرده باشم.
📘بحار، ج ۴۷، ۵۹
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌خرید نان به نرخ روز 🌺امام صادق علیه الس
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌ارشاد و اصلاح دشمن با بذل مال!
🍄مدتی بود که شخصی دایم نزد امام کاظم علیه السلام میآمد و فحش و ناسزا میگفت. بعضی از نزدیکان حضرت که قضیه را چنین دیدند، به ایشان عرض کردند: اجازه بدهید ما این فاسق را بکشیم!
🍄حضرت اجازه ندادند و از مکان و مزرعه ی او پرسیدند و سپس سوار بر مرکبی به مزرعه وی رفتند. آن مرد صدا زد: از میان زراعت من نیایید! حاصل مرا پایمال میکنید! حضرت آمدند نزدیک ایشان پیاده شدند.
🍄با لبخندی در کنارش نشستند و سپس فرمودند: چقدر برای زراعت خرج کرده ای؟ گفت: صد دینار. امام فرمود: چقدر امید دخل داری؟ گفت: دویست دینار. امام فرمود: این سیصد دینار را بگیر و مزرعه هم مال خودت باشد. خداوند آنچه را که امید داری به تو مرحمت میکند.
🍄مرد پول را گرفت و خوشحال شده و پیشانی حضرت امام را بوسید. حضرت تبسم کرده، برگشت. فردا که امام علیه السلام مسجد آمدند، آن مرد نشسته بود. وقتی که حضرت را دید گفت: الله اعلم حیث یجعل رسالته [خداوند داناتر است به اینکه رسالتش را در کدام خانواده قرار دهد.]
🍄اصحاب حضرت از وی پرسیدند دیروز چه میگفت، امروز چه میگوید؟حضرت امام به اصحاب فرمودند: شما گفتید اجازه بده ما این مرد را بکشیم و لکن من با مبلغی پول او را اصلاح کردم!
📘بحار، ج ۲۸، ص ۱۰۳
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌ارشاد و اصلاح دشمن با بذل مال! 🍄مدتی بو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌نامه امام موسی بن جعفر (علیه السلام) به استاندار یحیی بن خالد!
💐شخصی از اهالی ری نقل میکند: یحیی بن خالد کسی را استاندار (والی) ما کرد. مقداری مالیات بدهکار بودم. از من میخواستند و من از پرداخت آن معذور بودم، زیرا اگر از من میگرفتند فقیر و بینوا میشدم. به من گفتند والی از پیروان مذهب شیعه است، در عین حال ترسیدم که پیش او بروم، زیرا نگران بودم که این خبر درست نباشد و مرا بگیرند و به پرداخت بدهی مجبور ساخته و آسایشم را به هم بزنند. تصمیم گرفتم برای حل این قضیه به خدا پناه برم، لذا به زیارت خانه خدا رفتم و خدمت مولایم امام موسی بن جعفر علیه السلام رسیدم و از حال خود شکایت کردم.
💐آن حضرت پس از شنیدن عرایض من نامه ای این چنین به والی نوشت: (بدان که خداوند را در زیر عرش سایه ای است که کسی در زیر آن ساکن نمی شود مگر آنکه فایده ای به برادرش رساند و یا مشکل او را بر طرف سازد و یا دل او را شاد کند و این برادر توست. والسلام. ) پس از انجام حج به شهر خود بازگشتم و شبانه به نزد آن مرد رفتم و از او اجازه ی ملاقات خواستم و گفتم: من پیک موسی بن جعفر علیه السلام هستم. استاندار خود پابرهنه آمد و در را گشود و مرا بوسید و در آغوش گرفت ومیان دو چشمم را بوسه زد. هر بار که از من درباره ی دیدن امام علیه السلام میپرسید، همین کار را تکرار میکرد و چون او را از سلامتی حال آن حضرت مطلع میساختم، شاد میگشت و خدا را شکر میکرد.
💐سپس مرا در خانه اش قسمت بالای اتاق نشانید و خود رو به رویم نشست. نامه ای را که امام خطاب به او نوشته و به من داده بود به وی تسلیم کردم. او ایستاد و نامه را بوسید و خواند. سپس پول و لباس خواست پولها را دینار دینار و درهم درهم و جامهها را یک به یک با من تقسیم کرد، و حتی قیمت اموالی را که تقسیم آنها ممکن نبود به من میپرداخت. وی هر چه به من میداد میپرسید: برادر! آیا تو را شاد کردم؟ و من پاسخ میدادم: آری! به خدا تو بر شادی من افزودی! سپس دفتر مالیات را طلبید و هر چه به نام من نوشته بودند حذف کرد و نوشته به من داد مبنی بر این که من از بدهی مالیات معافم و من خداحافظی کردم و بازگشتم.
