eitaa logo
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
626 دنبال‌کننده
69 عکس
1 ویدیو
0 فایل
خادم‌الشهــدا👈 @shahidhematt کانال نحوه آشنایے و عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat کانال اولمون👇 از ابراهیم‌همت تاخدا😍✌ @kheiybar
مشاهده در ایتا
دانلود
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
#ارسالی_همسنگری 🌸 داستان منو حاج داداش 👈قسمت دوم وقتی برگشتم از راهیان نور خیلی دلتنگ اونجا بودم
🌸داستان من و حاج داداش 👈قسمت سوم سه سال از آشنایی با حاجی میگذشت و دیگه بهشون حاج داداش میگفتم برای من جوری شده بود که وقتی کاری انجام میدادم که خوب نبود حس میکردم عکسشون اخم میکنه و وقتی کاری میکردم که رضایت دارن بهم لبخند میزنن یه ارتباط عمیق قلبی که حس میکردم یه شب دلم خیلی گرفته بود وقت خواب عکسش رو گذاشتم روبروم و شروع کردم گلایه که اگه منو قبول داشتی تو این سه سال خوابم میومدی تو منو خواهرت نمیدونی دوستم نداری منو نمی بینی صدام و نمی‌شنوی میگن هستی پس کووووو میگفتمو گریه میکردم😔 با گریه خوابم رفت خواب دیدم در خونمون رو زدن و من تنها خونه بودم رفتم در رو باز کردم یه اقایی با موهای جوگندمی و لباس نظامی دم در بود گفتم بفرمایید سرش رو آور بالا و گفت سلام 😊 گفتم وااااااااااااای حاج داداش شمایین با خنده گفت مهمون نمیخوای؟ گفتم ببخشین بفرمائید تو با آرامش وارد شدن و گوشه اتاق نشستن و منم روبروشون نشستم دلم آروم شده بود گفتم خیلی خوش اومدی نمیدونی چقدر دلم تنگ بود بهم نگاه کرد و گفت من همه چیز رو میدونم و خبر دارم چرا اینقدر کم صبر شدی چرا بیقراری میکنی چرا فکر میکنی حواسم بهت نیست و برام مهم نیستی همون موقع بیسیم حاجی که شبیه گوشی‌های امروزی بود زنگ خورد و حاجی جواب داد و بین حرفامون چند بار دیگه این اتفاق افتاد با اعتراض گفتم حاجی چرا اینقدر زنگ میزنن امروز که اومدین اینا نمیذارن حرف بزنیم با لبخند گفت میبینی چقدر سرم شلوغه میبینی چقدر آدم هست که باهام کار داره فکر نکن فقط خودت تنها باهام کار داری خیلیا مثل تو ازم کمک میخوان و کار دارن اینو بدون حواسم به همه تون هست و تنهات نذاشتم همون موقع زنگ در رو زدن رفتم دم در یه سرباز بود یه بسته داد گفت محرمانه ست لطفا بدین حاجی آوردم دادم تحویل ایشون چون محرمانه بود ب فاصله نشستم تا حاجی راحت باشه بسته رو باز کردن چیزی شبیه قاب بود ولی ندید چی نوشته حاجی تا اونو دید خیلییییی خوشحال شد بالای سرش برد با خنده بهم گفت با من بلند تکرار کن اللهم عجل لولیک الفرج همینطور کرد فریاد میزد و باهاش تکرار کردم از خواب بیدار شدم اذان صبح بود نماز خواندم ولی تمامش بغض گریه بود و تصویری که مدام میخندید بعد این ماجرا بسیجی شدم بعشق حاج داداش و دیگه میدونستم حاجی اگه خوابم نیاد سرش شلوغه ولی هوامو نو داره😊 @Enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
🌸داستان من و حاج داداش 👈قسمت سوم سه سال از آشنایی با حاجی میگذشت و دیگه بهشون حاج داداش میگفتم برای
