امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌آهوی پناهنده! 🌼پسر سلطان سنجر (پادشاه
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌رفاقت با خردمندان
🌷امام رضا علیه السلام میفرماید: اگر دوست داری که نعمت بر تو همیشگی باشد، جوانمردی تو کامل گردد و زندگیت رونق یابد، بردگان و افراد پست را در کار خود شریک مساز؛ زیرا اگر امانتی در اختیار آنان بگذاری بر تو خیانت میکنند. اگر از مطلبی برای تو صحبت کنند به تو دروغ گویند و اگر گرفتار مشکلات و درمانده شوی تو را تنها گذارده و خوار کنند. چه مشکلی داری از اینکه با افراد عاقل رفیق و هم صحبت شوی. چنانچه کرم و بزرگواری او را نپسندی، لااقل از عقل و خرد او بهره مند شوی. از بد اخلاقی دوری کن و مصاحبت با افراد کریم و بزرگوار را هیچ وقت از دست مده. اگر عقل و خرد او مورد پسندت نباشد، میتوانی در پرتو عقل خود، از بزرگواری او سودمند شوی و تا میتوانی از آدم احمق و پست بگریز.
📘بحار: ج ۷۴، ص ۱۸۷
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌رفاقت با خردمندان 🌷امام رضا علیه السل
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌مجلس بزم و شادمانی به هم خورد
🌿متوکل (خلیفه خون ریز عباسی) از توجه مردم به امام هادی علیه السلام سخت نگران و در وحشت بود. بعضی مفسده جویان نیز به متوکل گزارش داده بودند که در خانه امام هادی علیه السلام اسلحه، نوشتهها و اشیای دیگر جمع آوری شده تا او علیه خلیفه قیام کند. متوکل بدون اطلاع گروهی از دژخیمان خود را به منزل آن حضرت فرستاد مأموران به خانه امام هادی علیه السلام هجوم آوردند. ولی هر چه گشتند چیزی نیافتند آن گاه به سراغ امام رفتند و حضرت را در اتاقی تنها دیدند که در به روی خود بسته و لباس پشمی بر تن دارد و روی شن و ماسه نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است. امام را در آن حال دستگیر کرده نزد متوکل بردند و به او گفتند که ما در خانه اش چیزی نیافتیم و او را دیدیم رو به قبله نشسته و قرآن میخواند. متوکل عباسی در صدر مجلس عیش نشسته بود. جام شرابی در دست داشت و میگساری میکرد در این حال امام علیه السلام وارد شد. چون امام علیه السلام را دید عظمت و هیبت امام او را فراگرفت. بی اختیار حضرت را احترام نمود و ایشان را در کنار خود نشاند و جام شراب را به آن حضرت تعارف کرد. امام علیه السلام فرمود: به خدا سوگند! هرگز گوشت و خون من با شراب آمیخته نشده، مرا از این عمل معاف بدار. متوکل دیگر اصرار نکرد سپس گفت: پس شعری بخوانید و با خواندن اشعار محفل ما را رونق ببخشید امام علیه السلام فرمود: من اهل شعر نیستم و شعر چندانی نمی دانم. خلیفه گفت: چاره ای نیست باید بخوانی.
🌿امام علیه السلام اشعاری خواند که ترجمه آنها این گونه است: (زمامداران قدرتمند و خون ریز بر قله کوهساران بلند، شب را به روز میآوردند در حالیکه مردان دلاور و نیرومند از آنان پاسداری میکردند. ولی قلههای بلند نتوانست آنان را از خطر مرگ برهاند. آنان پس از مدتها عزت و عظمت از قله آن کوههای بلند به زیر کشیده شدند و در گودالها (قبرها) جایشان دادند، چه منزل و آرامگاه ناپسندی و چه بد فرجامی! ) پس از آن که آنان در گورها قرار گرفتند، فریادگری بر آنان فریاد زد: چه شد آن دست بندهای زینتی و کجا رفت آن تاجهای سلطنتی و زیورهایی که بر خود میآویختند؟کجاست آن چهرههای نازپرورده که همواره در حجلههای مزین پس پردههای الوان به سر میبردند؟ در این هنگام قبرها به جای آنان با زبان فصیح پاسخ دادند و گفتند: اکنون بر سر خوردن آن رخسارها کرمها میجنگند. آنان مدت زمانی در این دنیا خوردند و آشامیدند؛ ولی اکنون آنان که خورنده همه چیز بودند خود خوراک حشرات و کرمهای گور شدند. سخنان امام علیه السلام چنان بر دل سخت تر از سنگ متوکل اثر بخشید که بی اختیار گریست به طوری که اشک دیدگانش ریش وی را تر نمود! حاضران مجلس نیز گریستند متوکل کاسه شراب را به زمین زد و مجلس عیش و نوش بهم خورد. به دنبال آن چهار هزار دینار به امام علیه السلام تقدیم کرد و امام علیه السلام را با احترام به منزل خود بازگرداند.