💐با خود گفتم: من که از جبران خدمت این مرد ناتوانم، جز آن که در سال آینده، هنگامی که به حج مشرف شدم برایش دعا کنم و وقتی محضر امام موسی بن جعفر علیه السلام رسیدم از آنچه او برای من انجام داد آگاهش سازم. همین کار را هم کردم و از آنچه میان من و آن مرد گذشته بود، سخن گفتم. سیمای آن حضرت از شادی برافروخته گشت. عرض کردم: سرورم! آیا این خبر موجب خوشحالی شما شد؟ حضرت فرمود: آری! به خدا این خبر مرا و امیر المؤمنین علیه السلام و جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم و خدای متعال را مسرور کرد.
📘بحار، ج ۴۸، ص ۱۷۴
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌نامه امام موسی بن جعفر (علیه السلام) به ا
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌فیلسوف و ناسازههای قرآنی!
🍃زمانی اسحاق کندی - از دانشمندان صاحب نام عراق بود - تصمیم گرفت پیرامون به ظاهر ناسازهها و ضد و نقیضهای موجود در آیات قرآنی کتابی بنویسد! برای نگارش چنین کتابی در خانه نشست و مشغول نوشتن گردید. روزی یکی از شاگردان وی محضر امام عسکری (علیه السلام) رسید و جریان را اطلاع داد. حضرت به او فرمود: آیا بین شما مرد هوشمند و رشیدی نیست که استادتان را از نوشتن کتابی که درباره قرآن شروع کرده بازدارد و پشیمان سازد؟ عرض کرد: ما همگی از شاگردان او هستیم. چگونه ممکن است او را از عقیده اش منصرف کنیم؟
🍃امام فرمود: آیا حاضری آنچه را که به تو میآموزم در محضر استادت انجام دهی؟ عرض کرد: بلی! فرمود: پیش او برو! با وی با لطف و گرمی رفتار کن، طوری که نسبت به یکدیگر انس یابید. در کارهایی که میخواهد انجام دهد یاریش نما! هنگامی که کاملا انس گرفتی، بگو برای من سؤالی پیش آمده، اجازه میخواهم بگویم و از شما توقع این اجازه هست. سپس بگو: اگر خالق این قرآن نزد شما بیاید و این مسأله را مطرح کند که ممکن است منظور وی از گفتار خود غیر از آن معانی ای باشد که شما معنی میکنید، چه؟ او در جواب میگوید: این احتمال ممکن است. زیرا که استادت به خوبی میفهمد چه میگویی. وقتی که با سخن تو مجاب شد، به او بگو شما از کجا مقصود قرآن را درک نموده اید؟ شاید مقصود، آن مطالبی نباشد که شما گمان برده اید!
🍃آن مرد نزد فیلسوف کندی رفت و طبق دستور امام، پس از مأنوس شدن با فیلسوف، مطلب را با وی در میان گذاشت. کلام وی چنان مؤثر افتاد که به او گفت: - سخنت را دوباره بگو! مرد دوباره گفت. فیلسوف پس از کمی تأمل اظهار داشت: به اینکه گفتی، به اعتبار لغت، احتمال دارد و از لحاظ دقت نظر نیز پسندیده میباشد. (به روایتی دیگر) فیلسوف به او گفت: تو را سوگند میدهم که بگویی این مطلب را از کجا گرفته ای؟ مرد ابتدا آن را به خود نسبت میدهد و بعد با اصرار فیلسوف حقیقت را میگوید و اظهار میدارد: امام حسن عسکری یادم داد. فیلسوف گفت: حالا حقیقت را گفتی، زیرا که چنین مطلبی خارج نمی شود مگر از این خانه، سپس دستور میدهد همه ی آنچه را که نوشته بود بسوزانند!
📘بحار، ج۵۰، ص۳۱۱
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌فیلسوف و ناسازههای قرآنی! 🍃زمانی اسحاق
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌سازمان شرطه الخمیس
💐«شرطة الخمیس» افرادی بودند که با مولی الموحدین علی (علیه السلام) شرط و پیوند ناگسستنی برقرار نمودند و با نظامی خاصی تا سر حد شهادت در آمادگی کامل برای دفاع از حریم مقدس علی (علیه السلام) به سر میبردند، و از این جهت آنان را «شرطة الخمیس» میگفتند که به پنج گروه تقسیم شده بودند: گروه پیشرو، گروه مراقب از قلب لشکر، گروه مراقب طرف راست لشگر، گروه مراقب طرف چپ لشکر، گروه ذخیره.