🌸 داستان من و حاج داداش 👈قسمت چهارم چند سالی از دوستی با حاج داداش و بسیجی شدنم گذشته بود بعلت جریاناتی حال روحی خوبی نداشتم حتی بسیج هم سر نمی زدم و رشته ی امور از دستم خارج شده بود با حاجی درد دل کردم و گفتم حالم بده داداش کجایی نمیخوای کمکم کنی؟ شبش خواب دیدم از یکی از خیابون های شهر عبور میکردم یهو چشمم افتاد به حاج داداش با ذوق دویدم سمتشون 😍😍 گفتم سلام داداش خداقوت شما کجا اینجا کجا. چه خبره؟ جوابم رو با خوشرویی داد و در حالیکه به یک سری پوستر و عکس و چسب اشاره میکرد گفت خبر که زیاده گفتم کمک نمیخواین؟ با لبخند گفتن چرا که نه بوقتش خبرت میکنم😊 یه خانمی رد میشد گفت ایشون کی هستن،؟ گفتم مگه نمیدونی ایشون شهید همتن حاج داداش بنده اومد سلام کرد و التماس دعا گفت گفتم حاجی میدونستی به داشتن همچین فرمانده ای افتخار میکنیم با خنده گفت. میدونستی ما فرمانده ها هم به داشتن تو افتخار میکنیم؟ هردو خندیدیم یهو یه جیپ اومد ایستاد و گفت حاجی بریم ناهار. حاجی بهش نگاه کرد و گفت باشه رو کرد سمت منو گفت ناهار خونه خواهر دعوتم میای بریم؟ روم نمیشد گفتم نه زشته شما بفرمایید گفت بیا بریم خوشحال میشن بعدم میرسونمت گفتم نه ممنون داداش مزاحم نمیشم بفرمایید با خنده رفت برام دست تکون داد گفت منتظر باش خبرت میکنم😊👋 یک هفته از خوابی که دیدم گذشت از بسیج بهم زنگ زدن برای یادمان کمک خواستن آدرس گرفتم رفتم برای دیدن محل برگزاری یاااااخدا چی میدیدم😳همون مکان که حاجی رو دیدم رفتم مقر بچه ها با کلی عکس و پوستر و چسب و نوار روبرو شدم😭 تو گوشم یه چیز مدام تکرار میشد منتظر باش خبرت میکنم منتظر باش خبرت میکنم منتظر باش خبرت میکنم حاجی خودش خواست اون یادمان انجام بدم😭😭😭 @Enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
🌸 داستان من و حاج داداش 👈قسمت چهارم چند سالی از دوستی با حاج داداش و بسیجی شدنم گذشته بود بعلت جریان
🌸وساطت حاجی برای راهیان نور چند سالی میشد که راهیان نور نرفته بودم و دلم تنگ بود رو کردم به حاجی گفتم میشه واسطه بشین دلم تنگ جنوبه شبش خواب دیدم کنار اروند ایستادم یه قایق از اروند به ساحل اومد و سه نفر آقا پیاده شدن برای من کلی حرف زدن و سفارش کردن چهره هاشون بخاطرم موند موقع برگشت یکیشون با لبخند برام دست تکون میداد😊👋 بیدار شدم ذهنم درگیر بود که کی بودن؟! یکماه بعد جور شد رفتم راهیان وقتی رفتیم هویزه بین شهدا قدم میزدم یهو یه تصویر میخکوبم کرد شهید قدوسی🥀 بی اختیار نشستم یاد اون فردی افتادم که با لبخند دست تکون داد😭😳 دقیق به اطرافم نگاه کردم وای خدا اوناهاش اون دوتای دیگه😳 شهید حاتمی😳 شهید حسن جان امینی😳 با گریه گفتم حاجی واسطه شدی این سه عزیز دعوتم کنن ممنونتم 😭😭😭 @Enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
🌸وساطت حاجی برای راهیان نور چند سالی میشد که راهیان نور نرفته بودم و دلم تنگ بود رو کردم به حاجی گف