📘بحار: ج ۵۰، ص ۲۱۱
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌مجلس بزم و شادمانی به هم خورد 🌿متوکل
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌عقاید مورد پسند
💐حضرت عبدالعظیم علیه السلام میگوید: محضر آقای خودم امام علی النقی الهادی علیه السلام رسیدم. همین که چشمش به من افتاد فرمود: خوش آمدی ای اباالقاسم! تو به راستی دوست ما هستی. عرض کردم: فرزند رسول خدا! میخواهم دین خود را بر شما عرضه کنم. چنانچه این اعتقاد من مورد پسند شماست در آن ثابت قدم باشم تا بمیرم. فرمود: بگو! عرض کردم: من معتقدم که خدای تبارک و تعالی یگانه است و مانند او چیزی نیست و از حد ابطال و تشبیه بیرون است (خارج از حد نفی خدا و تشبیه او به موجودات است). جسم، صورت، عرض و جوهر نیست؛ بلکه او پدید آورنده جسمها و صورتگر صورتها و آفریننده همه عرض و جوهر است و آفریدگار و مالک هر چیز است و معتقدم به این که محمد صلی الله علیه و آله بنده و پیامبر او و خاتم انبیا است و بعد از او پیغمبر تا روز قیامت نیست و شریعت او پایان همه شریعت هاست و پس از شریعت او شریعتی نیست و معتقدم که امام، جانشین و پیشوای بعد از او امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام است و پس از او امام حسن علیه السلام و بعد از او امام حسین علیه السلام و بعد علی بن الحسین علیه السلام سپس محمد بن علی علیه السلام پس از آن جعفر بن محمد علیه السلام بعد از آن موسی بن جعفر علیه السلام و بعد علی بن موسی علیه السلام سپس محمد بن علی علیه السلام و بعد شما ای سرور من امام میباشید.
💐آن گاه حضرت فرمود: پس از من فرزندم حسن است. چگونه خواهد بود حال مردم نسبت به جانشینی او؟
عرض کردم: مگر چطور میشود سرورم؟! فرمود: به خاطر اینکه جانشین فرزندم، دیده نخواهد شد و بردن نام مخصوص او (م ح م د) جایز نیست تا آن گاه که ظهور کند و زمین را پر از عدل و داد نماید پس از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد. عرض کردم: به امامت ایشان هم اقرار میکنم و میگویم دوست آنها دوست خدا و دشمن آنها دشمن خداست نیز میگویم معراج حق است. سؤال در قبر حق است. بهشت و جهنم حق است. صراط حق است و میزان حق است. روز قیامت خواهد آمد و شکی در آن نیست و خداوند مردگان را زنده میکند اعتقاد دارم عملهای واجب بعد از ولایت و دوستی شما، نماز و زکات و روزه و حج و جهاد و امر به معروف و نهی از منکر است. امام هادی علیه السلام فرمود: ای اباالقاسم (کنیه حضرت عبدالعظیم)! به خدا سوگند، این است همان دینی که خداوند برای بندگانش پسندیده و بر این اعتقاد پابرجا باش! خداوند تو را بر گفتار استوار و محکم در دنیا و آخرت ثابت قدم بدارد.