💐این سازمان، قبل از خلافت امام علی (علیه السلام) تحت نظر آن حضرت پی ریزی شد و اعضای مرکزی آن افرادی مانند سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و جابر بن عبدالله انصاری و... بودند و در زمان خلافت علی (علیه السلام) به پنج، شش هزار نفر رسیدند. و اما اصبع بن نباته که از پارسان وارسته بود، سابقه ی بسیار نیکی در اسلام داشت و در عصر خلافت علی (علیه السلام) ایام کهولت را میگذراند و از افراد متنفذ و سرشناس سازمان شرطة الخمیس به شمار میآمد. از او پرسیدند: «چرا شما را شرطة الخمیس میگویند؟ » در پاسخ گفت: ما در حضور امیر مؤمنان علی (علیه السلام) متعهد شدیم تا خود را در راه او فدا کنیم و آن حضرت فتح و پیروزی را برای ما ضمانت کرد.
💐ابوالجارود میگوید: از اصبغ پرسیدم: مقام حضرت علی (علیه السلام) در نزد شما چگونه است؟ پاسخ داد: نمی دانم منظورت چیست! ولی همین قدر بدان که شمشیرهای ما همواره همراه ما است، هر کس را علی (علیه السلام) اشاره کند که سزایش مرگ است، امر ایشان را اطاعت میکنیم. حضرت به ما فرمود: من به شما (در مقابل جانبازی شما) طلا و نقره را شرط نمی کنم، بلکه شرط و عهد شما تنها کشته شدن در راه حق است! در میان بنی اسرائیل، افرادی این گونه به عهد و پیمان خود وفا کردند، و خداوند نیز مقام پیامبری قوم یا قریه ی خودشان را به ایشان داد. و شما در این مقام و منزلت هستید، جز اینکه پیامبر نمی باشید.
📘بحار، ج ۴۲، ص ۱۵۰ و ۱۵۱
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌سازمان شرطه الخمیس 💐«شرطة الخمیس» افرادی
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌وداع با حکومت و خلافت
🌸هنگامی که معاویه بن یزید بن معاویه، از خلافت کناره گیری کرد، بر منبر رفته و این چنین سخنرانی نمود: من علاقه ندارم بر شما ریاست کنم و مطمئن هم نیستم. زیراکه میبینم شما علاقه ای به خلافت من ندارید. ولی شما گرفتار حکمرانی خاندان ما شده اید و ما نیز گرفتار شما مردمیم! جدم معاویه برای به دست آوردن خلافت با علی بن ابی طالب (علیه السلام) که به خاطر سابقه و مقامش به خلافت شایسته بود!! - جنگید و میدانید که مرتکب چه اعمال زشتی شد و شما هم میدانید چه کردید و عاقبت نیز گرفتار نتیجه ی عمل خود شده و به گور رفت، بعد از معاویه، پدرم یزید عهده دار خلافت شد و خوب بود که ایشان چنین کاری را نمی کرد، چون شایستگی خلافت را نداشت. وی کاری که نمی بایست بکند، انجام داد و فکر میکرد که کار خوبی را انجام میدهد و بالاخره طولی نکشید که از بین رفت و آتش فساد او خاموش شد. و اینک رفتار زشتش غم مرگ او را از یادمان برده است.
🌸آن گاه گفت: اکنون من نفر سوم این خانواده هستم، افراد بی علاقه به خلافت من، بیشتر از افرادی است که به خلافت من علاقه مند هستند. من هرگز بار گناه شما را به دوش نمیکشم! بیایید خلافت را از من بگیرید و به هر کس که مایلید بسپارید؟ مروان بلند شد و گفت: شما به روش عمر رفتار کن! پاسخ داد: به خدا سوگند! اگر خلافت گنجینه ای بود، ما سهم خود را برداشتیم، اگر هم گرفتاری بود، برای نسل ابوسفیان، همین اندازه بس است، و از منبر پایین آمد.
مادرش به او گفت: ای کاش چون کهنه حیضی میشدی! در جواب مادر گفت: من نیز همین آرزو را داشتم تا دیگر نمی فهمیدم خداوند آتشی دارد که هر معصیت کار و هرکسی را که حق دیگری را بگیرد، با آن عذاب میکند.
📘بحار، ج ۴۶، ص ۱۱۸
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌وداع با حکومت و خلافت 🌸هنگامی که معاویه
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌سخنرانی عبدالملک مروان در مکه!