🌸وساطت حاج داداش سی ام تیرماه 98 حال خوبی نداشتم و مثل همیشه رفتم سراغ حاجی من جز حاجی با کسی درد دل نمیگم 😊 گفتم داداش میدونی چند وقته خوابم نمیای میدونی چقدر انتظار سخته کارم گره افتاده کلافم خداوکیلی من بد ولی شما که خوبی منو یادت رفته؟ یه نشونه نمیدی؟! شبش خواب دیدم از مسیری عبور میکردم تاریک چند عابر اونجا بودن که حال و روز و احوال درستی نداشتن و می‌رسیدم عبور کنم تو خواب گفتم حاجی کمک کن چطور من از اینجا رد شم یهو یه آقای نظامی اومد کنارم ایستاد و یه نگاه با لبخند بهم کرد و حرکت کرد دل گرم به حضور ایشون از اون کوچه عبور کردم بیدار که شدم چهره ی اون آقا توی ذهنم بود دو روز بعد 1مردادماه 98 مهمان برای ما اومد از سفر قم آمده بودن و نذر کتاب داشتن و یکی از آن کتابها رو برای من کنار گذاشته بودن نام روی جلد رو خوندم عمار حلب.شهید محمد حسین محمد خانی کتاب رو ورق زدم و نگاهی به پایان کتاب انداختم که تصاویری از شهید داشت میان تصویر قلبم به تپش افتاد😭 تصویری از شهید با لباس نظامی باورم نمیشد خودش بود همون که داخل خواب کنارم ایستاد با لبخند و ناجی من شد😳😭 با خوندن کتاب متوجه شدم ایشونم عاشق شهید همت بودن😍 و حاج قاسم گفته بودن: 🌸محمد حسین همت من بود🌸 با خوندن کتاب خیلی حالم خوب شد و الان بعد حاجی با داداش محمد حسین حرف میزنم خیی ام گره گشاست 🌸شب قبل از شهادت حاج قاسم هم محمد حسین بخوابم اومد خیلی ناراحت بود و داشت حاضر میشد چشماش سرخ بود از گریه گفتم داداش چی شده با بغض نگاهم کرد گفتم کجا میخواین برین نمیتونست حرف بزنه😭 وقتی حاجی آسمونی شد فهمیدم حال محمد حسین برای چی گریه بود 🌸عزیزان 👈کتاب عمار حلب و قصه ی دلبری رو حتما بخونید @Enayate_shahidhemat
زمانیکه ۱۴ساله بودم حتی عکس حاج همت هم ندیده بودم اون زمان سال ۷۳ بود هنوز مثل الان فضای مجازی که نبود البته سالشو دقیق خاطرم نیست ولی یادمه محرم بود...مادرم بیمارشده بودن ...من به شهدا ارادات داشتم ودارم..حالشون خیلی بد بود بستری بودن ..خون دماغ شدید میشدن وفشارشون بالا میرفت اصلا یک هفته بود خون دماغشون قطع نمیشد..پزشکا دیگه هیچ راهی واسه درمانشون پیدا نمیکردن...یادمه یه شب قبل از تاسوعا بود حجله حضرت قاسم تو هیات داشتیم رفتم کلی گریه وزاری ..عصرشم رفته بودم سر مزار شهید دفاع مقدس...خلاصه کلی درد دل با حضرت قاسم وشهدا کردم که مادرم از شما میخوام...شب تاسوعا تو عالم خواب دیدم ..یکی منو بیدار میکنه واسه زیارت عاشورا..چند باری صدا زدن من بیدار شدم ..زیارت عاشورا خوندن واسم منم گوش دادم..گفتم شما کی هستی ..گفت مگه از شهدا نخواسته بودید مادرتون شفابدن😢 ...گفتم اره ولی شما رو نمیشناسم..یه لقمه نون وپنیر بود یا نون وماست خاطرم نیست به من دادن گفتن ببرید واسه مادرتون ان شالله عاشورا برمیگردن خونه😔...گفتم حالا بگید شما کی هستید گفتن من هستم ..یه روزی میهمان شهرمون میشید حتما زیارتم بیاید خوشحال میشم☺️...راستش واقعا روز عاشورا مادرم خوب شدن وکلا بیماریشون از بین رفت ..تا الان اون بیمازی سراغشون نیومده الحمدالله...ومن با کمال ناباوری از شهر شیراز میهمان شهرشهید همت شدم😭 و۱۵ ساله به سبب ازدواج اینجا زندگی میکنم🌹 @Enayate_shahidhemat