📘بحار: ج ۳، ۲۹۸، ج ۳، ص ۴۱۲ و ج ۱۹، ص ۱
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌عقاید مورد پسند 💐حضرت عبدالعظیم علیه
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌استخوان پیامبر و باران رحمت
🌻در زمانی که امام حسن عسکری علیه السلام در زندان بود در سامرا قحط سالی شد و باران نیامد. خلیفه وقت (معتمد) دستور داد تا همه برای نماز استسقأ (طلب باران) به صحرا بروند. مردم سه روز پی در پی برای نماز به مصلی رفتند و دعا کردند ولی باران نیامد. روز چهارم (جاثلیق) بزرگ اسقفهای مسیحی با نصرانیها و رهبانان به صحرا رفتند. در میان آنها راهبی بود. همین که دست به دعا برداشت باران درشت به شدت بارید بسیاری از مسلمانان از دیدن این واقعه شگفت زده شده و تمایل به دین مسیحیت پیدا کردند این قضیه بر خلیفه ناگوار آمد ناگزیر دستور داد امام را به دربار آوردند خلیفه به حضرت گفت: به فریاد امت جدت برس که گمراه شدند! امام علیه السلام فرمود: فردا خودم به صحرا رفته و شک و تردید را به یاری خداوند از میان برمی دارم. همان روز جاثلیق با راهبها برای طلب باران بیرون آمد و امام حسن عسکری علیه السلام نیز با عده ای از مسلمانان به سوی صحرا حرکت نمود همین که دید راهب دست به دعا بلند کرد به یکی از غلامان خود فرمود: دست راست او را بگیر و آنچه را در میان انگشتان اوست بیرون آور. غلام، دستور امام علیه السلام را انجام داد و از میان دو انگشت او استخوان سیاه فامی را بیرون آورد امام علیه السلام استخوان را گرفت. آن گاه فرمود: حالا طلب باران کن! راهب دست به دعا برداشت و تقاضای باران نمود. این بار که آسمان کمی ابری بود، صاف شد و آفتاب طلوع کرد. خلیفه پرسید: این استخوان چیست؟ امام علیه السلام فرمود: این استخوان پیامبری از پیامبران الهی است که این مرد از قبر یکی از پیامبران خدا برداشته است. هرگاه استخوان پیامبران ظاهر گردد آسمان به شدت میبارد. بدین گونه حقیقت بر همگان آشکار گشت و مسلمانان آرامش دل پیدا کردند.
📘بحار: ج ۵۰، ص ۲۷۰
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌استخوان پیامبر و باران رحمت 🌻در زمانی
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌درود بر شما که به اسرار آگاهید!
🦋ابو هاشم میگوید: امام حسن عسکری علیه السلام روزه میگرفت. وقت افطار آنچه غلامش برای او غذا میآورد ما هم با آن حضرت از آن غذا میخوردیم و من با آن حضرت روزه میگرفتم. در یکی از روزها ضعف بر من چیره شد. اتاق دیگر رفتم و روزه خود را با مقداری نان خشک قندی شکستم. سوگند به خدا! هیچ کس از این جریان باخبر نبود. سپس به محضر امام حسن عسکری علیه السلام آمدم و نشستم حضرت به غلام خود فرمود: غذایی به ابو هاشم بده بخورد او روزه نیست من لبخندی زدم فرمود: چرا میخندی؟ هرگاه خواستی نیرومند شوی گوشت بخور، نان خشک قندی قوت ندارد گفتم: خدا و پیامبرش و شما راست میفرمایید (درود بر شما باد که به اسرار آگاهید). آن گاه غذا خوردم.
📘بحار: ج ۲، ص ۲۵۵
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌درود بر شما که به اسرار آگاهید! 🦋ابو
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌لقمان امت
🌷روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله به اصحابش فرمود: کدام یک از شما تمام عمرش را روزه میدارد؟ سلمان فارسی عرض کرد: من، یا رسول الله! پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: کدام یک از شما در تمام عمر شب زنده دار است؟ سلمان: من، یا رسول الله! حضرت فرمود: کدام یک از شما هر شب قرآن را ختم میکند؟ سلمان: من، یا رسول الله! در این وقت یکی از اصحاب(به روایتی عمر بن خطاب) پیامبر صلی الله علیه و آله خشمگین گشته و گفت: یا رسول الله! سلمان خود یک مرد عجم (ایرانی) است و میخواهد به ما طایفه قریش فخر بفروشد. شما فرمودی کدام از شما همه عمرش را روزه میدارد. گفت من، با اینکه بیشتر روزها را غذا میخورد و فرمودی کدام از شما همه شبها بیدار است؟ گفت من در صورتی که بسیاری از شبها میخوابد و فرمودی کدام از شما هر روز یک ختم قرآن میخواند؟ گفت من، و حال آنکه بیشتر روزها ساکت است. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: خاموش باش ای فلانی! تو کجا و لقمان حکیم کجا؟! از خود سلمان بپرس تا تو را آگاه سازد. در