🍃عبدالملک مروان، خلیفه ی اموی در مکه سخنرانی میکرد. همین که سخنانش به پند و موعظه رسید، مردی از میان جمعیت برخاست و گفت: بس است، بس است! شما امر میکنید ولی خود عمل نمی کنید و نهی میکنید، اما از کارهای زشت نمی پرهیزید، پند میدهید ولی پند نمی گیرید. آیا ما از کردار شما پیروی کنیم، یا مطیع گفتار شما باشیم؟! اگر بگویید پیرو روش ما باشید، چگونه میتوان از ستمگران پیروی کرد یا به چه دلیل ما از گناهکارانی اطاعت کنیم که اموال خدا را ثروت خود میدانند و بندگان او را بنده ی خویش حساب میکنند؟ و اگر بگویید از دستورات ما اطاعت نمایید و نصیحت ما را بپذیرید، آیا ممکن است آن کس که خود را پند نمی دهد، دیگری را نصیحت کند؟ مگر اطاعت از کسی که عادل نیست جایز است؟
🍃اگر بگویید، علم را در هر کجا یافتید بگیرید و نصیحت را از هر که باشد بپذیرید، شاید در میان ما کسانی باشند که بهتر از شما سخن بگویند و زیباتر حرف بزنند؟ از خلافت دست بردارید و نظام قفل و بند را کنار گذارید تا آنان که در شهرها در به در گردیده و در بیابانها آواره شده اند پیش بیایند و این خلافت را به طور شایسته اداره کنند. به خدا سوگند! ما هرگز از شما پیروی نکرده ایم و شما را مسلط بر مال و جان و دین خود نساخته ایم تا مانند ستمگران با ما رفتار کنید.
🍃ما به وضع زمان خود آگاهیم و منتظر پایان مدت حکومت شما، و تمام شدن همه ی رنجها و محنتهای خود هستیم. هر کدام از شما که بر سریر حکومت تکیه زند مدت معینی دارد و به زودی پرونده ای که همه ی کردار و اعمال کوچک و بزرگ در آن نوشته شده میخواند و آن وقت خواهد فهمید که ستمگران چه ظلمهایی روا داشته اند! در این هنگام، یکی از مأموران مسلح خلیفه، پیش آمده و او را گرفت، دیگر از سرنوشت او خبری نشد!
📘بحار، ج ۴۶، ص ۳۳۶
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌سخنرانی عبدالملک مروان در مکه! 🍃عبدالمل
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌ازدواج سلیمان(ع) با بلقیس
💐در دوران فرمانروایی حضرت سلیمان در شام، بلقیس ملکه ی سبا در یمن حکومت میکرد. هیأتی از جانب سلیمان به یمن رفتند و عظمت و توان قدرت سپاه سلیمان را به ملکه ی سبا گزارش دادند. ملکه ی سبا با فراست دریافت که ناچار باید تسلیم فرمان سلیمان که فرمان حق و توحید است گردد و برای حفظ لشگر و سلامتی خود، هیچ راهی جز پیوستن به امت سلیمان ندارد.
💐بدین جهت، با گروهی از بزرگان و اشراف قوم خود به سوی شام حرکت کردند تا از نزدیک تحقیق بیشتری را انجام دهند. وقتی که سلیمان از آمدن بلقیس و همراهان به طرف شام اطلاع یافت، به حاضران فرمود: کدام یک از شما توانایی دارد، پیش از آنکه آنان به اینجا بیایند، تخت ملکه ی سبا را برای من بیاورد. عفریتی از جن (یکی از گردنکشان جنیان) گفت: من آن را نزد تو میآورم، پیش از آنکه از مجلس برخیزی!سلیمان گفت: من میخواهم کار از این زودتر انجام گیرد. آصف بن برخیا گفت: من آن تخت را قبل از آن که چشم بر هم زنی، نزد تو خواهم آورد. لحظه ای نگذشت که سلیمان تخت بلقیس را در کنار خود دید و بی درنگ به ستایش و شکر خدا پرداخت.
💐سپس سلیمان دستور داد تا تخت را جا به جا نموده، اندکی تغییر دهند و هنگامی که بلقیس وارد شد از او بپرسند، آیا این تخت او است یا نه؟ ببینید چه جواب میدهد. طولی نکشید بلقیس و همراهانش به حضور سلیمان رسیدند. شخصی به تخت او اشاره کرد و به بلقیس گفت: آیا تخت تو این گونه است؟ بلقیس باکمال زیرکی در جواب گفت: گویا خود آن تخت است. بلقیس متوجه شد که تخت خود اوست و از طریق غیرعادی جلوتر از او به آنجا آورده شده، لذا تسلیم حق شد و آیین حضرت سلیمان را پذیرفت. او قبلا نیز نشانههایی از حقانیت نبوت سلیمان را دریافته بود. به هر حال، به آیین سلیمان پیوست و به نقل مشهور با سلیمان ازدواج کرد و هر دو در ارشاد مردم به سوی یکتا پرستی کوشیدند.
📘بحار، ج ۱۴، ص ۱۱۱
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