سلام من به شهیدهمت متوسل شدم وحاجت ازدواجم را به واسطه شهیدهمت ازخداگرفتم😍😍😍🌺 من به شهیدهمت متوسل شدم براش صلوات فرستادم وگفتم یاشهیدهمت دعا کن خدا همسری خوب وباایمان به من بده شهیدهمت دعا کرد ومن الان یکسال است ازدواج کرده ام البته ازدواج دومم هست خداراشکر من هروقت ازحاج همت حاجت خواستم حاجت من را داده است من رفتم همونجایی که شهیدهمت مزارش ن هست ساکن شدم یعنی شهرضا شوهرم شهرضایی است آقااحمدرضا سال97سالروز ازدواج حضرت زهرا وحضرت علی اومدند خواستگاری من وبعداز12 روز شب تولدامام هادی ماعقدوازدواج کردیم😍 @enayate_shahidhemat
سلام داداش همت میدونم داداش که دستمو گرفتی خیلی وقته اما من میزنم خرابش میکنم با گناهام😔 خودت کمکم کن داداش مثل همیشه نجاتم بده از گناه خسته شدم دیگه اونقدی که دل امام زمانو شکستم😭 کمکم داداش کمکم کن تو رو به حضرت زهرا کمکم کن😭 @enayate_shahidhemat
سلام میخوام اشنا شدنم با شهید همت رو بگم که چه جوری اتفاق افتاد. سال ۹۰ ازطرف بسیج میخواستن بسیجی ها رو ببرن راهیان خب ماهم مثل بقیه دل داشتیم دلمون هوایی شد دلمون هوایی جایی شد که حتی یه بارم نرفته بودیم که از نزدیک ببینیم که چیه و چه خبره اونجا.اره منم مثل بعضی خانواده ها که خیلی سختگیرن نمیزارن بچه شون بره راه دور اونم اگه دختر باشه.خب خانواده ماهم مثل بعضی خانواده ها اجازه ندادن.کلی گریه کلی اسرار فایده نداشت که نداشت. وقت اسم نویسی تموم شده بود. حالا خانواده ما راضی شده بودن.از همه جا ناامید. ورداشتم رفتم پایگاهی که اسم نویسی میکنن گفتن هنوز وقت هست خلاصه ما اسممون رو نوشیم و تاریخ حرکت رو بهمون گفتن.اومدیم خونه بعد چند شب خواب دیدم یه بسیجی که با لباس خاکی تنش بود و یه حاج اقایی بود اومدن تو حیاط مون دقیق یادم نیست که چیزی بهم گفتن یا نه ولی تا جایی که میدونم میگن شهدا تا نخوان نمیتونی بری زیارتشون اون بسیجی هم اومده بودن منو دعوت کنن به راهیان ولی خب من این چیزارو که نمیدونستم.خب روز موعود رسید جاتون خالی رفتیم ۳ روزه بود مثل همه راهیان نوریا خیلی خوش گذشت سینه زنی و گریه و حرف زدن با شهدا. تو راه برگشت از طلاییه بودیم که تو اتوبوس عکسای شهدا رو به بهمون دادن. عکس به من رسید. ما که نمیدونستیم حاج همت کیه الانشم نمیدونم چون خیلی با شهید فاصله دارم از لحاظ معنوی از لحاظ خدایی بودنش. از اون راهیان هم عکس شهید تو سجاده نمازمه هنوزم دارمش.هر وقت میبینمش سلامش میکنم.باهاش حرف میزنم حاج همت خیلی رفیق خوبیه خیلی بلده برادری کنه.خیلی واسه من برادری کرده خیلی جاها دسته منو گرفته خیلی جاها راه درست رو بهم نشون داده. خلاصه مطلب اینکه حاج همت شد دیگه هرچی میخوام اول از همه با حاج همت حرف میزنم تا درستش کنه. خیلی حاجت گرفتم از شهید عزیز دونه دونشو براتون میگم ان‌شاءالله🌹 @enayate_shahidhemat
سلام ۱۲ شهریور تولد دخترم بود که با افتخار در حضور شهدا گرفتیم رفتیم شهرضا دیدار خانواده شهید و زیارت مزارشون اسم دخترم فاطمه زهرا ست و عاشق شهداست شس ساله است براش کادوی تولد خرید یک جعبه مداد رنگی که جلوی کیک گذاشتیم یک دفتر و یک مداد قرمز و یک مداد سیاه روز خیلی قشنگی بود خیلی معنوی بود یه چیز مهم تر با خط خودشون اسم خودشون رو تو همون دفتر نوشتند🌹 @enayate_shahidhemat