🌷این وقت مرد روی به سلمان کرد و گفت: ای سلمان! تو نگفتی همه روز را روزه میداری؟ سلمان: بلی! من گفتم. مرد: در صورتی که من دیدهام که بیشتر روزها تو غذا میخوری. سلمان: چنین نیست که تو گمان میکنی. من در هر ماه سه روز روزه میگیرم و خداوند متعال میفرماید: (من جأ بالحسنة فله عشر أمثالها). هر کس کار نیکی انجام دهد ده برابر آن پاداش دارد. علاوه ماه شعبان را تا رمضان روزه میگیرم بدین ترتیب من مثل اینکه تمام عمرم را روزه میدارم. مرد: تو نگفتی تمام عمرم را شب زنده دارم؟ سلمان: آری! من گفتم. مرد: در حالی که میدانم بسیاری از شبها را در خوابی سلمان: چنان نیست که فکر میکنی. من از دوستم رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که میفرمود: هر کس با وضو بخوابد گویا همه شب را احیا کرده مشغول عبادت بوده است و من همیشه با وضو میخوابم مرد: آیا تو نگفتی هر روز همه قرآن را میخوانی؟سلمان: آری! من گفتم. مرد: در صورتی که تو در بسیاری از روزها ساکت هستی؟سلمان: چنان نیست که تو میپنداری زیرا که من از محبوبم رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که به علی علیه السلام فرمود: ای علی! مثل تو در میان امت من مثل سوره (قل هو الله احد) است هر کس آن را یک بار بخواند یک سوم قرآن را خوانده است و هر کس دو بار بخواند دو سوم قرآن را خوانده و هر کس سه بار بخواند همه قرآن را خوانده است
ای علی! هر که تو را به زبانش دوست بدارد دو سوم ایمان را داراست و هر کس با زبان و دل دوست بدارد و با دستش یاریت کند ایمانش کامل است. سوگند به خدایی که مرا به حق فرستاده اگر همه اهل زمین تو را دوست میداشتند چنانچه اهل آسمان تو را دوست دارند خداوند هیچ کس را به آتش جهنم عذاب نمی کرد و من هر روز سوره (قل هو الله احد) را سه بار میخوانم. آن گاه مرد معترض از جا برخاست و لب فرو بست. مانند اینکه سنگی به دهانش زده باشند.
📘بحار: ج ۲۲، ص ۳۱۷
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌لقمان امت 🌷روزی رسول خدا صلی الله علی
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌ثروت من محبت اهل بیت است
🌸عثمان بن عفان (خلیفه سوم) به وسیله دو نفر از غلامان خود، دویست دینار برای اباذر فرستاد و گفت: اباذر بگویید عثمان به شما سلام میرساند و میگوید این دویست دینار را در مخارج مصرف نمایید. غلامها سفارش عثمان را رساندند - ولی برخلاف انتظار که درهم و دینار کلید هر مشکل است و شخصیتهای بارز در برابر آن سر تسلیم فرود آورده و زانوی ذلت به زمین میزنند - اباذر اظهار بی رغبتی کرد و گفت: آیا به هر یک از مسلمانان این مقدار داده شده؟ غلامها گفتند: نه! فقط برای شما از طرف خلیفه عنایت شده است. اباذر: من فردی از مسلمانان هستم. هر وقت به هر کدام از آنان این مقدار رسید، من هم قبول میکنم و الا نه. غلام ها: عثمان میگوید این مبلغ مال شخصی خود من است.قسم به خدایی که جز او خدایی نیست، هرگز آمیخته به حرام نشده و پاک و حلال است. اباذر گفت: ولکن من احتیاج به چنین پولی ندارم و من فعلا بی نیازترین مردم هستم.
🌸غلام ها به اباذر گفتند: خداوند تو را رحمت کند ما در منزل تو چیزی از متاع دنیا نمی بینیم که تو را بی نیاز کند؟اباذر: چرا! زیر این روکش که میبینید، دو قرض نان جوین هست که چند روزی است همین طور آنجا مانده اند و این پول به چه درد من میخورد. به خدا سوگند! که نمی توانم این درهم و دینار را بپذیرم. اگر زمانی که به این دو گرده نان قادر نباشم. خداوند آگاه است که بیشتر از دو قرص در اختیار من نیست. پروردگار را سپاسگزارم که مرا به خاطر محبت و ولایت اهل بیت پیغمبر خود علی بن ابی طالب و اهل بیت او از هر چیزی بی نیاز کرده و از رسول خدا چنین شنیدم و برای من پیرمرد زشت است دروغ بگویم. این پولها را برگردانید و به ایشان بگویید من نیازی به آنچه در دست عثمان است ندارم، تا روزی که خدای خویش را ملاقات کنم و او را در پیشگاه پروردگار به دادخواهی گیرم. آری! خداوند بهترین قاضی است میان من و عثمان بن عفان.
📘بحار: ح ۲۲، ص ۳۹۸
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌ثروت من محبت اهل بیت است 🌸عثمان بن عفا
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌شیوه مردان بزرگ
🌿روزی مالک اشتر از بازار کوفه میگذشت. در حالیکه عمامه و پیراهنی از کرباس بر تن داشت. مردی بازاری بر در دکانش نشسته بود و عنوان اهانت، زباله ای (کلوخ) به طرف او پرتاب کرد. مالک اشتر بدون اینکه به کردار زشت بازاری توجهی بکند و از خود واکنش نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و رفت. مالک مقداری دور شده بود. یکی از رفقای مرد بازاری که مالک را میشناخت به او گفت: آیا این مرد را که به او توهین کردی شناختی؟ مرد بازاری گفت: نه! نشناختم. مگر این شخص که بود؟ دوست بازاری پاسخ داد: او مالک اشتر از صحابه معروف امیر المؤمنین بود.
🌿همین که بازاری فهمید شخص اهانت شده فرمانده و وزیر جنگ سپاه علی علیه السلام است، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالک اشتر دوید تا از او عذرخواهی کند. مالک را دید که وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. پس از آنکه نماز تمام شد خود را به پای مالک انداخت و مرتب پای آن بزرگوار را میبوسید. مالک اشتر گفت: چرا چنین میکنی؟ بازاری گفت: از کار زشتی که نسبت به تو انجام دادم، معذرت میخواهم و پوزش میطلبم. امیدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصیرم بگذری. مالک اشتر گفت: هرگز ترس و وحشت به خود راه مده! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اینکه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم که تو را به راه راست هدایت نماید.
📘بحار: ج ۴۳، ص ۱۵۷
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌شیوه مردان بزرگ 🌿روزی مالک اشتر از با
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌دشمنی با خاندان علی علیه السلام
💐هشام کلبی از پدرش نقل کرده که میگفت: من مدتی را در میان بنی اود که قبیله ای از بنی سعد هستند، زندگی نمودم. آنان به زن و فرزند خود دشنام دادن به علی علیه السلام را میآموختند. روزی مردی از آنها که از طایفه عبدالله بن ادریس بود نزد حجاج بن یوسف آمد و سخنی گفت که حجاج خیلی عصبانی شد و با تندی او را جواب داد. مرد گفت: حجاج! با من چنین تندی نکن. زیرا هر فضیلتی که قریش و قبیله بنی ثقیف از آن برخوردار باشد، در ما نیز شبیه آن هست. حجاج: شما چه فضیلتی دارید؟مرد: در میان ما کسی نیست که زبان به بدگویی عثمان بگشاید و هرگز در قبیله ما سخن بدی به او گفته نشده است. حجاج: درست است، این یک فضیلت است. مرد: در میان ما هرگز خارجی دیده نشده است. حجاج: این هم فضیلت دیگری است. مرد: در جنگ همراه با علی بن ابی طالب علیه السلام فقط یک نفر از ما شرکت کرد و همین کار سبب شد وی از چشم ما بیفتد و گوشه گیر شود و نزد ما هیچ گونه ارزش و ارجی نداشته باشد. حجاج: این هم فضیلتی است. مرد: میان ما رسم است هرکس بخواهد زن بگیرد اول از زوجه خود سؤال میکند آیا علی علیه السلام را دوست دارد و از او به خوبی یاد میکند؟ اگر گفت آری! با او ازدواج نمی کند. حجاج: درست است. این هم نوعی فضیلت است. مرد: هیچ پسری در قبیله ما به نام علی، حسن و حسین یافت نمی شود و هرگز دختری را به اسم فاطمه نامگذاری نکرده ایم. حجاج: این هم فضیلتی است. مرد: وقتی حسین به جانب عراق آمد، زنی از قبیله ما نذر کرد اگر او کشته شود، ده شتر قربانی کند. وقتی که کشته شد به نذر خود عمل نمود. حجاج: مورد قبول است. مرد: مردی از قبیله ما را دعوت به بیزاری و لعن علی علیه السلام نمودند. او گفت که من از گفتههای شما بیشتر انجام میدهم: نه تنها از علی بلکه از حسن و حسین نیز بیزارم و آنان را هم لعن میکنم. حجاج: درست است. این هم فضیلت دیگری است. مرد: خلیفه مسلمانان - عبدالملک - ما را بسیار احترام میکرد، بطوری که درباره ما میگفت شما یاوران وفادار من هستید. حجاج: درست است، این هم امتیاز دیگری است. مرد: در کوفه جذابیت و ملاحتی به اندازه جذابیت و ملاحت قبیله بنی اود وجود ندارد. حجاج در این وقت خندید و آتش غضب او فرو نشست. هشام کلبی نیز از قول پدرش نقل میکند که خداوند به خاطر کارهای زشت قبیله بنی اود نعمت ملاحت و جذابیت را از آنان گرفت.
📘بحار: ج ۴، ص ۱۲۰
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌دشمنی با خاندان علی علیه السلام 💐هشام
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌راستگویی و امانت داری
🌼عبدالرحمن پسر سیابه میگوید: هنگامی که پدرم از دنیا رفت، یکی از دوستانش به در خانه ما آمد. پیش او رفتم. مرا تسلیت داد و گفت: عبدالرحمن! آیا پدرت چیزی از خود بجای گذاشته؟گفتم: نه! در این وقت کیسه ای که هزار درهم در آن بود به من داد و گفت: این پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را برای خود سرمایه ای قرار بده و سود آن را به مصرف احتیاجات خود برسان، اصل پول را به من برگردان. من با خوشحالی نزد مادرم رفتم و جریان را به او خبر دادم. شب که شد پیش یکی از دوستان پدرم رفتم. او برایم مقداری قماش خرید و مغازه ای برایم تهیه کرد و من در آنجا به کسب و کار مشغول شدم و خداوند هم برکت داد و روزی زیادی نصیب من فرمود. تا اینکه موسم حج فرا رسید. به دلم افتاد به زیارت خانه خدا بروم. اول نزد مادرم رفته و گفتم مایلم به حج بروم. مادرم گفت: اگر چنین تصمیمی داری، پول فلانی را بده. سپس به مکه برو. من آن پول را آماده کردم و به آن مرد دادم. چنان خوشحال شد که انگار پول راه به او بخشیده ام. چرا که انتظار پرداخت آن را نداشت. آن گاه به من گفت: شاید این پول کم بود که برگرداندی. اگر چنین است بیشتر به تو بدهم. گفت: نه! دلم میخواهد به مکه بروم از این رو مایل بودم اول امانت شما را به شما باز گردانم.
🌼بعد از آن به مکه رفتم. پس از انجام اعمال حج به مدینه بازگشتم و به همراه عده ای خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم. چون من جوان و کم سن و سال بودم در آخر مجلس نشستم. هر یک از مردم سؤالی میکردند و حضرت جواب میدادند. همین که مجلس خلوت شد، نزدیک رفتم. فرمود: کاری داشتی؟ عرض کردم: فدایت شوم! من عبدالرحمن پسر سیابه هستم. فرمود: حال پدرت چگونه است؟ عرض کردم: از دنیا رفت! امام صادق علیه السلام خیلی افسرده شد و برای او طلب رحمت کرد و سپس فرمود: آیا از مال دنیا به جای گذاشته است؟گفتم: نه! چیزی از خود به جای نگذاشته است. فرمود: پس چگونه به حج رفتی؟من داستان رفیق پدرم و هزار درهم را که من داده بودم به عرض حضرت رساندم. امام علیه السلام مهلت نداد سخنم را تمام کنم. در میان سخنم پرسید: هزار درهم پول آن مرد را چه کردی؟ عرض کردم: به صاحبش رد کردم. فرمود: آفرین! کار خوبی کردی. آن گاه فرمود:میخواهی تو را سفارش و نصیحتی کنم؟ عرض کردم: آری! امام علیه السلام فرمود: (علیک بصدق الحدیث و ادأ الامانة... )(همواره راستگو و امانتدار باش... ) اگر به این وصیت عمل کنی، در اموال مردم شریک خواهی شد. در این هنگام میان انگشتان خود را جمع کرد و فرمود: این چنین شریک آنها میشوی. عبدالرحمن میگوید: من سفارش آن حضرت را مراعات نموده و عمل کردم. در نتیجه وضع مالیم خوب شد و بجایی رسید که در یک سال سیصد هزار درهم زکات پرداختم.
📘بحار: ج ۴۷، ص ۳۸۴
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌راستگویی و امانت داری 🌼عبدالرحمن پسر
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌قناعت از دیدگاه حضرت سلمان محمدی
🌻روزی سلمان، اباذر را به مهمانی دعوت کرد و اباذر نیز دعوت سلمان را قبول نمود و به خانه وی رفت. هنگام صرف غذا سلمان چند تکه نان خشک را از کیسه بیرون آورد و آنها را تر کرد و جلوی اباذر گذاشت. هر دو با هم مشغول میل غذا شدند. اباذر گفت: اگر این نان نمکی نیز داشت خوب بود.
🌻سلمان برخاست و از منزل بیرون آمد و ظرف آب خود را در مقابل مقداری نمک گرو گذاشت و برای اباذر نمک آورد. اباذر نمک را بر نان میپاشید و هنگام خوردن میگفت: شکر و سپاس خدای را که چنین صفت قناعت را به ما عنایت فرموده است. سلمان گفت: اگر قناعت داشتیم، ظرف آبم به گرو نمی رفت.
📘بحار: ج ۲۲، ص ۳۲۱
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌قناعت از دیدگاه حضرت سلمان محمدی 🌻روزی
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌ماجرای تازه مسلمان
🍃امام صادق علیه السلام میفرماید: یکی از مسلمانان همسایه نصرانی داشت. او همسایه خود را به اسلام دعوت کرد و از مزایای اسلام آنقدر به نصرانی گفت که سرانجام نصرانی اسلام را پذیرفت و مسلمان شد. سحرگاه به در خانه تازه مسلمان رفت و در زد. تازه مسلمان پشت در آمد و پرسید: چه کاری داری؟ مرد گفت: وقت نماز نزدیک است. برخیز وضو بگیر و لباسهایت را بپوش تا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم. تازه مسلمان وضو گرفت. جامه هایش را پوشید و همراه او رفت و مشغول نماز شدند. پیش از نماز صبح هر چه میتوانستند نماز خواندند تا صبح شد. سپس نماز صبح را خواندند و آنجا ماندند تا هوا کاملا روشن شد و آفتاب سر زد. تازه مسلمانان برخاست تا به خانه اش برود. مرد گفت: کجا میروی؟ روز کوتاه است و چیزی تا ظهر نمانده است. نماز ظهر را بخوانیم. تازه مسلمان را نگه داشت تا ظهر فرا رسید و نماز ظهر را نیز خواندند. دوباره گفت: وقت نماز عصر نزدیک است. نماز عصر را نیز بخوانیم. او را نگه داشت تا نماز عصر را نیز خواندند. تازه مسلمان برخاست به منزلش برود. مرد گفت: از روز چیزی نمانده، نزدیک غروب آفتاب است. نماز مغرب را هم بخوانیم. او را نگه داشت تا آفتاب غروب کرد. نماز مغرب را با هم خواندند.
🍃باز تازه مسلمان خواست برود. مرد گفت: یک نماز بیش نمانده، آن را نیز بخوانیم. او را نگه داشت. نماز عشا را نیز خواندند. سپس از هم جدا شده، هر کدام به خانه شان رفتند. وقتی که هنگام سحر فرا رسید. مسلمان قدیمی باز در خانه تازه مسلمان رفت و گفت: من فلانی هستم. تازه مسلمان پرسید: چه کار داری؟ مرد از او خواست وضو بگیرد و لباسهایش را بپوشد و با او برود تا نماز بخوانند. تازه مسلمان با حال ناراحتی گفت: برو من فقیر و عیال دار هستم. باید به کارهای زندگی برسم. برو برای این دین کسی را پیدا کن که بیکارتر از من باشد. امام صادق علیه السلام پس از نقل ماجرا میفرماید: او را در دینی (نصرانیت) وارد کرد که از آن بیرونش آورده بود! (یعنی پس از آنکه او را مسلمان کرد او را به خاطر سختگیری و تحمیل بی جا همسایه خود را نصرانی نمود).
📘بحار: ج ۱۹، ص ۱۹۲
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